به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 21
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 26 آذر 95 [ 22:51]
    تاریخ عضویت
    1395-6-20
    نوشته ها
    8
    امتیاز
    292
    سطح
    5
    Points: 292, Level: 5
    Level completed: 84%, Points required for next Level: 8
    Overall activity: 5.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered250 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array

    Posticon (5) شوهرم به خاطر تایید گرفتن از خونوادش میگه باید ازهم جدا شیم ...

    سلام دوستان

    من 24 سالمه و شوهرم 9 سال ازم بزرگتر ، پدر و مادر من هردو دکترا و مدرس و مشاور حوزه و دانشگاه،

    من خودم دانشجوی معماری بودم ک با شوهرم از طریق نت اشنا شدیم ،

    ایشون حدود 10 سالی هست المان زندگی میکنن دکترا رشته خودشون هستن و کارمند دانشگاه اونجا.

    پدر و مادر همسرم پیر و بیسواد هستن .دوتا برادر بزرگتر داره که هردو دیپلم ناقص و طبقه بالا خونه
    پدرشون زندگی میکنن . یک خواهر داره که با اینکه کارشناسی و ارشدشو تو دانشگاهای فوق العاده سطح پایین خونده بود و مدرک تافل هم حتی نداشت ،شوهرم کاراشو درست کرده بوده و اونجا دکترا مشغول بوده

    متاسفانه از همون روز ورودم به شهرشون و اشنا شدن با خونوادش فهمیدم که تفاوت فرهنگیمون زمین تا اسمونه
    و این در صورتی بود که من خیلی از مسایل خونوادمو قبل ازدواج باهاش صحبت میکردم و واقعا رفتار من و خونوادمو کاملا میدونست و خیلی کم راجع به خونوادش حرف میزد ، که حتی یه بارم ازش پرسیدم که به نظرت من و وتو اختلاف فرهنگی نداریم ، خیلی سریع گفت نه اصلا !!!


    یک سال و نیم بعد از عقد اون اونجا بود و من ایران و منتظر درس شدن ویزا و منو کلی محدود کرده بود

    گفت حق نداری با دوستات در ارتباط باشی و با فامیل مثل خالم و بقیه کسایی که میدونست باهاشون صمیمیم ، و اینکه گفته بود از در خونتون خواستی پاتو بزاری بیرون باید اجازه بگیری که من با بابای خودمم میخواستم برم بیرون باید از شوهرم اجازه میگرفتم که تو این مسایل حتی ته دلم اخم هم نکردم و گفتم چشم ...

    تو این مدت به اجبار ،خونوادش میومدن دنبالم که عروس نباید پیش خونوادش باشه بعد از عروسی .
    و متاسفانه رفتارای متناقض اونا با من دیوونم میکرد اونجا ،

    اینکه وقتی همسرم ایران بود و و قتی که من تنها میرفتم اونجا رفتارشون با من زمین تا اسمون فرق میکرد ،
    مثلا برادر بزرگش که هم سنه مامان منه وقتی من پیش شوهرم بودم و زنگ میزد کلی قربون صدقه میرفت ابراز دلتنگی میکرد که بیا ایران دلمون برات تنگ شده
    و وقتی میومدم ایران بشون زنگ میزدم که حالشونو بپرسم نه تنها جواب نمیدادن که ریجکت هم میکردن و بقیه خونوادش هم به نحوی ...
    که هیچ وقت جز تعریف از خونوادش چیزی به شوهرم نگفتم

    چون خونواده من هم تحصیلکرده و هم مذهبی هستن من تاحالا یادم نمیاد تو خونمون پشت سر کسی غیبت کنیم یا حرفی بزنیم
    و همیشه مامان وبابا وقتشونو با مطالعه پر میکردن که منم اینطور بزرگ شده بودم

    اما متاسفانه زناشون و حتی با بودن مرداشون میشستن و پشت سر حتی دایی خودشون حرف میزدن ،
    البته چون فارسی صحبت نمیکردن من خودمو تو جمع و حرفای به قولی خاله زنکیشون وارد نمیکردم چون خیلی هم متوجه نمیشدم دقیق که چی میگن ( که البته خیلی هم راضی بودم ) و حتما هم این گرم نشدنام باهاشون باعث شده اینطوری منو از خودشون ندونن!

    دو سال و نیمه که اسمم تو شناسنامشه و پارسال اخرای تابستون ویزام درس شد و رفتیم سر خونه زندگیمون

    فقط سه ماه باهم تنها زندگی کردیم و بعدش خواهرش اومد اونجا و با اینکه 4 سالی از اونجا بودنش میگذشت اومد برای تموم کردن کاراش و همسرم بم گفته بود خیلی کار نداره چون مقاله هاشو داده بود و تخمین من این بود که خیلی بمونه یک ماهه

    ولی متاسفانه حالا که کار به اینجا کشیده فهمیدم اصلا برای درسش اونجا نیومده بوده

    وقتی بیخودی و بدون اینکه از من چیزی دیده باشه اخم میکرد همسرم میومد اتاق و با عصبانیت تمام هرچی به دهنش میومد بم میگفت که چرا خواهرم اینجا معذبه !!

    شیش ماه اونجا موند و فقط میخورد و میخوابید. و اخم میکرد ، البته فقط جلو شوهرم

    وقتی که شوهرم خونه نبود خواهرش با دوستاش تلفنی و نتی میگفت و میخندید تا صدای ایفونو میشنید که شوهرم داره میاد چراغ اتاقو خاموش میکرد و ناراحت جلو لپ تاپش میشست و شوهرم وقتی میومد اینو میدید دعوام میکرد و منم با چشم اشکی شامشونو میبردم ،

    دو یا سه بار با خواهرش نشستم صحبت کردم و پرسیدم تا حالا شما از من بی احترامیی یا چیزی دیدین؟ من کاری کردم که شما هر وقت شوهرم میاد اینطوری اخم میکنین؟

    گفت من قیافم کلا اینطوریه ، گفتم خب با این رفتاراتون رابطه من و شوهرم روز به روز داره بدتر میشه ، گفت خونه داداشمه هر کاری بخوام میکنم توام اگه میتونی و زنی زندگیتو نگه دار !!!

    خانوما یه سوال : اگه شما ببینین داداشتون یه زنی داره که مثل پروانه دورش میچرخه و کلی هواشو داره ناراحت میشین یا خوشحال؟

    خواهرش بم گفت تو از همون اول اونقد دور و بر داداشم چرخیدی که میخوای اونو از ما بگیری ، من نمیزارم ...
    تو روم نگاه کرد و گفت من از همون اول ازت خوشم نمیومد ! منم گفتم اونی که باید خوشش بیاد اومده به شمام ربطی نداشته
    و این حرفای خواهرشو هیچ وقت بش نمیگفتم چون میدونستم قبول نمیکنه و من میشم بده...

    سر خواهرش خیلی دعوامون میشد و اونم به خاطر اینکه به خونوادش و خواهرش نشون بده خیلی مرده از هیچ توهینی به من جلو اونا دریغ نمیکرد ، جالب اینجا بود که وقتی تنها بودیم همیشه منو خانومم عزیزم و ... خطاب میکرد ولی جلو اونا طوری صدام میکرد که واقعا فک میکردین داره کلفت خونشونو صدا میکنه...

    دیگه این اواخر منم کوتاه نمیومدم و هربار به خاطر خواهرش حرفی میزد منم جوابشو میدادم مثلا یه بار صب خواهرش زودتر رفته بود دانشگاه و وقتی بلند شد دید نیس سرم دادو بیداد کرد که خواهرم بدون صبحانه رفته ، منم گفتم مگه قبل اینکه من اینجا بیام گشنه میرفته دانشگاه؟ !!

    یه بارم تو دعوامون ب شوهرم گفتم تا خواهرت برگه های طلاقو دستمون نبینه ول کن زندگیمون نیس
    کلی عصبانی شد و گفت نه ،
    گفتم اره و دلیل تمام ناراحتیامون اونه، بدون اینکه به روم بیاره 10 روزی شد که به اداهای خواهرش کاری نداشت و دید که هیچ ناراحتی بینمون ب وجود نیومد ، و به قولی به خودشم ثابت شد.

    اوایل تابستون برام بلیط گرفت بیام ایران و خودش گفت باید بره ترکیه کار داره ، خونوادش رفتن ترکیه ببیننش ، دو روز بعد از اینکه خونوادش اومدن ایران زنگ زد گفت نمیخواد بیای ، بلیط برگشتتو کنسل کردم ، ما ب درد هم نمیخوریم

    هرچی گفتم چی شده ، چ کار کردم ، فقط میگفت نه .

    زنگ زد بابام که من و دخترتون به درد هم نمیخوریم،
    بابام خیلی محترمانه باش صحبت کرد ، و گفت شما هیچ دلیلی نمیاری که چرا و مشکل کجاست ، بابام بش گفت تا دو روز دیگه فک کن زنگ بزن و دلایلتو بگو

    بعد از دو هفته زنگ زد ، کلی گویی میکرد و چیزی نمیگفت ، به نظرم خیلیه ادم زنی داشته باشه که بعد از سه سال نتونه یه عیب در بیاره و بهونش کنه ، تا اینکه از دهنش در رفت و گفت خواهرم گفته دختر شما تو چاییش اب دهنشو انداخته ، و خیلی چیزای دیگه !!!!
    و خیلی بهونه های الکی کنارش ، که مثلا دخترتون هربار میریم خرید ، دیر خرید میکنه و رو وسایلا عیب میزاره !

    و این در صورتی بود که تا ناهار دانشگاه خواهرشم تو اون شیش ماه براش میزاشتم...

    بابام زنگ زد به پسر بزرگشون که واسطه این اختلافا شه ، اما متاسفانه اونقدر که اونا مصمم بودن شوهر من نبود
    و به بابای من به دروغ گفته بودن دختر شما تا حالا چندین بار اشک مادرمونو در اورده ، و هزار تا تهمت دیگه که به نظر من یکیشم به گوش شوهرم برسه برای تنفر از من کافیه

    خواهرش یه ماه بعد از من اومد ایران و کارشو اونجا تموم کرد ، الحق هم که تموم کرد و تمام خونوادشو علیه من کرده ، در صورتی که کوچکترین بی احترامی از من ندیدن

    چنروز پیشم با داییشون صحبت میکردم که واسطه شن که خونوادش به داییش گفته بودن ما از همون اول راضی نبودیم و الانم به ما ربطی نداره و ما دخالت نمیکنیم !


    با توجه به فرهنگشون اینکه بیشتر به زنشون بی محلی کنن مردتر حساب میشن ، و حالا هم که خونوادش اون حرفارو به گوشش رسوندن برای تایید گرفتن از اونا هم که شده حاضره زن و زندگیشو نابود کنه

    درسته شوهرم عیبایی داره که واقعا همش مربوط میشه به تربیتش ولی من زندگیمو میخوام و دوس ندارم ب خاطر این دروغا و تهمتا زندگیم از هم بپاشه ،
    من و همسرم همو خیلی دوس داریم و تاحالا 90 درصد دعواها و ناراحتیهامون به خاطر خونوادش بوده که خودش هیچ وقت نخواست اینو قبول کنه.

    به هیچ وجه حاضر نیس باهم حرف بزنیم ، چون میدونه دلیل مشخصی برا حرفاش نداره ، از طرفیم حرفا خواهرشو روش نمیشه بم بگه چون قبلا بش گفته بودم خواهرت با حرفاش داره زندگیمونو از هم میپاشونه

    تلگرامشو و بقیه برنامه هاشو پاک کرده که باش نتونم حرف بزنم
    منم اگه جای اون بودم با شنیدن این همه حرف، از همسرم متنفر میشدم

    حالا نمیدونم چکار کنم ، من واقعا تو اون زندگی برا شوهرم کم نذاشتم ، اگه اون همه محبت من نبود با وجود موش دووندنای خواهرش به یک سال هم نمیکشید زندگیمون

    متاسفانه اونا از خداشونه که شوهر من بدون زن و زندگی باشه تا بیشتر بتونه بشون سرویس بده
    چون نوه شون هم امسال کنکور قبول نشد و میخوان بدون مزاحم که من باشم بچشونو بفرستن اونجا
    که قبلا هم جلو روی خودم گفته بودن که میفرستیمت المان عموت دکترت کنه !
    و خیلی سرویسای دیگه مثل ترکیه رفتنشون که 20 روز اونجا بودن و با این اوضاع بی پولیمون هفت هشت ده ملیون پیادش کردن و ....
    و این در صورتی بود که من و شوهرم حتی ماه عسل هم نرفتیم تا حالا ، حتی یه مسافرت دو نفره دو روزه حتی تو خود ایران !!!

    الان یه ماه شده که زنگ زده و گفته طلاق ...

    تا یکی دو هفته اولش که نمیزاشت باش تلفنی حرف بزنم ، براش تو تلگرام مینوشتم

    کلی معذرت خواهی کردم کلی قربون صدقش رفتم ،منظقی حرف میزدم ، هزار بار براش نوشتم درست میشه همه چیز ، زمان بده ، بخدا همه این روزا میگذره فقط میگفت نه ...

    حالام موندم چکار کنم ، چندین بار هم قبلا جلو خواهرش و خونوادش برای اینکه خودی نشون بده دعوام کرده بود و گفته بود پاشو حاضر شو ببرمت خونه بابات ، و لی با دیدن اشکای من و غصه خوردنام کلی پشیمون شده بود و تو اتاق که خونوادش نبینن بم محبت میکرد

    الانم میدونم پشیمون میشه یه روزی ، ولی میترسم دیگه خیلی دیر شده باشه ...

    مرسی که با حوصله نشستین و حرفامو خوندین :)

  2. #2
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 26 آذر 95 [ 22:51]
    تاریخ عضویت
    1395-6-20
    نوشته ها
    8
    امتیاز
    292
    سطح
    5
    Points: 292, Level: 5
    Level completed: 84%, Points required for next Level: 8
    Overall activity: 5.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered250 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array
    اینو مطمئنم منم ازشون بگذرم ، خدا نمیگذره که اینطوری بین زن و شوهرو سرد میکنن
    من تاحالا دست مامان و بابای خودمو نبوسیدم ولی دست مامان اونو بوسیدم ، چون همسن مامانبزرگمن و من هیچ وقت به چشم مادر شوهر یا پدرشوهر ندیدمشون ...
    تو این اوضاع مامان و بابا کلی ارومم میکنن و بم مشاوره میدن اما یهو دلم گرفت گفتم شاید شما دوستان هم ایده یا کمکی به ذهنتون برسه که من به فکرم نرسیده ، ممنون .

  3. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 26 آبان 95 [ 14:05]
    تاریخ عضویت
    1395-6-16
    نوشته ها
    3
    امتیاز
    44
    سطح
    1
    Points: 44, Level: 1
    Level completed: 88%, Points required for next Level: 6
    Overall activity: 10.0%
    تشکرها
    3
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array
    سلام عزیزم
    خیلی ناراحت شدم،انشاالله خدا جوابشونو بده
    به نظرم باید حضوری و دائما بری به یه مشاوره مطمئن چون موضوع خیلی جدیه
    اما به نظر من ادمی که با وجود تحصیلات انقدر ضعیفه فقط لیاقت یه چیزو داره: "فراموش کردن"

  4. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 19 اردیبهشت 96 [ 09:19]
    تاریخ عضویت
    1395-3-04
    نوشته ها
    150
    امتیاز
    2,234
    سطح
    28
    Points: 2,234, Level: 28
    Level completed: 56%, Points required for next Level: 66
    Overall activity: 20.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    78

    تشکرشده 156 در 94 پست

    Rep Power
    30
    Array
    سلام متاسفم
    وضعیت حادی دارید اگر امکانش باشد که همسرت را در ایران نگه داری و شغل داشته باشد اون وقت میتوانی به نتیجه برسید
    در حال حاضر بر گرد خونه بدون هیچ صحبتی و مخالفتی در هیچ مورد نشون ندهید
    کمی که با هم خوب شدین به ایشان بگویید شما برای اینکه ثابت کنی به خانوادت که من زن ذلیل نیستم در مقابل انها این رفتارها را نشان میدهی
    بگویید وقتی با خانوادت هستی احساس غریبگی میکنم حس طرد شدگی دارم انگار که همو نمیشناسیم
    قبلش هم کمی از خانوادش تعریف کن و از اخلاقهای خوب خودش بگویید
    و عنوان کنید که من با هزار تا امید آرزو با شما ازدواج کردم و.........
    اگر میخواهی که برای زندگیت خرج کند میباید حس تامین کنندگی به ایشان دهی
    رفتار شما با خواهرش و خانوادش خیلی خوب بوده افرین
    لطفا کلید مرد اقتدارمرد و روابط جنسی از صوت دکتر حبشی را دانلود کن و با دقت چندین بار گوش کنید
    از محبت خار ها گل میشود به همسرت محبت کن و صبوری کنید موفق میشوی

  5. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 26 آذر 95 [ 22:51]
    تاریخ عضویت
    1395-6-20
    نوشته ها
    8
    امتیاز
    292
    سطح
    5
    Points: 292, Level: 5
    Level completed: 84%, Points required for next Level: 8
    Overall activity: 5.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered250 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array
    الهه ی ناز عزیزم ممنون از همدردیت ،من خودم خیلی تو زمینه روانشناسی و دینی و روابط زناشویی مطالعه دارم و ب وفور سخنرانی گوش میکنم،تو این اوضاع بدون حضور همسرم فک نمیکنم مشاور بتونه کمکی کنه خیلی،و این در صورتیه که همسرم به هیچ وجه قبولشون نداره
    خود بابای من بنده خدا با کلی احترام و محبت چندین بار باش صحبت کرده و بش گفته این مسایل حل میشه و در حدی نیس که شما حرف از جدایی میزنی ،ولی ایشون اگرم تاحالا علنی با بابام با بی احترامی صحبت نکرده به خاطر نوع صحبت و احترامی بوده ک بابا بش داشته ،و فقط میگه ما به درد هم نمیخوریم

  6. #6
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    790
    Array
    سلام

    ایشون اگه بخواد جدا بشه باید درخواست بده و مهریه شما را هم کامل بده. به نظرت آمادگی این کار را داره؟

    به نظر من دیگه خواهش و التماس بسه. شما هم یه مدت کلا تماس نگیرید و بذارید فکر کنه.
    پیغام و پسغام ها فکرش را آشفته می کنه. بذارین در سکوت باشه یه مدت.
    شاید وقتی دید از شما خبری نیست نگران بشه و باورش بشه که شما هم جدایی را پذیرفتید.

    از ویژگیهای شخصیتی همسرتون و خودتون بیشتر بگید.
    اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
    مادر ترزا

  7. 6 کاربر از پست مفید شیدا. تشکرکرده اند .

    Amina (یکشنبه 21 شهریور 95), danger (یکشنبه 21 شهریور 95), paiize (یکشنبه 21 شهریور 95), نیکیا (یکشنبه 21 شهریور 95), دیار (یکشنبه 21 شهریور 95), ستاره زیبا (یکشنبه 21 شهریور 95)

  8. #7
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 08 خرداد 97 [ 04:49]
    تاریخ عضویت
    1395-3-05
    نوشته ها
    138
    امتیاز
    2,771
    سطح
    32
    Points: 2,771, Level: 32
    Level completed: 14%, Points required for next Level: 129
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    79

    تشکرشده 133 در 75 پست

    Rep Power
    27
    Array
    واقعا این حرف های اونا یک طرف اینکه گفتی با این حال باز هم دوست داری تو این زندگی بمونی یک طرف
    واقعا خودت رو لایق این زندگی میدونی؟
    این بچه که باهاش ازدواج کردی هنوز بند نافش وصل مامانشه و با خواهرش ازدواج کرده و شما شدی هووی اونا زن های اون خانواده چشونه چرا انقدر وابستگی دیوانه وار به پسرشون دارن قطعا مشکل روانی دارن اونطوری که شما داشتی پیش میرفتی میترسیدم آخر بنویسی هنوز شیر مامانشو میخوره اینا طوری اینو تربیت کردن که شده مثل عروسک خیمه شبازی اونا و باهاش بازی کنن و لذت ببرن و متاسفانه انقدر باهوش نیست که اینو بفهمه خواهشا شما بفهم که راه درست چیه شوهرت این یک مورد درست تشخیص داده ایشون با هرکس ازدواج کنه بدبخت میشه حتی با کسی مثل خودش

  9. 2 کاربر از پست مفید mehdi.ma.mm تشکرکرده اند .

    Amina (یکشنبه 21 شهریور 95), نیکیا (یکشنبه 21 شهریور 95)

  10. #8
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 28 مهر 02 [ 00:16]
    تاریخ عضویت
    1391-8-10
    محل سکونت
    جنوب
    نوشته ها
    1,563
    امتیاز
    44,252
    سطح
    100
    Points: 44,252, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 50.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    7,950

    تشکرشده 6,439 در 1,458 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    358
    Array
    سلام
    امیدوارم مشکلتون حل بشه
    من پستتون روخوندم وبه نظرم شماهیچ عیبی نداشتیدیه جورایی به نظرم عجیب اومد!
    اماآخرش گفتیدکه ازشوهرتون معذرت خواهی کردین!بابت چی؟
    شماکه کاری نکردین
    به نظرم شماخیلی منفعلید
    چرااین همه گریه والتماس؟؟؟
    وقتی به قول خودتون بی دلیل باهاتون دعوامیکردچرااین همه التماس؟؟؟مردهااززن آویزون بدشون میاد
    به نظرم یه مدت روشتوعوض کن ببین عکس العملش چیه
    بهش بگوکه داری به حرفهاش فکرمیکنی.. بهش بگوکه اگه تونتونی بامن که این همه بهت محبت کردم ورفتارهای خانوادتوندیدگرفتم زندگی کنی باهیچکس دیگه هم نمیتونی
    بهش بگومنم نمیتونم بامردی که نمیتونه تکیه گاهم باشه زندگی کنم...خیلی آروم بهش بگوبدون دعوا
    تاپیکهای سوده روبخون مشکلش شبیه مشکل شمابودکه تونست باتلاش وصبروصبروصبرحلش کنه
    عمر که بی عشق رفت

    هیچ حسابش مگیر...

  11. 2 کاربر از پست مفید paiize تشکرکرده اند .

    tavalode arezoo (دوشنبه 22 شهریور 95), شیدا. (دوشنبه 22 شهریور 95)

  12. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 26 آذر 95 [ 22:51]
    تاریخ عضویت
    1395-6-20
    نوشته ها
    8
    امتیاز
    292
    سطح
    5
    Points: 292, Level: 5
    Level completed: 84%, Points required for next Level: 8
    Overall activity: 5.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered250 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط اسما@ نمایش پست ها
    سلام متاسفم
    وضعیت حادی دارید اگر امکانش باشد که همسرت را در ایران نگه داری و شغل داشته باشد اون وقت میتوانی به نتیجه برسید
    در حال حاضر بر گرد خونه بدون هیچ صحبتی و مخالفتی در هیچ مورد نشون ندهید
    کمی که با هم خوب شدین به ایشان بگویید شما برای اینکه ثابت کنی به خانوادت که من زن ذلیل نیستم در مقابل انها این رفتارها را نشان میدهی
    بگویید وقتی با خانوادت هستی احساس غریبگی میکنم حس طرد شدگی دارم انگار که همو نمیشناسیم
    قبلش هم کمی از خانوادش تعریف کن و از اخلاقهای خوب خودش بگویید
    و عنوان کنید که من با هزار تا امید آرزو با شما ازدواج کردم و.........
    اگر میخواهی که برای زندگیت خرج کند میباید حس تامین کنندگی به ایشان دهی
    رفتار شما با خواهرش و خانوادش خیلی خوب بوده افرین
    لطفا کلید مرد اقتدارمرد و روابط جنسی از صوت دکتر حبشی را دانلود کن و با دقت چندین بار گوش کنید
    از محبت خار ها گل میشود به همسرت محبت کن و صبوری کنید موفق میشوی



    همسر من ایران نیس،بعد از ترکیه رفت المان خونمون .<br>
    با تعصبی که ایشون نسبت به شهر و خونوادش داره بیایم ایران حتما اونجازندگی خواهیم کرد ،و اوایل زندگیمون اگه این اتفاق بیفته با دخالت های خونوادش نباید امیدی به ادامش داشته باشم<br>
    &nbsp;در این مورد خیلی باهاش صحبت کردم ،خیلی بهش گفتم همون طور که تو میخوای من پیش خونوادم هوای تورو داشته باشم منم همینو از تو میخوام <br>
    بله من کلید و اقتدار مرد رو قبلا چندین بار گوش کردم <br>
    و مطمعنم باورتون نمیشه که من بیش از 90 درصد اون حرفارو اجرا میکردم حتی قبل از گوش دادن به اون سخنرانی. اما گاهی وقتا منم صبرم لبریز میشد و...<br>
    الانم شما از همسرم بپرسین بجز مواردی که به خاطر خونوادتون با زنت مشاجره داشتی و زنت جوابتو داده کی بوده و سر چه چیزی بوده ،حتی یه مورد نخواهد گفت !





    شیدا جان ...

    ن ایران نیس ،و بابت مهریه دستم ب جایی نمیرسه ، و فک نمیکنم با این اوضاع ایران بیاد چون خونوادشو میتونه هرسال ترکیه ببینه<br>
    الان سه هفته شده ک باش صحبت نکردم ،بابا اینام دو هفتست ک باش تماس نگرفتن ولی خبری ازون نیس <br>
    با شناختی که ازش دارم یه سالم باش کاری نداشته باشم تصمیمی نخواهد گرفت.<br>
    ایشون اخلاقای خوب زیادی داره، ب هیچ عنوان اهل دختربازی و ایچنین مسایل نیس، برای زندگیش حتی شده از 4 صبح میره سرکار تا اخر شب میمونه ، وقتی پیششم خیلی احساس مسولیت داره نسبت بهم و خیلی خوبیای دیگه <br>
    ولی متاسفانه تربیت درستی نداشته و مشکل عزت نفس داره،<br>
    خیلی زود عصبانی میشه ،<br>

    هیچ وقت یاد نگرفته با حرف زدن مشکلاتشو حل کنه ،و تو خونشون بارها شاهد بودم مرداشون در حد کتک کاری به سر و کله هم پریدن ،<br>
    و هربار نشستم باهاش صحبت کنم راجع ب کوچکترین مسایل و مشکلاتمون سفسطه کرده و بحث و ب بیراهه کشونده و اخرش گفته خاک بر سر من ک ازدواج کردم! <br>












    من هم مطمئنا بی عیب نبودم

    شاید لازم باشه یکی از دوتا از دعواهامونو بگم<br>
    چنبار خیلییی شدید ب خاطر خواهرش دعوامون شد :<br>
    <br>
    ی بار&nbsp; روز تعطیل بود ،بعد از ناهار گفت میخواد بره دانشگا کار داره،خواهرش خونه بود،تو اشپزخونه اروم ب شوهرم گفتم میشه منم برم بیرون یه دوری بزنم ،گفت نه خواهرم خونه تنهاست<br>
    <br>
    گفتم این همه روز صب تا شب من تنهام باهم میرید باهم میاید ،حالا چی میشه یکم خواهرت تنها باشه <br>
    <br>
    بلند داد زد نه ،گفتم اروم صدامونو میشنوه بلندتر داد زد لازم نکرده بری ،رفت سمت در خونه که بره ،منم برخلاف همیشه تا دم در نرفتم و انتهای راهرو با چشم اشکی وایستادم ک بره ، نگام کرد و پیش خواهرش بم گفت بلد نیستی مثه ادم خدافظی کنی؟ گفتم نه بلد نیستم برگشتم اومد سمت اتاق <br>
    اومد طرفم سرم دادو بیداد کرد هولم داد خوردم زمین ، تا الان من حرف خاصی نمیزدم بلند شدم ،رفت سمت کمدم جلو خواهرش لباسامو پرت کرد جلوم گفت بپوش ببرمت برلین برو خونتون <br>
    منم خیلییی بم برخورده بود جلو خواهرش ،جوابشو دادم . یکی خوابوند زیر گوشم منم برگشتم بش گفتم افرین خیلییییی مردی ک دست رو زن بلند میکنی ، ب فامیلم توهین کرد منم گفتم هرچی از خاندان تو یادگرفتم کافیه <br>
    میدونم جلو خواهرش مردونگیشو و اقتدارشو له کردم :(<br>
    <br>
    تو اون شیش ماه فقط دوبار جلو خواهرش باهاش دهن ب دهن کردمو جواب دادم <br>
    بله من اقتدار اونو شکستم <br>
    ولی منم یه ادمم <br>
    بخدا برام راحت نبود جلو خواهرش هرچی از دهنش در میاد بم بگه و حتی سیلی بزنه



    <br>
    ظهر بود از دانشگاه تنها اومد ،ظرف غذاشو رو میز گذاشت گفت برام یه نیمرو بزار ،<br>
    گفتم ماکارونیش خوشمزه شده ،گفت اینو نمیخورم ،گفتم چرا؟؟؟&nbsp; <br>
    گفت اگه میخوای خودت بخور ،گفتم ینی چی ، یهو تو عصبانیت از دهنش پرید ظرف غذا رو شسته بودی؟ <br>
    جا خوردم گفتم ینی چی ، گفت خودت بخور اگه قابل خوردنه ،<br>
    خیلی بم برخورد گفتم اگه نمیخوری میریزمش سطل اشغال،گفت بریز&nbsp; ،منم رفتم سمت سطل اشغال و کل غذا رو ریختم توش <br>
    نشستم کنار سطل اشغال و زدم زیر گریه ،گفتم خیلی بی انصافی ، تویی که کل 365 روز سال و سرماخورده بودی( لاغره و سیستم ایمنی خیلی ضعیفی داره) پاییز و رمستون اومد و رفت یه عطسه سرماخوردگی نداشتی(&nbsp; هر شب بدون استثنا غذا هرچی بود براش سوپ هم میزاشتم ، سیر ،زنجبیل تازه ،شلغم ،رنده میکردم و با کلی ادویه و مواد دیگه و متنوع ، هر شب نه ولی یه شب در میون یه مدل دمنوش قبل خواب میبردم میخورد و کلی کارای دیگه )<br>
    <br>
    با عصبانیت و گریه گفتم اونوقت من برا تو ظرف نشسته میزارم؟ اینا حرفا تو نیس ،اون خواهرت داره زندگیمونو از بین میبره ،بعدم نشستم گریه ،رفت تو اتاق خواب بخوابه ، رفتم دم در اتاق وایستادم گفتم میشه این ماکارانیارو ک ریختم سطل اشغال ببرم دریاچه به اردکا بدم؟ گفت وایسا اماده شم باهم بریم <br>
    وقتی برگشتیم خواهرشم اومده بود و مطمئنن میدید ک داریم میگیم میخندیم از تعجب میخواسته شاخ در بیاره ....<br>
    <br>
    &nbsp;بهونه گیریای خواهرش به حدی رسیده بود که خود شوهرمم&nbsp; متوجشون بود ، سر سفره فقط مونده بود بشقاب خورشت ماهیچه رو تنهایی هورت بکشه (دستپختم خیلی خوبه چون حسابی پاش انرژی میزارم) جلو روی من و شوهرم برگشت گفت مزه کله پاچه میده! منم هیچی نگفتم :(<br>
    <br>
    &nbsp;به حدی رسید اداهاش که ی روز عصر که اومدن شوهرم بم گفت کاری به خواهرم نداشته باش خودش میخواد تو اشپزخونه باشه برا خودش غذا درست کنه تو برو تو اتاق&nbsp; ،ینی انقد پرو شده بوده که به شوهرم گفته من دسپخت زنتو نمیخورم<br>
    منم دیگه سگم در اومد رفتم تو اتاق محکم درو کوبیدم ،اومد تو اتاق گفت چ خبرته،گفتم دیگه نمیخوام این زندگیو نمیخوام ، اینجام خونه نیس ،معلوم نیس کاروانسراست ،چیه ؟ببین کسی تو خیابون نیاز به گاز و اشپزخونه تمیز نداره اینجا هست ،شوهرمم فقط میگفت اروم داد نزن ،منم کوتاه نیومدم چون اگه میزاشتم اون تو خونم اشپزی کنه اصلا بعید نبود فردا روز سر یه قهر کوچیک شوهرم بشینه پای سفره اون .<br>
    داد میزدمو میگفتم خواهرای مردم ارزوی خوشبختی داداششونو دارن ولی خواهر تو تا این زندگیو از هم نپاشونه ول کن نیس ،بعد داد زدم ک اونم بشنوه گفتم کارتو کردی منم دارم میرم خوشحال باش ،فقط امیدوارم خیر از زندگیتو این مدرک لعنتی نبری ،&nbsp; اماده بودمو رفتم سمت در<br>
    شوهرم اومد جلومو گرفت چون اولین بار بود این حرفو من میزدم به بهونه اینکه بمون دعوا کنیم جلوم وایستادو نذاشت برم ،خواهرش اومد تو اتاق خیلیییی مظلومانه گفت من میرم ،منم گفتم کارتو کردی دیگه دلیلی برا موندن نداری <br>
    این اتفاق شیش ماه بعد از تحمل اون اداهاش افتاد ، پاشد رفت بیرون خواهرش<br>
    <br>
    شوهرمنم خیلی عصبانی بودو میگفت باید این زندگی تموم شه و میفرستمت بری خونتون و البته به معنای واقعی تو شوک بود چون منو اونطوری مصمم برای رفتن تاحالا ندیده بود ،یکم بعد رفت دنبال خواهرش ،و خواهرشو دوماه دیگه ک بلیط برگشتش بود و بعد از اون دیگه ندیدم.<br>
    &nbsp;شب تنها اومد خونه ،رفتم پیشش باش صحبت کردم ،گفتم دوس نداشتم این اتفاق بیفته ،اونی که هیچ وقت قبول نمیکرد مقصره برگشت گفت میدونم هرسه تامون مقصر بودیم!&nbsp;
    گفتم الانم میدونم تو این شرایط بیشتر از همه رو تو فشاره ،دوس ندارم ت&nbsp; این حالت ببینمت ،هرکاری بگی انجام میدم حتی اگه لازم باشه بات میام بریم دنبال خواهرت و ب خاطر تو ازش معذرت خواهی میکنم&nbsp; تا حالت بهتر شه ،گفت میخوام تنها باشم خودمو پیدا کنم&nbsp;
    تا یه هفته رو کاناپه میخوابید منم خیلی باهاش نرم و مهربون بودم و حتی میشستیم فیلم میدیدیمو میخندیدیم انگار نه انگار ک چیزی شده و کلی غذاهای خوشمزه براش درس میکردم یکی دوبارم بش گفتم اگه میخوای راجع ب اون اتفاق حرف بزنیم ،میگفت نه <br>
    بعد از یه هفته ک شبا جدا میخوابید ،روز ک دانشگا بود بش پیام دادم اگه میخوای شبو جدا بخوابی لطفا نیا خونه ، هروقت تونستی به این نتیجه برسی ک میتونی با زنت تو یه اتاق بخوابی لطفا بیا ،بش گفتم اگه هر سه تامونو مقصر میدونی پس با خواهرتم الان ک میبینیش اینطوری سرد رفتار میکنی؟ <br>
    <br>
    شب اومد خونه و موقع خواب اومد پیشم و تا قبل از اومدنم خیلی روزای خوبی داشتیم و بجز دومورد ک ب خاطر خواهرش بود اصلا ناراحتی و دعوایی نداشتیم <br>





    <br>
    چنبار باش نشستم صحبت کردم که اگه تصمیمی برای جدایی داری بم بگو ک بدونم با چه نیتی دارم ازینجا میرم ، اخه کلا سرد و غد شده بود البته فرقی با زمان بودن خواهرش نمیکرد <br>
    میگفت نه میخوام این زندگیو نگه دارم <br>
    واقعا تو اون اوضاع از هیچ مدل محبت و قربون صدقه رفتنی دریغ نمیکردم البته هیچ وقت از محبتم براش کم نزاشتم تو هرشرایطی میرفتم تو بغلشو بش میگفتم بدون بوی بدنت خوابم نمیبره و ...<br>
    و اگرم تو اون چنتا دعوا ناراحتش کرده بودم چندین برابرشو بش برگردوندم ...<br>
    من یک زنم میدونم شوهرم تا لحظه ای ک پیشش بودم به هیچ وجه ب جدایی فکر نمیکرد ، با وجود <br>
    تمام اون اتفاقا ، و کارای خواهرش .<br>
    وقتی میخواستم بیام شناسنامه و کارت ملیمو نداد گفت دوماه اونجایی لازمت نمیشه و خیلییی<br>
    چیزای دیگه که دلیلمن برای اینکه تا اون لحظه ب جدایی فک نمیکرد<br>
    <br>
    بعد از اون اتفاق ک خواهرش دوماه اخرشو یه جا دیگه مونده بود ،ازم یه قول گرفت ،گفت تا اخر عمرت به هیچکدوم از فامیلای من این اتفاقو نگو منم ب خواهرم گفتم ب کسی نگه که خونم نیس <br>
    <br>
    نمیدونم متوجه شدین یا نه ک اون با تموم وابستگی ب خونوادش منو انتخاب کرد <br>
    <br>
    اما متاسفانه اومدنم به ایران و دور شدنش از من و رفتنش به ترکیه و اینکه خواهرش وقتی اومد ایران ب همه گفت ک خونه داداشش نبوده دوماه اخرو. , و باقیه دروغا و تهمتاش<br>
    &nbsp;ورقو بالاجبار برگردوند <br>
    قبل اومدنم خیلی بش میگفتم نمیخوام برم ،یا بات میام ترکیه ،چون میترسیدم از خواهرش . <br>
    راضی نشد گفت من شوهرتم هرجا میگم باید باشی .<br>
    <br>
    شوهر من حالا تو وضعیتیه که مجبور شده برای حفظ اقتدارش پیش خونوادش رو منو خط بکشه ، الان میدونم از دوریه من داره دیوونه میشه. <br>
    میشناسمش ک اگه از زندگیش برم تا چن سال دیگه سکته نکنه خیلیییههه <br>
    <br>
    <br>
    و باتوجه به تحصیلات همسرم ،میدونم که وقتی تو خلوت خودش به حرفام فک میکنه ،قبولم داره و اگه بزاره ،سال به سال این مشکلات خاله زنکی کمترخواهندشد <br>
    ولی متاسفانه تو این شرایط .،تاریکی فتنه ی اوون حرفا همه ذهن و فکرشو درگیر کرده <br>
    و دلم براش میسوزه چون میدونم حال اون بهتر از من نیس<br>
    <br>

  13. #10
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    790
    Array
    سلام

    برای شوهرت خیلی سنگین بوده که بقیه بدونن خواهرش را از خونه اش بیرون کرده.
    الان هم درگیر این مشکله.
    می خواسته اون موضوع را مخفی نگه داره ( که اعتبار و غیرت و غرورش پیش دیگران زیر سوال نره) ولی حالا که موضوع گفته شده، نمی تونه باهاش کنار بیاد.

    فکر می کنه راهش اینه که از شما جدا بشه.
    همونقدر که روی شما غیرت داره، روی خواهرش هم داره.
    شاید توی خانواده و فرهنگشون خیلی زشت باشه که خواهرش جدا زندگی کرده توی آلمان ( گفتید خیلی اختلاف فرهنگی دارید)

    به نظر من یه کم فاصله بگیر و بهش فرصت بده با موضوع کنار بیاد.
    اگه کمتر جر و بحث کنی و کمتر خواهش و التماس ... بهتره.

    خودت هم گفتی که بعد اون دعوا، هیچوقت نخواست در موردش صحبت کنیم. شاید اخلاق همسرت اینه که باید با خودش و توی خلوت خودش مشکل را حل کنه.
    نیازی به صحبت و گفتگو در موردش نداره.
    اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
    مادر ترزا


 
صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. بیایید تا بخندیم....
    توسط ویدا@ در انجمن علمی و آموزشی
    پاسخ ها: 8
    آخرين نوشته: شنبه 25 آبان 92, 15:34
  2. بیایید همدیگر را ببخشیم
    توسط بالهای صداقت در انجمن هیجانات و احساسات
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: شنبه 26 دی 88, 07:42
  3. بیایید از عشق صحبت کنیم
    توسط parnian1 در انجمن ادبیات و عرفان
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: سه شنبه 19 آبان 88, 21:53
  4. از دام ترس بیرون ببایید !
    توسط ani در انجمن اضطراب و استرس
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: شنبه 30 خرداد 88, 08:56
  5. بیایید کمی بیندیشیم
    توسط tina در انجمن سخنان نغز و جملات قصار بزرگان
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: سه شنبه 14 اسفند 86, 16:53

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1402 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 13:28 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.