سلام دوستان، پیشاپیش از راهنمایی هاتون ممنونم.
راستش تو تاپیک های قبلیم چند تا از دوستان بهم کمک کردن. منم این مدت خیلی سعی کردم رفتار خودمو بهتر کنم و کمتر به نقاط منفی همسرم نگاه کنم، تو این مدت چهار نوبت مشاوره رفتم، ولی هییییییچ تاثیری نداشت، خیلی خسته ام، بخدا از زندگی سیر سیرم، کاش میمردم. دیگه تحمل این زندگی رو ندارم، هیچ امیدی به آینده ندارم، کاش اصلا به دنیا نمیومدم.
همسرم مدام در حال جنگه. با من، با بچه ش. انگار نمیفهمه ما زن و بچه ش هستیم، فقط میخواد کم نیاره، اگه بچه داد بزنه، اون بلندتر داد میزنه، اگه چیزی بخواد فقط جوابش نه هست، اونم پشت سر هم، دایم با بچه درگیره، دایم گریه شو درمیاره،اصلا نه عقل داره نه تدبیر. دایم طوری رفتار میکنه که همه رو از خودش شاکی میکنه، بچه مو عصبی کرده، اصلا نمیفهمه این بچه ست، تو باید عاقلانه باهاش رفتار کنی، نه اینکه بشی از اون کوچیکتر، باهاش کل کل کنی، تحقیرش کنی، باهاش بجنگی، همش بهش نه بگی، بچه رو عقده ای کنی. وای خدایا خیلی دلم پره، وقتی فکر میکنم تا آخر عمر باید با همچین موجودی سر کنم، و زندگی که نه، فقط تحملش کنم، میخوام از غصه بمیرم و از خودم میپرسم واقعا چرا، مگه ازدواج برای شکنجه ست، برای غصه ی دایمه، برای حرص دایمه، برای تحمل درده خیلی داغونم. کار شب و روزم شده گریه، هرچی هم باهاش صحبت میکنم هرچی براش توضیح میدم، ازش خواهش میکنم یکم رفتارشون ملایم تر کنه، لااقل با بچه، اصلا انگار نه انگار، هیچ هیچ تاثیری نداره، ببخشید نمیتونم مودبانه تر از این صحبت کنم ولی اخه آدم انقدر بی فهم و شعور میشه؟؟؟؟؟ خسته شدم، از خسته شدن خیلی وقته رد شدم، بریدم دیگه برام قابل اغماض نیست، قابل تحمل نیست، نه با من رفتار درستی داره نه با اون بچه بیچاره، اخه چرا باید باهاش بمونم، بخاطر بچه؟؟؟؟!! بچه ای که داره تو این رابطه له میشه، اونم عذاب میکشه، ای خدا خسته ام، چرا صدامو نمیشنوی؟؟چه کنم، هیچ چیز. شوهرم باب میل من نیست، درواقع گند. زدم با این ازدواجم. بخدا دوستامو،بستگانمپ که میبینم فقط میگم چراااا.زندگی من زندگی نیست دیگه، بیشتر شبیه یه درام طولانیه. چیکار کنم. دوست دارم جدا شم، از طرفی از حرف مردم، دید اجتماع وحشت دارم، از غصه ای که قراره پدر و مادرم بخورن میترسم، از صدمه ای که خودم و بچه م میبینیم نگرانم. فکر میکنم اگه این بچه قرار شه و دادگاه به پدرش بده،چه سرنوشتی پیدا میکنه، اصلا فلسفه طلاق من چیه اگه قرار باشه این بچه زیر دست همون پدر نادان و پر از خطا بزرگ بشه و درواقع شکنجه روحی بشه. ترخدا اگه راهی به ذهنتون میرسه بگید. دیگه درمونده ی درمونده م. هرچی خواستم این زندگیو درست کنم نشد. که نشد. با چشمان خیس بهش التماس کردم ترخدا یکم مهربونتر باش، یکم بزرگسالتر با بچه خودت رفتار کن، من به جهنم. ولی انگار هیچ چیزی نمیشنید. و رفتار همیشگی خودشو ادامه میده، هرروز بدتر میشه، منم دیگه در توانم نیست تحمل ابن آدم. دیوونه شدم از کارا و رفتارهاش. فقط یه چیز میشناسه، اونم نیاز جنسیشه، حالم بهم میخوره وقتی با لبخند برای رفع نیاز خودش میاد سراغم. مهربونیش فقط مال همون لحظه ست. من در حد یه ارضا کننده پایین اومدم. این بود اون زندگی که من در انتظارش بودم!!!!!!!!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)