سلام دوستای خوبم
مستقیم میرم سر اصل مطلب:
من 24 سالمه نامزدم 28سالشه
تو خانواده پرجمعیتی ب دنیا اومدم از لحاظ محبت زیاد لطفی از خانواده ندیدم..
مورد های داشتم برای ازدواج اما زیاد میل ب ازدواج نداشتم چون فکر میکردم همه مردا مثل پدرم ک ب مادرم خیانت کرد میمونن یا همشون خسیسن چون پدرمم خسیس بود.خلاصه الگو من برای انتخاب فقط پدرم بود چون بعد اون فکر میکردم همه مثل بابای خودمن(ناگفته نماند این خیانت پدرمو تو کل خانواده فقط من فهمیدم بعدش برای اینکه مادرم متوجه نشه تمام موضوع رو لاپوشونی کردم اما همیشه عذاب وجدانش باهمه پدرموهیچوقت نمیبخشم)
بیخیال..
خلاصه انقدر تحت فشار بودم ک بین این همه مورد ب یکیشون ک زیادم نمیشناختمش جواب مثبت دادم..
نشون میداد پسر خوبیه واقعا هم بود.تو این مدت بارها و بارها باهم بحثمون شد اما میگفتم هرچی باشه از خونه خودمون ک بهتره..حتی سر مسائل بیخودی ازش کتکم خوردم اما گفتم دوستم داره هرچی باشه ک از خیانت و خسیسی بهتره..
گذشت تا رسید ب یک هفته قبل عید فطر ک منو برد تا برام مانتو تابستونه بخره خیلی خوشحال بودم خلاصه ما رفتیم خرید برگشتیم ک دو روز بعد اون موضوع ک یادم نیس سر ی بحثمون شد برگشت بهم گفت اون مانتو ک برات خریدم باشه برای عید فطرت.وااااای اب یخ رو ریختن روم با این حرفش.فقط تو دلم گفتم ارزشم همینه لابد دیگه..گذشت و گذشت تا ب عید قربان ک همین چند روز پیش بود رسید ک من برخلاف هر عید ن ز زدم ب خانوادش ن رفتم ب دیدنشون..تا ساعت دو ک نامزدم برگشت گفت چرا ز نزدی تبریک بگی ب خانوادم..منم گفتم بنا ب دلائلی اونم گفت من ز نزدم میخواسم بیام ببینمتون اما کار تو زشت بود..منم گفتم باشه.تو دلم گفتم برعکس عید قبل این سری همشون میان.. ساعت شش هفت بود دیدم با ی شاخه گل و ی کیسه ک توش ی لباس بود با ی بسته شکلات اومد.واقعیتش رو بگم از میزان کادوش ناراحت شدم چون نامزد من ندار نیست اما ناراحتی اصلیم ک دلیلم شده تا الانم باهاش قهر بمونم(بیشترین سابقه قهرمون تو این مدت دوساعت بود.چون همیشه هرچقدر عصبیم ک میشد بعدش زود میومد و اشتی میکرد)نیومدن خانوادش بود.با خودم گفتم ارزش من بر این خانواده همین قدره..بر خودم تاسف خوردم..شبش ک دلیل ناراحتیم رو پرسید بهش ک گفتم دوباره عصبی شد منو برداشت برد پیش خواهرم...
از این حرکتش بدم میومد چون هر بحثی میشد میگفت میبرمت پیش بزرگترت تکلیفتو مشخص کنه از تهدید کردناش متنفر بودم همونکارو میکرد ک خانوادم باهام میکردن..
خلاصه اون شب برخلاف همیشهک مقاومت میکردم ک نریم چیزی نگفتم ورفتیم خواهرمم همچیو بهش گفت:همون حرف های رو ک باید مادرشوهر خواهرشوهرم ب نامزدم میگفتن رو گفت..اما نامزد من از حرفای خواهرم سو برداشت کرد و برگشت ب من گفت تو توقعت بالاست و پول پرستی...
این حرفش میتونست نه تونست ب تمام ارزوهام پشت پا بزنه..چون خدا میدونست ک خیلی کوتاه اومدم
الان نمیدونم چکار کنم؟
هیچوقت دوست نداشتم دید خانوادم ب شوهرم بد باشه اما هست...
هیچوقت دوست نداشتم رو ها تو روی هم باز بشه اما شد...
کمکم کنید