سلام دوستان . قبلا هم اینجا کمی در مورد این موضوع صحبت کرده بودم اما الان باردارم و واقعا از لحاظ روحی زجر میکشم خیل سعی میکنم اینطوری نباشم اما نمیشه. قبل بارداری پیش مشاور میرفتم و مشاورم اکیدا تاکید کرده بود که تا حال روحیت بهتر نشه به بچه فکر نکن از طرفی شدیدا از طرف خانواده شوهر تحت فشار بودم و کلی زخم زبان که حالمو بدتر میکرد و شوهرمم از وقتی اسم بچه اومده بود با من رابطش خوب شده بود قبل هیچ توجهی ازیین لحاظ بهم نمیکرد. من که کل هزینه زندگی و خرج شوهرم با منه و متاسفانه با خانواده اون هم زندگی میکنیم. الان پنج ماهه باردارم علی رغم اصرار خانواده شوهرم برای اوردن بچه الان کلا خودشونو زدن به اون راه و متاسفانه خرج دکتر رفتن و کلا هزینه های مربوط به بچه هم به دغدغه های فکری من اضافه شده و واقعا کم میارم هم از لحاظ مالی و هم روحی و عاظفی. همانطور که پیش بینی میکردم شوهرم بعد از باردار شدن من دوباره از لحاظ جنسی مثل قبل شد کاملا سرد و بی تفاوت . تا الان هیچ کدوم از نیازهای منو براورده نکرده نه مالی نه عاطفی. فقط دوست دارم هایی که هیچوقت با عمل ثابت نشد. الانم میگه میدونم کم گذاشتم برات ولی بعد از تموم شدن سربازیم جبران میکنم. الان باردارم و سخت روحیم حساس شده مثل قبل تحمل اذیتای مادر شوهر و اطرافیانو ندارم. مادرشوهرم فقط برای تحقیر من ایرادای بنی اسرائیلی میگیره مثلا شوهرم سرما میخوره دلش نمیاد یه سوپ براش بپزه وقتی هم من میپزم هزارتا ایراد که فلان چیز نریختی؟ اگه پونه دم کنم براش میگه چرا گل گاو زبان دم نکردی اگه گل گاو زبان دم کنم میگه باد اویشن دم میکردی و هزار درد و مرض دیگه که غذای خوب براش نمیپزی و ... .مادر مادرشوهرمم که بیاد اینجا نور علی نوره...از همشون متنفرم. تو چند سالی که اینجا بودم به شدت منفعل شدم چون اوایل که جواب میدادم غوغا میشد با کوچکترین جواب من که نگو. روزگارم سیاه میشئ و هیچ حامی نداشتم. الان دیگه تحملم تموم شده میخوام ازینجا برم. درخواست وام دادم از محل کارم که هنوز جور نشده. شوهرم مبینه خیلی عصبی میشم میگه ماشینو بفروشیم خونه بگریم . من برای اون ماشین حتی طلاهای خونه بابامم فروختم دلم نمیاد بفروشمش از طرفی اینجا هم موندن جز اعصاب خردی برام فایده ا نداره چون حتی در بدترین حالت که بچم در خطر باشه و مریض باشم محل نمیدن بهم. کلا با یه دنیا نفرت و اعصاب خردیی و اضطراب دارم زندگی میکنم. دلم برای دختر توی شکمم میسوزه. دلم میخواست پسر باشه چون نمیخواستم مثل من بدبختو تجربه کنه ولی دختر شد. همیشه اضطراب دارم با گریه با بچم حرف میزنم. نفرت تو درونم موج میزنه وقتی میبینم دیگران ناراحتم میکنن و نمیتونم جواب بدم دیوونه میشم. از خودم بدم میاد دلم یه همدم از جنس مخالف میخواد که منو بفهمه وقتی به شوهرم میگم حداقل نیازهای جنسی و عاطفی منو براورده کن من ادمم ممکنه خلاف برم با اینهمه سرکوبی که میشم در جواب حرفای زشتی به من میزنه و منو متهم به هرزگی میکنه. دیگه حاضرم خودارضایی کنم ولی به اون نگم نیازمو براورده کن. کلا خیلی تحت فشارم. الان تو این شرایط بگین چیکار کنم که ازین حال و هوا دربیام هم انکه ماینو بفروشم خونه بگیرم یا منتظر وامم باشم؟ مغزم درست کار نمیکنه.