سلام خدمت دوستان عزیز

36 سالمه و همسرم 43 ساله. حدود 12 ساله ازدواج کردم و یه دختر 8 ساله دارم. ازدواج ما یه ازدواج سنتی بود. من دختر شاد و مهربون و پر جنب و جوش و برون گرا...همسرم خیلی مغرور و درون گرا و ساکت.
از لحاظ عاطفی با هم خیلی مشکل داشتیم. اوایل به خاطر شور و نشاط جوونیم سعی میکردم اختلافاتمون رو حل کنم. تحقیرا و زخم زبوناشو تحمل میکرد. اونم زبونش تلخ بود اما کاری به کار من نداشت. هر دو درس خوندیم و سرکار رفتیم و کنار همدیگه رشد کردیم.
البته رشد مادی زندگیمون خیلی بیشتر از معنویش بود.
بعد از به دنیا اومدن دخترمون که اون به شدت مخالف بچه دار شدن بود و منو به خاطرش خیلی محکوم کرد متوجه خیانتش شدم. نتونستم ببخشمش. با هر بدبختی بود و دادن کلی باج تونستم ازش جداشم.
تازه داشتم با دخترم به شرایط جدیدمون عادت میکردیم که دوباره برگشت و خواست بهش فرصت دوباره بدم. منم با گذاشتن شروطی قبول کردم که برگرده.
خیلی از اون غرورش و منم منم کردناش کم شده بود. منم دیگه ازش توقعی نداشتم و ندارم. الان 3 سال از برگردنش میگذره. ولی من هر روز ازش دورتر میشم. هیچ حسی بهش ندارم. نبودنش برام بهتر از بودنشه. وقتایی که خونه نیست من شاد و سرحالم . نه وابستگی مالی بهش دارم نه عاطفی. کنار هم زندگی میکنیم که اطرافیانمون خوشحال باشن. البته حس میکنم اون از شرایط راضی تره تا من. چون موقعیت شغلیش طوریه که داشتن خانواده براش خیلی مهمه، یه جوراییم به من وابسته شده.
دنیای ما از هم جدا شده. حتی از خوابیدن کنارش به هر نحوی شده فرار میکنم.
دوست دارم ازش جداشم. میخوام راحت زندگی کنم. حوصله جنگیدن برای ساختن این زندگی رو ندارم چون بعد 12 سال زندگی نه اون منو قبول داره و نه من اونو. از طرفی انرژی جنگیدن برای جدا شدن رو هم ندارم.
کمکم کنید و راهی پیش روم بذارید که با کمترین آسیبی برا خودم و دخترم بتونم ازش جدا شم.
من حضانت دخترم رو هم دارم.