به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 09 آذر 87 [ 12:20]
    تاریخ عضویت
    1387-8-04
    نوشته ها
    7
    امتیاز
    3,302
    سطح
    35
    Points: 3,302, Level: 35
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 48
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array

    شما هم مي توانيد . . .

    --------------------------------------------------------------------------------

    خدایا من از بدبخت بودن خسته شدم !
    با سلام ‏، من علي جلالي هستم ،وسالها اعتیاد داشتم ..

    با سلام ‏، من مسافر علي جلالي هستم ، متولد 24/4/1358 تهران . در يك خانواده متوسط به دنيا آمدم و به همراه پدر و مادر و برادرم در تهران زندگي مي كنيم ، البته يك خواهر دارم كه با هم دو قلو هستيم و ايشان در حال حاضر براي گرفتن مدرك دكتراي عمران در خارج از كشور مشغول تحصيل مي باشند .

    پدرم ساليان درازي مصرف كننده مواد مخدر ( ترياك ) بود و من از همان سنين كودكي با مواد مخدر آشنا شدم . هميشه از بوي ترياكي كه پدرم مي كشيد خوشم مي‌آمد ، سر انجام همين اشتياق و علاقه باعث شد تا به علت عدم آگاهي خود ، وارد بازي اعتياد شوم . از سن 15 سالگي مصرف ترياك را به صورت تفريحي شروع كردم . آن زمان طريقه استفاده از ترياك را بلد نبودم ، به همين خاطر ترياك را پس داغ كردن و پف دادن به دور سيگار ميماليدم و مي كشيدم . بعد از ترياك مدتها با اين تفكر كه قرص اعتياد ندارد و چون اعصاب من خراب است و من بايد آرامش داشته باشم ، شروع به مصرف قرصهاي ديازپام ، اگزازپام ، لورازپام و ... كردم .مصرف اين قرصها آنقدر روي من تاثير بد گذاشته بود كه اصلاً هيچي از زندگي نمي فهميدم و در بي خبري كامل به سر مي بردم . بعد از يك مدت مصرف قرص را كنار گذاشتم و به طور حرفه اي شروع كردم به مصرف ترياك ، هم به صورت خوراكي و هم به صورت كشيدني ، مصرف حشيش هم كه شده بود نقل مجلس و مكمل ترياك ! مدتي گذشت ، يك روز نشئه ، يك روز خمار . تا اينكه يك روز مامورين محترم نيروي انتظامي منو با 9 گرم ترياك گرفتند . تا صبح از خماري به خودم مي پيچيدم ، فرداي آن روز منو بهمراه عده اي ديگر به دادسراي انقلاب فرستادند و و بعد از خوردن 30 ضربه شلاق ، از آنجا روانه زندان قزل حصار شدم . يكماه در زندان به طرز فجيعي خماري ، گرسنگي ، بي خوابي ، درد و ... را تحمل كردم . چشمتان روز بد نبيند ، شپش تمام وجودم را تسخير كرده بود . شلوغي و ازدحام جمعيت در زندان و پر بودن اتاقها باعث شد تا شبها در راهروي بند جوانان ، در كنار دستشوئي بخوابم . البته منظورم اين است كه تا صبح از شدت خماري به خود مي پيچيدم ، چون براي آدمي كه درگير بيماري اعتياد است در هنگام خماري اصلاً خواب مفهومي ندارد . در زندان كساني كه قديمي بودند و مي توانستند مواد مصرف كنند تا صبح به آنچه علاقه داشتند مشغول بودند و چرت مي زدند و آنهائي هم كه چيزي براي مصرف نداشتند از خماري تا صبح ...

    شبي كه از مي‌خواستم زندان آزاد بشوم ، بر روي ديوار زندان قزل حصار نوشته بود : يادت مي ره ! من پيش خودم گفتم امكان نداره يادم بره ، همه چيز ديگه تمام شد ! ساعت 4 صبح رسيدم خانه ، مادرم براي زيارت به مشهد مقدس رفته بود ، پدرم هم خواب بود . رفتم بالاي سر پدرم ، با گريه بوسش كردم و گفتم : توبه ، توبه ، توبه ! ساعت 6 صبح همان روز براي امتحان رانندگي رفتم شهرك آزمايش ، آنقدر حالم خراب بود كه اصلاً نتوانستم ماشين را روشن كنم . خماري همچنان ادامه داشت ، سرفه هاي شديد و عطسه هاي پياپي ، امانم را بريده بود . پاكي من 40 روز بيشتر دوام نياورد ، البته در اين 40 روز 2 بار ترياك خوردم ، چند بار حشيش كشيدم و 4 بار هم مشروب خوردم ! اصلاً نمي دانم چي شد و چگونه با هروئين آشنا شدم ، اما وقتي به خودم آمدم ، ديدم سرنگ حاوي هروئين در دستم است و تزريقي شده ام . بازي اعتياد به شكل ديگر و از نوع ديگر آغاز شد . اوايل مصرف هروئين فكر مي كردم وارد بهشت شده ام ، فكر مي كردم زندگي يعني همين . غافل از اينكه فرمانبردار شيطان شده ام و دعوتش را با كمال ميل پذيرفته ام . روزها و هفته ها و ماه ها ، يكنواخت و همواره در حالت خماري ، نشئگي و بي خبري در حال سپري شدن بود . مصرف روزانه من شده بود : يك بست ترياك خوراكي ، 2 وعده هروئين مشامي ، يك يا دو وعده تزريق هروئين و دوباره نصف شب هم يك وعده هروئين مشامي‌.

    در طول اعتيادم مصرف مواد مخدر گوناگون و روشهاي مختلف مصرف از جمله : قرص اكستازي به صورت خوراكي و مشامي ، تزريق كتامين ، تزريق ترياك ، تزريق قرص را نيز امتحان كردم . تب و لرز و تشنج تنها چيزي است كه از مصرف تزريق ترياك و تزريق قرص به ياد دارم . يادمه يك بار براي تزريق سرنگ را برداشتم و به دستشوئي رفتم ، به ديوار دستشوئي تكيه دادم و روسري مادرم را محكم به دور بازوي راستم پيچيدم ، سرنگ را در رگم فرو بردم ، هنگامي كه ميخواستم روسري را باز كنم ، سرنگ از دستم به داخل چاه توالت افتاد ، در آن لحظه از شدت خماري اصلاً نفهميدم چي كار مي كنم ، سرنگ را با كثافت هاي چسبيده بهش از توي چاه بيرون آوردم و همان جوري دوباره تو رگم فرو كردم و هروئين را تزريق كردم .

    وقتي به گذشته فكر مي‌كنم ، اصلاً نمي‌توانم باور كنم كه اينهمه بدبختي ، تاريكي و جهنم را خودم با دستان خودم ، براي خود رقم زدم . اما به هر حال هر چه بود گذشت و از آن دوران تنها يك درس و تجربه باقيمانده و به خوبي اين موضوع را درك كرده ام كه اعتياد را نمي توان پشت خروارها مدرك تحصيلي و هزاران كيلو پست و عنوان و ميلياردها تومان پول وثروت پنهان كرد ، اعتياد در هر لباسي اعتياد است و اصلاً پير يا جوان ، زن يامرد ، با سواد يا بي سواد ، ثروتمند يا فقير ، زشت يا زيبا ، چاق يا لاغر و غيره نمي‌شناسد و هر كسي ممكن است به راحتي وارد اين بازي شود .
    من به نقطه اي رسيدم كه با تمام وجودم فرياد مي زدم : خدايا ، من از بد بخت بودن خسته شدم ، من از نادان بودن خسته شدم ، من از بي هدف بودن خسته شدم ، من از خسته بودن خسته شدم !

    يك روز از طريق يكي از دوستان ، براي درمان اعتياد با مكاني به نام كنگره 60 آشنا شدم . البته قبل از آشنايي با كنگره 60 تجربه چندين ترك نا موفق مانند ترك با قرصهاي متادون و دي اچ و گياهان دارويي و كپسول هاي دست ساز عطاري ها و همچنين بهزيستي را نيز داشتم .
    حرف زدن در مورد كنگره 60 برايم خيلي سخت است ، چون واقعاً نمي دانم چي بايد بگويم . خانواده ، شرافت ، آبرو ، زندگي و حتي زنده بودنم را مديون كنگره 60 هستم . چند روز پيش فرد كارتن خوابي را زير پل سيد خندان ديدم ، وقتي جلو تر رفتم ، ديدم كه اين فرد يكي از دوستان زمان مصرف من است ومن با اين شخص بارها هروئين مصرف كرده بودم . يك لحظه خشكم زد و گفتم خدايا شكرت ، اگر كنگره نبود و ‌اگر من هم مصرف مواد را ادامه بودم يا مي‌مردم يا به سرنوشت اين دوست دچار مي‌شدم .

    روش درماني كنگره 60 ( تدريجي ) يك روش بي نظير ، معقول ، علمي و تجربي است كه در آن صورت مسئله اعتياد و تخريب هاي مواد مخدر در قسمت جسم ، روان و جهان بيني ( كه شامل انهدام سيستمهاي توليد كننده مواد شبه افيوني و همچنين سيستمهاي ضد درد بدن مي باشد ) بصورت كامل شكافته شده و بطور كلي بر روي شناخت انسان در صور آشكار و پنهان كار مي كند .

    قبل از آشنايي با كنگره 60 مانند اكثر انسانها فكر مي‌كردم آخر خط اعتياد ، كارتن خوابي و كنار جوي است . اما پس از مدتي حضور در كنگره باورم نسبت به آخر خط اعتياد عوض شد و به اين نتيجه رسيدم كه آخر خط اعتياد نقطه اي است كه انسان به اين آگاهي برسد كه بدون مواد مخدر هم مي‌توان زندگي كرد و از زندگي لذت برد و انسان بايد باور كند كه مصرف مواد مخدر هيچ دردي را دوا نمي‌كند و مصرف مواد ، خود هزاران درد به همراه دارد‌ . اعتياد انفجاريست كه تخريب آن شايد كمتر از بمب اتم نباشد ! شايد يك فرد با 2 سال مصرف مواد به اين باور و آگاهي برسد ، شايد يكي بعد از سي سال ، شايد يكي با مصرف ترياك و هروئين و يا شخص ديگري با مصرف كراك و شيشه ، شايد يكي كارتن خواب بشود و به اين آگاهي برسد و در خيلي از موارد هم ديده ايم كه بسياري از انسانها تمام زندگي شان را پاي اعتياد مي‌دهند اما باز به آخر خط نمي‌رسند و دست از مصرف مواد مخدر بر نمي دارند و اين قصه تا گور و حتي بعد از مرگ هم ادامه دارد !

    اگر بخواهم از زمان اعتياد و تخريبهاي مصرف مواد مخدر بگويم ،‌ ساعتها وقت و ده ها قلم و كاغذ لازم است تا بتوانم ذره اي از سياهي ها و بدبختي هاي اعتياد را يرايتان شرح دهم . قبل از ورود به كنگره 60 ،‌ در شهرك غرب كلي براي خودم بچه معروف بودم و همه منو به اسم علي مايكل مي شناختند ! در مهر ماه سال 82 هنگامي كه 9 ماه از قطع مواد من مي‌گذشت ، به لطف خداوند به سفر حج عمره مشرف شدم و از علي مايكل شهرك غرب تبديل شدم به حاج علي كنگره 60 . يادمه در اولين طواف كعبه با صداي بلند گريه مي‌كردم و در دلم به خداوند مي‌گفتم : خدايا ، من كجا و اينجا كجا ؟ خدايا ، تزريق هروئين كجا و اينجا كجا ؟ خدايا ، من الان بايد مرده باشم ، اينجا چي كار مي‌كنم ؟ خدايا ، كي هستي ، كجا هستي ؟ آيا من لياقت اين همه لطف و رحمت را دارم ؟ آنوقت بود كه فهميدم صفت گذشته در انسان صادق نيست ، چون جاري است . آنوقت بود كه فهميدم با ايمان به خداوند ، سعي و تلاش و استقامت مي‌توان از پائين ترين نقطه به بالاترين نقطه صعود كرد . اگر تا ديروز بد بودم و در عمق تاريكي بسر مي‌بردم ، هيچ دليلي ندارد كه امروز و فردا هم بد باشم و در جهنم اعتياد به سر برم . آنوقت بود كه فهميدم اگر انسان بخواهد ، به خود كرده را تدبير هست ، آنوقت بود كه فهميدم هميشه توبه گرگ مرگ نيست ، مي‌توان از ضد ارزشها بازگشت و زندگي كرد . آنوقت بود كه فهميدم من مي‌توانم همه آنچه كه هست با نيروي عقل خويش تبديل به بهترين كنم و بسوي نقطه اي بيايم كه آغاز نموده ام !

    در حال حاضر كه اين مطلب را مي‌نويسم ، پس از طي 11 ماه و 15 روز سفر تدريجي ، 4 سال و 6 ماه از آزادي من مي‌گذرد و به عنوان كمك راهنماي درمان اعتياد در كنگره 60 شعبه آكادمي مشغول خدمت هستم و بعنوان كاپيتان تيم فوتسال كنگره 60 در اين تيم فعاليت مي‌كنم ، تا كنون موفق به كسب 3 عنوان آقاي گلي مسابقات فوتسال كنگره 60 ( جشنواره عقاب طلائي ) كه همه ساله بمناسبت سالروز جهاني مبارزه با مواد مخدر در پارك طالقاني برگزار مي‌شود شده ام . اين مسابقات 3 سال است كه برگزار مي‌شود و در هر دوره 18 يا 19 تيم 10 نفره از اعضاي كنگره 60 در آن شركت داشته اند . همچنين به همراه تيم منتخب فوتسال كنگره 60 تا كنون در 9 دوره مسابقات فوتسال جام رمضان ، جام دهه فجر ، جام چمن مصنوعي پارك لاله در مقابل بزرگان فوتسال ايران و آسيا شركت داشته ام . من در سال 75 ترك تحصيل كردم ، اما به دستور آقاي مهندس در سال 82 براي ادامه تحصيل اقدام كردم و موفق شدم پس از گذراندن 60 واحد تحصيلي مدرك ديپلمم را دريافت كنم ، و در حال آماده سازي خود براي ورود به دانشگاه نيز هستم . همچنين علاوه بر اينكه مشغول كار در يك شركت خصوصي هستم ، در تمام جلسات آموزشي كنگره 60 (شعبه آكادمي ) شركت مي‌كنم ، مدت 17 ماه است كه به كلاس دف نوازي مي‌روم و 2 ماه است كه در كلاس زبان انگليسي نيز ثبت نام كرده ام .

    آري ، من همان كسي هستم كه تا ديروز انگل جامعه بودم ، من همان كسي هستم كه تا ديروز لكه ننگ خانواده ام بودم ، من همان كسي هستم كه تا ديروز مردم برچسب هاي بي غيرت ، بي اراده ، دزد و... را به من نسبت مي دادند ، اما چه اتفاقي افتاد كه امروز .... ؟
    من تمام اين تغييرات را مديون رحمت خداوند ، زحمات آقاي مهندس دژاكام و راهنماي عزيزم آقاي بابك مشايقي و استادان ديگري چون آقايان رضا تراب خاني و امين دژاكام هستم .

    در پايان از پدرم كه خود نيز حدود 6 سال است در كنگره 60 از دام اعتياد آزاد شده و مشغول انجام وظيفه كمك راهنمايي در شعبه رباط كريم است و همچنين از مادرم كه در تمام اين مدت يار وياور من بوده و ايشان هم در شعبه آكادمي كمك راهنما هستند ، و برادر عزيزم كه از بازيكنان تيم راگبي هستند صميمانه سپاسگزارم و اميدوارم هميشه در مسير صراط مستقيم در حال حركت باشند.

    ان شاء الله ، همه آن كنيم كه فرمان است
    مسافر -علي جلالي

  2. #2
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 09 آذر 87 [ 12:20]
    تاریخ عضویت
    1387-8-04
    نوشته ها
    7
    امتیاز
    3,302
    سطح
    35
    Points: 3,302, Level: 35
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 48
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: شما هم مي توانيد . . .

    شوهرم اعتیاد داشت !

    ویرایش سریع
    ویرایش پیشرفته


    --------------------------------------------------------------------------------

    روايت يك همسفر از روزهاي تلخ اعتياد و تلاش در راه پاكي و درمان

    سلام دوستان نسرین هستم یک همسفر


    ششم دی ماه 1375من و علیرضا به عقد هم در آمدیم .از همان اوایل پسر مهربانی بنظر می آمد مرا دوست داشت و من هم به او علاقه مند بودم.یکی دو ماه بعد از عروسی علیرضا بیکار شد و از شغل طلا سازی بیرون آمد ما که با مادر و خواهر علیرضا زندگی میکردیم و خرج زندگی ما به عهده آنها بود ولی با بیکار شدن علیرضا پول توجیبی علیرضا را هم آنها میدادند ومادر علیرضا از این کارراضی نبود و وقتی از می پرسیدند علیرضا پولی که از ما می گیرد را چه کار میکند من جوابی نداشتم چون اصلا از موضوع اطلاع نداشتم.
    وقتی به علیرضا می گفتم او ناراحت می شد و من را مجبوربه سکوت میکرد .پشت چشمهای مهربان علیرضا غمی بود ولی حاضر نمیشد به من بگه. و این غم به قدری عمیق بود که هر انسانی را غصه دار میکرد .

    یک روز خواهر علیرضا به اتاق ما آمد و بدون هیچ مقدمه ای گفت اگر علیرضا معتاد شود مقصر تویی .گفتم مگه چیزی شده.گفت:هیچی-ولی تو اگر به خانه مادرت میری شبها برگردی هیچ وقت اون معتاد نمیشه.بعد از رفتن اون خیلی به فکر فرو رفتم مگه میشه علیرضا یک شبه معتاد بشه ؟کاش اون روز واقعیت را به گفته بودند.وقتی با علیرضا در مورد اعتیاد حرف میزدم مخالف بود ومی گفت:کسی که مواد مصرف میکنه همیشه سرش پایینه.آیا کسی که این حرف را میزند خودش مصرف می کند؟

    من توزندگی به همه چیز فکر می کردم به جز اینکه علیرضا مصرف کننده باشه. بار دار شدم واز این موضوع هیچکس خوشحال نشد و به دلیل مشکلاتی که داشتم با سقط جنین مواجه شدم . سه روز در بیمارستان بستری بودم. در آن زمان حتی پولی برای ترخیص من نداشتیم و برای اینکار النگوهایم را فروختیم و به دلیل زایمان ناموفق چند هفتهای در منزل مادرم استراحت کردم .ولی به کل روحیه خودم را باخته بودم بیکاری علیرضا از یک طرف ومشکلات زندگی از طرف دیگر ؛تنهای تنها بودم نه هم صحبتی ونه کسی که بتوانم حرفم را بزنم .دوباره تصمیم گرفتم که باردار شوم این بارداری هم مشکلات خودش را داشت علیرضا حتی پول برای بیمه شدن من هم نداشت .

    و مجبور شدیم این دفعه گوشواره ام را بفروشم .تا برای دکتر رفتن مشکلی نداشته باشم . مشکلات مالی همچنان ما را آزار می داد و به امید اینکه با آمدن فرزندم روزی زندگی مان بیشتر شود و بالاخره با تمام مشکلات فرزندم به دینا آمد .

    خداوند به ما دختری عطا کرد نام او را ملیکا گذاشتیم .با وجود ملیکا که رنگ خاصی به زندگی ما داده بود ولی همچنان با مشکلات مبارزه می کردیم و این بار علیرضا سعی می کرد آنها را حل کند و با سرمایه ای که مادرش داده بود در یک فر چه بافی کار می کرد و از صبح تا شب سر کار بود ولی علیرضا با این وجود از دوست و آشنا قرض میگرفت . واین بیشتر نگران کننده بود که این پولها را بابت چه چیزی خرج می کند .و علیرضا هر روز لاغرتر می شد .و هیچ کس چیزی به من نمی گفت .

    تقریبا ملیکا 11ماه داشت که ما از مادر علیرضا جدا شدیم و به سراغ زندگی خودمان رفتیم و به هر زحمتی بود پول قرض کرده و خانه ای در سه راه افسریه اجاره کردیم وبه خانه جدید رفتیم و اینجا بود که مشکلات دیگری به سراغم آمد و چشمم رو به حقایق باز شد .
    20 روزی بود که در این خانه بودیم که صاحبخانه خانم (ر) آمد بعد از سلام و احوال پرسی گفت :ده روز دیگه باید کرایه بدهید آیا میتونید ؟ با تعجب گفتم :اگر نمی توانستیم کرایه بدهیم خانه اجاره نمی کردیم .شما مطمئن باشید که سر موقع کرایه شما را پرداخت می کنیم .

    بدون هیچ مقدمه ای گفت :شو هرت معتاد است ؛نه ؟ رنگ من به یکباره زرد شد قلبم از حرکت ایستاد سرم گیج رفت و در جای خود میخ کوب شده بودم .زبانم بند آمده بود یارای حرف زدن نداشتم کمی خودم را جمع و جور کردم . و توانستم به خودم مسلط شوم و با لرزشی که در صدام بود گفتم :نه علیرضا اصلا اهل این جور برنامه ها نیست .


    می دید من رنگ به صورت ندارم شاید اگر همان موقع کسی مرا می دید با آن حال و قیافه به هم ریخته تصور می کرد عزیزترین کسم را از دست داده ام .ولی با این وجود گفت : بابا قیافه او ن داد می زنه که تریاک مصرف می کنه .نمی کشه چون بوش بالا نمی آید .پس می خوره .اگر نمی توانید کرایه بدهید به من خبر دهید . یک آن به خودم آمدم دیدم تنها هستم . و بعد از رفتن صاحبخانه فهمیدم چه خاکی به سرم شده است مدام با خودم حرف می زدم می گفتم امکان نداره علیرضا ی من معتاد باشه . نه امکان نداره حتما اشتباه کرده است . ولی اگر باشه چی ؟ من به کی بگم . چه کار کنم . خدایا کمکم کن . درمانده بودم به خدا پناه برد م نذر کردم با خدا خیلی راحت حرف می زدم در این سالهای تنهایی تنها کسم بود .

    آن روز این قدر برایم طولانی بود ولی بالاخره شب با همه سیاهیش آمد و موقع آمدن علیرضا شد امروز یک جور دیگه منتظرش بودم . چون می خواستم در چهره اش نگاه کنم و ازش بپرسم علیرضا آیا اینها را که شنیدم آیا واقعیت دارد . آمد خسته بود وقتی به چهره اش نگاه کردم چشم هاش خسته بود .با تمام وجود خستگی علیرضا را احساس کردم .وقتی به من نگاه کرد گفت : گریه کردی . گفتم: نه .فقط کمی خسته ام .غمی که در چشمهایم بود هر کس را وادار می کرد که از من بپرسد : نسرین چته ؟ چرا اینقدر آشفته ای ؟

    هیچ وقت به خودم اجازه نداده بودم به سراغ کیف یا لباسهاش بروم .با خودم خیلی کلنجار رفتم ولی نشد یک نیرویی مرا وادار می کرد که لباسهایش را بگردم .شاید می خواستم به خودم به خانم (ر) ثابت کنم که گفته اون با فکر من اشتباه بوده است . به سراغ لباسهایش رفتم جیب شلوار و پیراهنش را گشتم چیزی نبود .به ناگاه خنده بر لبم سبز شد از ته دلم خندیدم . وسایل شام را آماده کردم ملیکا خواب بود بارها در دلم از خدا تشکر کردم و چقدر از خودم بدم آمد که چرا به این حرفهای پوچ اهمیت دادم وچه اشتباهی داشتم مرتکب می شدم شک به علیرضا .وای خدای من مرا ببخش .

    وهمین طور که نشسته بودم و در این فکرها بودم دوباره چشمم به شلوار علیرضا افتاد یک دفعه از جای خود بلند شدم به طرف شلوار رفتم من جیب کوچک را ندیده بودم به هزار زحمت انگشتم را درون آن کردم چیزی بود در آوردم یک کسیه سیاه بود با بوی بد . دوباره حالم بد شد دست و پایم می لرزیدند یک آن از دنیا هیچ نفهمیدم .صدای علیرضا مرا به خود آورد گفت : نسرین چته ؟ چرا این جوری شدی ؟ نگاه از علیرضا برنمی داشتم چقدر در اون لحظه می خواستم یک شانه ای برای گریه کردن پیدا کنم .درمانده بودم احساس بیچارگی می کردم فکر می کردم هر آن می میرم

    به چشمهای علیرضا دقیق شدم دنبال چیزی می گشتم ولی خودم هم نمی دانستم به دنبال چه هستم .آیا این چشمها می توانست به من دروغ بگویید ولی در چشمهایش همه اش غم بود و مهربانی که در پشت غم پنهان شده بود . نتوانستم چیزی بگوییم .در دل می گریستم و خدا را صدا می کردم .

    بعد از شام علیرضا جلوی تلویزیون دراز کشید من خیره به مانده بودم .دیگر درونم هم صدایی به گوش نمیرسید . تا صبح من می توانم زنده بمانم ؟ تا صبح بالای سرش نشستم .می خواستم بیدارش کنم و ازش بپرسم این چی ؟ ولی نتوانستم .صبح آمد و چه شب طولانی بود فکر نمی کردم صبح را ببینم . علیرضا را بیدار کردم تا به سرکارش برود . وقتی مرا دید گفت :بهتر شدی .گفتم : آره کمی بهترم .نگاهی به من کرد و گفت : قیافه ات که چیز دیگه می گه . وصبحانه خورد و رفت . به آینه نگاه کردم خودم را نشناختم چه قدر خسته و افسرده بودم چشمهای پف کرده که بیانگر حکایت درد ناک بود .بغضم ترکید با گریه خدا را صدا می کردم .خدایا فقط تو می تونی کمکم کنی .یک هفته طول کشید تا تونستم خودم را راضی کنم و این موضوع را به علیرضا بگم . و جرات اینکه به کسی بگم را نداشتم .

    شب علیرضا آمد شام خوردیم علیرضا وقتی لامپ را خاموش کرد و در جای خود دراز کشید نگاه به سقف دوخته بودم در آن سیاهی اتاق راحت می توانستم حرف بزنم گفتم علیرضا معلومه تو چکار می کنی .گفت : چطور مگه ؛اگر مشکلی داری به من بگو . گفت :نه .بغض ام ترکید با گریه گفتم تو تریاک مصرف می کنی . کی گفته ؛ هر کی گفته دروغ گفته است .گفتم : خودم از جیب ات تریاک در آوردم بلند شد و نشست در تاریکی برق چشمهایش را به وضوع می دیدم به من خیره شده بود من هم چنان گریه می کردم و او را قسم می دادم . به من بگو که من اشتباه می کنم علیرضا گریه کرد و دستهای همدیگر را گرفته بودیم اون قسم دادم که دیگه این کار را نکنه . من فقط می گفتم علیرضا به خاطر ملیکا نکن و در اون لحظه فقط ملیکا را می دیدم .کمکت می کنم .به خاطر دخترمان نکن ملیکا اگر بزرگ بشه و تو اینطوری باشی همیشه به خاطر تو شرمنده خواهد بود .تا صبح بیدار بودیم .علیرضا به سرکار رفت بعد از رفتن علیرضا دوباره گریه کردم .به ملیکا که آرام خوابیده بود نگاه می کردم و گریه می کردم چون من خودم پدر نداشت و خیلی زود پدرم را از دست داده بودم نمی خواستم دختر کوچولویم پدرش را از دست بدهد اگر ملیکا بزرگ بود حتما پدرش را قسم می داد و چه عذابی را باید تحمل می کرد قطعا می گفت :پدر نکن برای رضای خدا نکن این بلا ی خانماسوز به جز تباهی و دربه دری چیزی به ارمغان نمی آورد . پدر این مواد ؛دختر را از پدر و پدر را از خانواده می گیرد پدر به خاطر من نکن . پدر اگر تو نباشی من هستم با روی زرد ؛ پدر اگر تو نباشی من هستم بی کس و تنها . پدر دستم را بگیر و بلند شو چون در نبود تو هیچ کس به داد من نخواهد رسید . پدرجان من می خواهم شبها به انتظار تو بنشینم و منتظر تو بمانم تا تو بابای خوبم بیایی .

    با صدای گریه ملیکا به خود آمدم ملیکا ی من یک سال بیشتر نداشت او را در آغوش کشیدم و برای مصیبتی که به سرمان آمده بود گریه کردم با گریه من ملیکا ساکت شد ملیکا همان چنان مات و مبهوت به من نگاه می کرد شاید اگر بزرگتر بود نمی توانستم به این راحتی گریه کنم و خدا را شکر که ملیکا هنوز یک بچه است و من می توانم برای علیرضا کاری بکنم .روزهای سختی در پیش رو داشتیم و علیرضا گفت : که کنار گذاشته ومن نمی دانم چرا پذیرفتم .شاید خودم را می خواستم گول بزنم .یک روز جمعه که نزدیک عید بود علیرضا صبح زود بیدار شد و گفت : کار زیاد دارم باید به سرکار بروم و رفت . شب بود ومن منتظر علیرضا بودم زنگ به صدا در آمد رفتم در را باز کردم . مادرم و خواهرم بودند گفتم : خیره این وقته شب . مادرم گفت : علی آقا زنگ زد و گفت :امشب برای کاری میروم قم . وقتی مادرم حرف می زد صداش می لرزید و در صدایش غمی بود .
    من ملیکا را آماده کردم و به راه افتادیم . در خانه مادرم همه آشفته بودند . مادرم را قسم دادم و مادرم همه چیز را گفت و من فهمیدم چه گولی خوردم .

    صبح علیرضا به جای سرکار رفتن ؛نگو با یکی از دوستانش قرار داشته که به دربند بروند آنجا پلیس به آنها شک کرده و علیرضا و دوستش را بازرسی می کنند و از علیرضا کمی تریاک و مشروب میگیرند . و به مدت یک هفته علیرضا در بازداشت بود و تاوان سنگینی را چه ازنظر مالی و چه از نظر روحی پرداخت کردیم . بیقرار بودم و احساس شرم می کردم دوست داشتم تنها باشم و به حال خودم گریه کنم توی چشمهای مادرم نمی توانستم نگاه کنم

    یک هفته با تمامی ناراحتی گذشت . و جریمه را شوهر خواهر علیرضا پرداخت کرد ساعت یک یا دو شب بود که صدای زنگ آمد علیرضا بود سه طبقه را آمدم پایین تا در رابا کلید باز کنم دستهایم می لرزید وصدای علیرضا آمد گفت :نسرین نترسی منو کچل کردند . خیلی سوال داشتم تا ازش بپرسم ولی نمی دانم چرا وقتی دیدمش دلم به حالش سوخت قیافه خسته ؛ چشمهای گود رفته که انگار خیلی وقته که خواب از اونها دور بوده است نگاه مان به هم گره خورد هر دو اشک می ریختیم شاید به خاطر اینکه از هم دور بودیم چون ما همدیگر را عاشقانه دوست داشتیم.
    و عید شد و به خاطر اینکه علیرضا کچل بود عید دیدنی جایی نرفتیم . جرات اینکه از علیرضا بپرسم که می خواهد چکار کند را نداشتم. تابستان شد و علیرضا هنوز فکری به حال خود نکرده بود آخرهای شهریور ماه بود که علیرضا به اتفاق مادر و خواهر ش به بهزیستی رفته بودند و دارو برای ترک گرفته بودند ویک هفته علیرضا در خانه فقط خواب بود آب می خورد می خوابید حتی میلی به غذا هم نداشت چون این قرصها به غیر خواب برای علیرضا چیز دیگری نداشت . یک هفته گذشت این قدر بی حال بود که نای حرف زدن را نداشت ولی دیگر از خواب شبانه روزی خبری نبود .کم کم خوب شد و به دنبال خانه برای اجاره می گشتیم .

    این بار علیرضا جایی را اجاره کرد که ودیعه کمتری بدهد و کرایه بیشتری من مخالف بودم چون می ترسیدم پول باقیمانده از دست برود.جابجا شدیم و ده روزی گذشت علیرضا گفت : که دوباره مصرف می کند و دوباره با دارو های بهزیستی نزدیک به ده روز خانه خوابید . مشکلات مالی از یک طرف و ترکهای علیرضا از طرف دیگر باعث شده بود کاملا افسرده حال باشم . پنج ماه گذشت و علیرضا نتوانست کرایه را بدهد و مجبور شدیم دوباره دنبال خانه برگردیم ولی این بار اوضاع فرق می کرد صاحبخانه بیشتر ودیعه را بابت کرایه برداشته بود و ما پول نا چیزی برای اجاره داشتیم و با این پول جایی را نمی توانستیم پیدا کنیم و مجبور شدیم یک زیرزمینی را که نه آشپز خانه ای و نه حمامی و حتی ظرف شویی که حداقل ظرفها را در آن شست را اجاره کردیم من به خیال اینکه علیرضا تازه خوب شده و این مشکلات را همه را پشت سر می گذاریم همه شرایط را قبول کردم تا علیرضا بهانه ای برای برگشت نداشته باشد . ولی چه خیال خامی ؟هر وقت ازش می پرسیدم اصل حالت چطوره . می گفت : خوبم . من این قدر به حرفش اعتماد و اطمینان داشتم باور می کردم با اینکه می دانستم دروغ است . ولی گفتن اینکه دروغ می گویید برایم سخت تر بود . زندگی سختی پیش رو داشتیم و من مجبور شدم سرکار بروم و این طوری شاید برای روحیه من هم خوب بود چون من که دختری شاد بودم و این مشکلات باعث شده بود روحیه خودم را ببازم با اوضاع این خانه که هیچ آسایشی نداشت در گرما و سرما باید در حیاط تمام کارهایم را می کردم ملیکا سه ساله شده بود به یاد دارم اولین زمستان وقتی ملیکا را برای شستن دست و صورتش بیرون بردم بچه ام لرز کرد با آن نگاه بچگانه به من کرد و گفت : مامان میشه از این به بعد تو خونه صورتم را بشوری دلم کباب شد ولی چاره ای نبود علیرضا که انگار این ها را نمی دید خودم وقتی ظرفها را شستم دستهایم از سرما سر شده بود نوک انگشتهایم قرمز شده بود واقعا چاره ای نداشتیم من زیر پله غذا درست می کردم ولی گذشت دوسال ونیم کشید تا علیرضا توانست وامی بردارد و آنجا اسباب کشی کردیم من در این خانه دست پر مهر خدا را دیدم شاید خداوند می خواست مرا مورد آزمایش قراردهد من که با علیرضا پیمان بسته بودم همیشه کمکش خواهم کرد آیا در این شرایط او را کمک می کنم و شکر خدا از این امتحان سربلند بیرون آمدم .به یک آپارتمان نقل و مکان کردیم .

    علیرضا در حین کار دستش شکست و در خانه ماند وقتی رختخوابش را مرتب می کردم دوباره یک تکه تریاک پیدا کردم این بار وقتی ازش پرسیدم علیرضا این چی ؟ جواب داد فلانی که به ملاقاتم آمده بود فکر کرده بود دوباره من آره ............و برایم به جای کمپوت این را آورده بود .از این شد که دلهره داشتم و یک سال گذشت و دوباره به دنبال خانه گشتیم کمی پول لازم داشتیم من طلاهایم را فروختم تا روی ودیعه بگذاریم و کرایه کمتری بدهیم ولی غافل از اینکه علیرضا اصلا به پول طلاهای من احتیاج نداشت چون پول مورد نظر را مادرش داده بود و باز معلوم نشد علیرضا باآنها پولها چکار کرد و دوباره مشخص شد که باز مصرف می کند .این بار یکی از خواهرهای علیرضا پول یک ماه کرایه خانه و خرجی یک ماه را داد تا علیرضا دوباره ترک کند باز قرص های بهزیستی و یک هفته بی حالی و خواب ؛همه اش خواب بود وشل حرف میزدو.... با این قرصها اصلا توی این دنیا نبود و وقتی بیدار می شد چیزی متوجه نبود و این بار چهار ماه پاک بود چون به ان ای رفته بود و باز همان آش و همان کاسه و دوباره یک مصرف کنده شده بود .هر بار که برگشت می خورد مصرفش بیشتر می شد و ترک کردنش مشکلتر . این بار تصمیم گرفت از طریق سقوط آزادکنار بگذارد وروز اول خوب حالش خوب بود ولی از روز دوم استخوان درد و سیم کشی دست و پا شروع شد گریه می کرد و التماس می کرد نسرین به دادم برس . دستت را روی استخوانم بکش من گریه می کردم. دردش هر لحظه بیشتر می شد و علیرضا آدرس یک عطاری را به من داد ساعت 30: 9 شب بود ولی چاره ای نبود با ملیکا رفتیم و تقریبا ساعت 30: 10 بود برگشتیم و دارو را به علیرضا دادم و آرام شد و خوابید تا صبح بالای سرش نشستم .تا دارو می خورد حالش خوب بود و به خواب می رفت زمانی که اثر دارو کمتر می شد دردش شروع می شد پنج روز گذشت و کمی بهتر شد وسه یا چهار روز هم در خانه استراحت کرد وبعد به سرکار رفت .بعد از چند وقت پاکی دوباره یک مصرف کننده شده بود با مصرف بالا.این بارتصمیم گرفت دوباره ازطریق سقوط آزاد ترک کند من بهش گفتم نمی تونی ولی گوش نکرد چون ترک قبلی علیرضا خیلی درد کشید با این حال روز اول خوب بود ولی دردش دوباره از روز دوم شروع شد التماس می کرد گریه می کرد من گریه می کردم علیرضا گریه می کرد دستم از همه جا کوتاه بود دست به دامن خدا شدم خدایا کمکش کن.به درمانگاه سر کوچه رفتم که برای ترک اعتیاد بود برای دکتر گفتم : که درد دارد و آقای دکتر هم یک کیسه بزرگ دارو نوشت به خانه آمدم هنوز درد داشت یکی از آمپولها را برایش تزریق کردم دردش ساکت نشد و علیرضا مجبورم کرد یکی دیگر را تزریق کنم با دومی ساکت تر شد و به خواب رفت و این خوابیدن سه روز طول کشید درمانده شده بودم جرات گفتن این که من علیرضا را به این روز درآوردم و دو آمپول هم زمان زدم رابه کسی نداشتم فقط خدا را صدا می کردم ملیکا با گریه من گریه می کرد عصبی بودم واقعا دیوانه شده بودم آینه ای به دستم بود میدیدم نفس می کشد کمی

    آرام میشدم ولی تا کی ؟ خدایا به دادم برس .خدایا اشتباه کردم .جواب خانواده اش را چی بدم .بگم با پسرشان چکار کردم . خدایا فقط توئی که می توانی به دادم برسی . هرنفسم خدا بود.خدا صدایم را شنید و علیرضا کم کم تکانی خورد و آب خواست در آن لحظه سجده شکر را به جا آوردم و شکر خدا کردم که علیرضا را به من برگرداند . برایش آب آوردم ولی بی حال بود درست نمی توانست حرف بزند مثل اینکه نشئه بود یک لحظه به علیرضا دقیق شدم . علیرضا حتی تعادل نداشت روی پایش بایستد . به حمام بردمش تا از آن کرختی در بیاید و کمی بهتر شد و پرسید چند ساعت خواب هستم گریه کردم علیرضا خدا تو را دوباره به داد تو الان سه روز است که خواب هستی . با این وجود با خودم عهد کردم که هر کاری خواست انجام دهد بدهد چون خیلی ترسیده بودم ملیکا تنها مونسم بود این دختر مهربان یک بار از من نپرسید که چرا بابا خوابه و چرا بیدار نمیشه .پابه پای من گریه می کرد علیرضا کمی بهتر شد و بعد چند روز توانست بلند شود ولی خیلی عصبی بود چیزی بر خلاف میلش می گفت به در و دیوار می کوبید .به سرکار می رفت بعد از چهل روز آمد و گفت : جایی را برای مشاوره پیدا کردم گفتم :اگر می خواهی مصرف کنی برو مصرف کن گفت :نه به خدا نسرین جای خوبی حالا بیا فردا بریم قبولش برایم سخت بود چون هر بار با یک ترفندی می آمد و دوباره مصرف می کرد در بهارستان قرارگذاشتیم . روز دوشنبه 29 مرداد سال 84 بود .من و ملیکا سر قرار بودیم علیرضا آمد .

    آمدیم به خیابان سهروردی . یک تابلو بزرگ نوشته شد بود کنگره 60 احیای انسانی . وارد سالن شدیم من در ردیف جلوبغل ستون نشستم همه می آمدند و همدیگر را در آغوش می کشیدند انگار که خیلی وقت است که همدیگر را ندید ه اند سالن پر شد در جلو صندلیها یک میز برزگ بود و روی میز سه قاب بود با این عناوین –استاد جلسه –نگهبان جلسه – دبیر جلسه

    و روی دیوار روبرو تابلوهایی بود که با خواندن آن انسان منقلب می شد جلسه شروع شد نگهبان شروع به صبحت کرد و گفت :به احترام استاد همه آقای دژاکام بلند شوید.استاد آمد با دیدن استاد حال عجیبی داشتم اشکم سرازیر شد انگار سالیان سال است که او را می شناسم تولد آقای عباسی بود آهنگ تولد را همه خواندند سالن پر از شادی و شور بود اشک امان نمی داد .نمی دانم اشک شادی بود یا اشک غم . قدر مسلم اشک شادی بود که با این مکان آشنا شدم و می توانم پاکی شوهرم را ببینم .جلسه تمام شد
    و برای مشاوره رفتیم راهنمای علیرضا به من گفت اگر می خواهی علیرضا برگشت نداشته باشد باید سفر کند و مواد خود را به تدریج کم کند قبول کردم در صدای راهنمای علیرضا یک امیدی بود که انسان را آرام می کرد و از فردا من و ملیکا به جلسات آمدیم این بار هم خدا لطفش را شامل ما کرد و علیرضا سفر خود را از تاریکیها به طرف نور شروع کرد .و من هم سفر درونی خودم را شروع کردم .

    علیرضا 14 ماه سفر اول وکاهش تدریجی مواد را سپری کرد و در حال حاضر دوساله پاک و رها ست
    کنگره تمام چیزیهایی که از علیرضا از دست داده بود را به او باز گردانند به علیرضا عزت ؛احترام ؛ حیثیت ؛زندگی و زندگی کردن ؛ عشق و دوست داشتن را آرامش و آسایش را هدیه داد. تابلوهای به دیوارهمان وادیها بودندیعنی : زندگی ؛یعنی :عشق به خالق و مخلوق.
    در اینجا یاد گرفتم که چطور با مشکلات روبرو شوم و آنها را حل کنم .

    از پدر کنگره آقای دژاکام و مادر مهربانم خانم آنی عزیزتشکر می کنم . از راهنمای علیرضا و از راهنمای خودم که برایم مادری مهربان و خواهر دلسوز و یک دوست باوفا بود تشکر می کنم و دست تمام عزیزانی که دراین راه سخت کمک حال من و علیرضا و ملیکا بودند می بوسم .و خدا را شکر میکنم که در عصری هستم که پیر فرزانه ای چراغ به دست ؛همه را از تاریکیها به طرف روشناییها هدایت می کند .و من خوشحالم که توانستم بال سفری برای علیرضا باشم تا او را از منجلاب نجات دهم و در این سفر هم خودم را تزکیه کنم و به خدای خودم نزدیکتر شوم . زندگی من رو به آرامش می رود و من هدیه خودم را از خدا گرفتم اولین هدیه کنگره و دومین هدیه پاکی علیرضا . پاکی که انسان را از هر بدی دور و به خدا نزدیک می کنه چه انسان درگیر اعتیاد باشد چه درگیر ضد ارزشهایی مثل کینه ؛حسد ؛دروغ؛ غیبت .......باشد من با یک مصرف کننده 10سال زندگی کردم ولی مصرف کنند ه ای که نه دست بزن داشت و نه زبان تلخ . شاید مهر و محبت علیرضا من را وادار می کرد تا پا به پای او در این سفرها در کنارش باشم و از این بابت خو شحالم که هیچ وقت شرمند ه اش نیستم .

    علیرضا عزیزم حالا که با گوشت و خون خود پاکی تورا لمس کردم احساس می کنم قلبم روشنتر شده است و از همان هنگام که تو را شناختم گلها با شادابی لبخند زدنند ؛لبخند به خاطر رضایت ما . من می دانم دنیا با شادی من شاد است . دنیا نمی تواند زشت باشد مادام که در این دنیا باشی و بدون
    عشق تو روزی برای من وجود نخواهد بود عشق این آوای من است این آوای عاشقانه برای توست .
    به امید روزی که هیچ مادری اعتیاد فرزندش را و هیچ همسری اعتیاد شوهرش را و هیچ فرزندی اعتیاد پدر و مادرش را نبیند.

    به اميد روزي كه كنگره 60 جهاني شود
    همسفر - علي رضا
    http://www.congress60.org


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 18
    آخرين نوشته: یکشنبه 07 خرداد 91, 22:27
  2. توجه توجه، سریعا صندوق پیامهای خصوصی خود را تخلیه فرمایید
    توسط مدیرهمدردی در انجمن آموزش استفاه از تالار گفتگوی همدردی
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: چهارشنبه 29 تیر 90, 16:22
  3. توجه توجه :نكات بسیار مهم در رویكرد جدید تالار همدردی
    توسط مدیرهمدردی در انجمن آموزش استفاه از تالار گفتگوی همدردی
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: شنبه 16 خرداد 88, 22:57
  4. تجربه نيست ولي نظريه است ( توجه ، توجه ، توجه )
    توسط honarmand در انجمن تجربه های فردی
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: شنبه 25 اسفند 86, 18:39

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 21:45 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.