سلام دوستان خوب هستین؟



روزای خیلی سختی رو دارم میگذرونم....سخت ازلحاظ کاری میگم...ماه های اخر رو دارم میگذرونم...قرار شد یه ماه قبل ازازدواجمکارم ول کنم ....تاثیراتمنفی برروی روابط وروحیه من گذاشته...شوهرم بااینکه خیلی مراعات من میکنه ولی خسته میشه
من ارهشت صبح تا هشت شب کارمیکنم وقتی که میرسم اینقدر خستم که تاتلفن بگیرم باهاش دوکلام حرف بزنم خوابم میبره...یک روز دوروز سه روز دوماه چهار ماه میگدره وتحمل میکنه ولی یدفعه صداش دراومد وبهم گفت تواصلا بهماهمیت نمیدی من اینطوری نمیخوام کار بیکار عینمردها شدی.... منیه زن میخوام ....بهش گفتم من الان مجبورم کارکنم نزدیکای عروسی درمیام ...اونم قبول کرد...خیلی خیلی برام سخت بود نه میتونستم کارمو ول کنم ونه میتونستم به شوهرم برسم...بینهایت عصبی شدم زود داد میزنم بدبین شدم نسبت به همه چیز.....بینهایت غر میزنم...خانودام بعضی وقتها اذیتم میکنن یکم دیرکنم خونه دعوام میکنن شوهرم خیلی ناراحت میشه
چند وقت پیش همسر دوست صمیمی شوهرم فوت کرد...شوهرم بشدت متاثر شد...ودرتمام مراسمات وتشریفات پیش دوستش بود...شبها پیشش میموند میبردش بیرون....تاروحیه عوض کنه وکمتر غصه بخوره...من باوجودی که بعضی وقتها به شوهرم احتیاج پیدا میکردم ولی میگفتم اشکالی نداره پیش دوستش باشه بهتره وسعی میکردم کمتر به شوهرم زنگ بزنم
شوهرم اون روزا بینهایت توی خودش بود..حساس شد...بهم گیرداد که بریم چکاب بشم...ومیگه باید ازسلامتت مطمئن بشم نکنه سردرد داری نکنه تهوع داری...جاییت نکنه درد میکنه....اون روزا حتی عزیزم بهم نمیگفت...همش توی خودش بود...به شوخی بهش گفتم کسی توروببینه فکرمیکنه تو زنت ازدست دادی...نه دوستت...بهم گفت دوستم رنش دوست داشت...الکی الکی ازدستش رفت
من اون روزها بیشتر به شوهرم اهمیت دادم مدامبهش میرسیدم تا روحیه شادش بدست بیاره...الان خداروشکر بهتر شده وبرگشت به روال عادی
الان یهمشکلی برام پیش اومده میخوام باتون درمیون بزارم بهم بگیدچطور باهاش مقابله کنم؟
من قبل از ازدواجم یه دختری بودم که مدام سرم توی کار بود با یه تیپ ساده وبدون ارایش میرفتم ومی اومدم همش سرم پایین بود سرکوچمون همیشه چندتا پسر مینشستن که من متاسفانه هرروز مجبور میشدم ازکنارشون رد بشم....پسرای بی تربیت وبی ادب که فقط شانزده سالشونه وکارشون فقط نگاه کردن به دختر ومتلک انداختنه ولی من چون سرم پایین بود چیزی بهم نمیگفتن
وقتی عقد کردم کلن تغییر کردم بیشتر بهخودم میرسیدم ارایش میکردم لباسای شیک میپوشیدم...چون برادرم یکم تعصبیه ومجرد بودم نمیزاشت الان که عقد کردم بهم یکم اجازه داده...شوهرم هم ازم خواست ودوست داره بیشتر به خودم برسم...شوهرم عادت داره وقتی راه بریم دستامو بگیره....یا دست روی شونه هام بزاره...چندبار من وقتی ازایت پسرای رذل رد شدم سعی کردم سنگینترراه بریم میدونستم بچه های محلمون جنبه ندارن....اونا بقدری بد به من وشوهرم بد نگاه میکنن وچندبار حرف رشت پروندن که من خجالت کشیدم
لین کارها چندبار تکرار شد که شوهرم بهم گفت اینا قبلا توروجایی دیدن؟؟؟گفتم یعنی چی؟منظورت چیه؟کجامن دیده باشن...گفت منظور بدی ندارم...فقط خیلی بد بهت نگاه میکنن حرف زشت میپرونن من دیگه تحمل ندارم ...زمانیکه مجرد بودی بهشون رو دادی؟؟؟؟؟؟؟بهش گفتم منظورت از رو دادن چیه؟ گفت یعنی چیزی بهت بگن تو خندیدی...گفتم به هیچ عنوان من حتی اگه کسی بهم متلک پرونده ساکت میشدم .....چه رویی بهشون مثلا دادم....اینا یه مشت بچه هستن.....خام هستن...براشون خیلی چزا عجیبه...واقعا که درمورد من اینطور فکرمیکنی...گفت نه من فکربدی سرت نکردم ولی بدون خیلی عصبی میشم وقتیاز پیش اینا رد میشم من چندبار بهشون چشمغره رفتم تایکم ادم شدن...میبینی یکم بهتر شدن....بهش گفتم مادراشون من میشناسم میرم به مادرم میگم که بره به مادراشون بگه و دعواشون کنن...اینا بچن...دهاتین وبی فرهنگ....چون میبینن دست به دست راه میریم اینطور شدن قبلا چیزی نمیگفتن....خلاصه من وشوهرم خیلی بحث کردیموقرار شد که من فعلا بهکسی چیزی نگم...دیشب باز کهمن رسوند تابهشون رسیدیم توجه کردم شوهرم سریع به من واونا نگاه کرد...که بعد متوجه شد من بهش دارم دقت میکنم....بهش گفتم واقعا که....بهت نمیاد بدبین باشی.

خیلی ناراحتم نمیدونم چه برخوردی بکنم