سلام
من هفت ساله ازدواج کردم من و همسرم هم سن هستیم هر دو سی ساله و فوق لیسانس و شاغل
دیروز با همسرم بحث و درگیری داشتم کلا احساس می کنم هیچ توجه ای به من نداره و مدارم در پی ایجاد تغییر در من هست تغییر در ظاهرم و پوشش و اندام و آرایش. از نظر اعتقادی باهم اختلاف داریم.
مدارم به من می گه به خودم نمی رسم
و ایراد های مختلفی از من می گیره
دیروز من برای سونوگرافی سینه رفته بودم دکتر، تا ساعت 9 کار من طول کشید ولی ایشون نیومد باهام
حالا اینا بماند کلا هیچ وقت نمیاد.
من که وارد سونوگرافی شدم دو ساعت تمام اونجا معطل شدم و بعدش که رفتم داخل متوجه شدم دکتر آقا هست. اول خواستم بیام بیرون روم نشد خواستم بگم چرا نگفتین آقاست به خدا روم نشد.
کلا شوکه شدم اصلا انتظار نداشتم آقا باشه. به دلیل اینکه کلا آدم رودرواسی داری هستم کارم رو انجام دادم و سونوگرافیم تموم شد.
بعد که اومدم خونه اولا که اصلا جدی نمی گرفت که ممکنه مشکلی باشه و یه درصد هم برای من نگران نبود که بپرسه جواب سونوگرافی چی بود
بعد که من بهش نشون دادم زیر سونو مهر دکتر بود گفت مگه مرد بود
گفتم آره مرد بود
باورش نشد گفت الکی می گی منم گفتم نه بابا جدی می گم تازه از منم تعریف کرد.اینو به شوخی گفتم چون همسرم همیشه از من ایراد می گیره
ایشون خیلی عصبانی شد و هرچی از دهنش در اومد به من گفت
توهین به خودم و خانوادم
گفت شماها جا نماز آب می کشید یه تار موت رو نمی زاری کسی بینه میری دکتر مرد!
و بی احترامی های خیلی شدیدی که من دیگه روم نمیشه اینجا بگم
بعدم هم قهر کرد.
من از دلش در اوردم ولی امروز صبح که به کارش فکر کردم خیلی بهم برخورد
به اینکه به خودش اجازه داد به من و به خانوادم توهین کنه
از دلم بیرون رفته
دلم نمی خواد باهاش زندگی کنم اعصابم خیلی خرده. تو زندگی با این مرد خیلی تحقیر شدم.دلم می خواد جدا شم واقعا به جدایی رسیدم
شما قضاوت کنید جای من بودید با مردی که اینجوری رفتار می کنه چی کار می کردید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)