با سلام خدمت همه ،چند روزی هست مطالب انجمن رو میخونم و مطالب جالبی فهمیدم .ازتون مشاوره میخوام برای اینکه تصمیمم برای جدایی درسته یا نه؟
من 36 سالمه و همسرم 33 سال و فرزندی نداریم.
13 ساله ازدواج کردیم و قبلش 2 سال دوست بودیم.من بچه طلاقم و فکر میکنم برای همینه از طلاق میترسم البته کلا آدم محتاطی هستم.
مشکلم با همسرم چندین شاخه داره اولینش وابستگی بیش از اندازه ایشون به خانواده و دخالتهای همیشگی خانواده پرجمعیتشون و نداشتن شخصیت مستقل ایشون هست.
به طوری که حتی من مسافرت با ایشون نمیتونم برم اگر خانوادشون نباشن بهشون خوش نمیگذره
من خیلی اهل مسافرت و گردش با همسرم هستم از رفیق بازی و تنهایی جایی رفتن خوشم نماد ولی ایشون از اول دوست نداشتن.توی خونه مثل یه آدم مرده میمونه ولی خونه مادرش سرزنده و شاداب.
ایشون هفته ای تقریبا دو شب و سه روز خونه مادرشون هستن .
چندین سال خونه ما نزدیک خونه مادرشون بود و به محل کار من دور و من به خاطر ایشون اعتراضی نمیکردم ولی به مرور خسته شدم و خونرو نزدیک به محل کار بردم و ایشون به خاطر فاصله افتادن از خونه مادرش دچار افسردگی شد البته فاصله حدود 40 دقیقه هست و هر زمان که اراده کنه میتونه ببینتشون ولی ایشون میخواد هر لحظه با اونا باشه .هیچ وقت محدودش نکردم برای رفت و آمد کلا اهل محدودیت نیستم.مشکلات ما ازون زمان شدید شد و غیر قابل تحمل.
تو این سالها از طرف خانوادش بهم توهین شده تحقیر شدم و دخالت کردن همیشه احترام گذاشتم ولی از همسرم هیچ پشتیبانی ندیدم تازه اوایل حق رو به خانواده میداد.
ایشون جوری وابسته هستن که اگر سوالی کنم که مثلا فلان کارو کنیم یا نه میگه نمیدونم صبر کن از مامانم بپرسم!!!!
من از 18 سالگی تا زمانی که ازدواج کردم مستقل زندگی کردم زندگی بدور از خلاف و آرومی داشتم بدون حاشیه بعد ازدواج هرچی در توانم بود برای ادامه زندگی انجام دادم .نه اهل هیچ خلافی هستم نه اهل کتک زدن و فحش دادن .ولی ایشون هیچ وقت راضی نیست هیچ جوری نمیشه خوشحالش کرد .و ادعا داره خیلی دوست دارم.
مشکل بعدی سرد مزاجی ایشون هست ما اول ازدواج ماهی 1 بار سک...س داشتیم و من فشار نمیاوردم فکر میکردم به خاطر آموزشهای اجتماعی ایشون ترس داره و بهش فشار نمیاوردم، خیلی باهاش صحبت کردم ولی فرقی نکرد و من تا سالها فکر میکردم بقیه هم همینطورن و من زیاده خواهم.البته سالها جلوی میل جنسیمو گرفتم و خیانتی هم نکردم میلمو سرکوب میکردم و انقدر به این کار ادامه دادم تا کاملا حسم و به ایشون از دست دادم.الان 7 ماه هست کلا جامو از ایشون جدا کردم و طلاق عاطفی گرفتیم هیچ رابطه ای تو این مدت نداشتم میل جنسی زیادی به زنهای دیگه دارم ولی به ایشون اصلا.
طرفم میاد چندش آوره یاد نزدیکی با ایشون میوفتم خیلی بدم میاد چون واقعا نزدیکی با ایشون سخت تر از دوری باهاشون هست.این اواخر ادای ارضا شدن رو درمیاوردم فقط برای اینکه خلاص بشم از نزدیکی....بگذریم.
ایشون خیلی درستکار و صادق هست خوبیای خودشو داره ولی به شدت لج باز زور گو و یکدندس.
به من میگفت تو دیوونه ای و مشکل داری چون بچه طلاقی به همین خاطر پیش دوتا روانپزشک رفتم و بعد چند جلسه گفتن مشکلی نداری و منو ارجاع دادن به مشاور خانواده بعد چندین جلسه مشاوره، دکتر به من گفتن به طلاق عاطفی ادامه بده و با خانوادشون قطع رابطه کن و اگر هسرت اعتراضی داشت بیارش پیش من ،که همسرم اعتراض کرد و باهم دو جلسه پیش مشاور رفتیم که در نهایت مشاور به همسرم گفت که مشکل داره و باید به جلسات ادامه بده و ایشون رو مجاب کرد که همسرت حق داره واکنشش طبیعیه.ولی بعد از خارج شدن از مطب همسرم فرمودن مشاور طرف تورو گرفته حتما میشناستت و دوستین.
احساس میکنم روح من تبدیل به ویرانه ای شده و توی این سالها مدام توپخونه ایشون و خانوادش مرتب این ویرانرو مورد حمله قرار داده .آدم حساسی هستم ولی خیلی تلاش کردم برای ادامه.
صحبت کردم ،افرادیو برای داوری قرار دادیم، بارها و بارها ازم فرصت خواسته و دادم ولی فایده نداشته الان دیگه نمیتونم.جالبه که ایشون با همه این اتفاقا میگه بدون تو نمیتونم زندگی کنم و منو تهدید به خودکشی میکنه.من پیشنهاد طلاق توافقی دادم و ایشون قبول نمیکنه.وقتی پیش خودم فکر میکنم ایشون بیشتر احتیاج به یه برده داره تا شوهر کسی که همه خواسته هاشو برآورده کنه و هیچ نیاز و خواسته ای نداشته باشه.ببخشید طولانی شد خواستم اطلاعات کافی داده باشم البته 13 سال زندگیو نمیشه تو یه کتاب هم گفت لطفا مشاوره بهم بدین ممنون میشم.نمیخوام یکدرصد ظلمی به ایشون کرده باشم .ممنون از توجهتون