سلام من 24سالمه .داستان من درمورد علاقه طولانی یک طرفه به یه دختری ساده که واقعا در یک خانواده مذهبی رشد کرده بود ولی با یه پسر فرار میکنه،من تا اوایل امسال که میشه پنج سال با کلی سوال که آخه چطور میشه؟چرا؟مگه میشه؟که فقط خودمو با این جمله آروم میکردم که حتما همو دوست داشتن،وتو این مدت فقط تو مراسمهای عمومی میدیدمش واز دور نگاش میکردم طوری که او هم بهم نگاه میکرد تا اینکه اوایل امسال برای اولین بار بهم زنگ زد .من باورم نمیشد آخه اونم از دوست داشتنم صحبت میکرد میگفت عاشقت شدم، گفتم داره بامن بازی میکنه ،ولی شنیده بودم وبعضی وقتا میدیدم که با شوهرش سردی میکنه .ازش پرسیدم موضوع رفتنش با اون پسر رو.میگه: گولش زدن ،وبهم ثابت کرد.دلیل سردیش با شوهرشم پرسیدم میگه:شوهرم معتاده ولی به جونم قسم میخوره که نیستم ،بیکاره،خدمتم نمیره،رفیق بازه،وتا حالا فقط به خاطر نگه داشتن ابروی خانوادم باهاش بودم .ومن فقط تنها کمکی که بهش کردم گفتم که تمام این مشکلاتو به شوهرش یا خونوادش بگه،واین که اگه عاشق شده پای عشقش وایسته ، آخه منم بعد فرارش دیگه به ازدواج فکر نکردم،با اینکه تک پسرم ،شغلم دارم،اعتیادم ندارم ولی به تنهایی عادت کرده بودم ،بیشتر کارام منطقی بود،همه مردم بهم اعتماد دارن،ولی از وقتی که این خانم زنگ زد،منطقو فراموش کردم ،گوشه گیر شدم ،رابطم با دوستام کم شده،سر کار تمرکز ندارم و بهم میگن ازدواج کن ولی نمیتونم ،به خدا تموم خاطرات گذشتم میاد جلو چشمام ، روزایی که سر کار نیستم بیقراری میکنم یه پام تو خونه یه پام بیرونه،دلم ميگره ،شب گریه
احساس تنهایی، هیچ کس حرفمو نمیفهمه ،میگم نکنه...... .شما میگید چیکار کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)