سلام
من دختری 30 ساله هستم از وقتی یادم میاد با اطرافیان فرق داشتم زمانی که همه دخترا دنبال ازدواج بودن(نیازی به ازدواج نمیدیدیم حتی ازدواجم نمیکردم برام مهم نبود اون موقعه) من تو فکر رسیدن به ارزوهام بود که زیادم ارزوای بزرگی نبودن میخواستم هم به خونوادم کمک کنم هم خودم یه سری از خواسته هامو براورده کنم بعد ازدواج کنم در واقع تو زندگی من اینطور نبود که با ازدواج بخوام به رویاهام برسم زمان گذشت من فارغ التحصیل شدم و دنبال کار رفت که متاسفانه تا الان که بیشتر 6 سال هست من بیکارم تو یه شهر کوچیک کار پیدا کردن سخته .25 سالم بود که یکی از فامیلمون که همسایه هم هستیم بهم ابراز علاقه کردن که من بعد دوسال قبول کردم که باهم اشنا شیم قرار شد بعد 6ماه رابطمونو رسمی کنیم البته مادرشون منو به پسرش پیشنهاد داده بودن قبلا ود واقع خونواده ایشون راضی بودن ود ر جریان بودن .
من چون خونوادم مخالف ازدواج فامیلین و تا حدیم انتظارشو نداشتن چون باهم بزرگ شدیم از بچگی و من دوسال بزرگتر از ایشون هستم خوموادمو در جریان نذاشتم خواسته خودم این بود که نزدیک رسمی شدن در جریانشون بزارم.
خلاصه گذشت و از شانس بد ما یه مشکل مالی غیر منتظر پیش اومد (ایشون کارمندن و موقعه رابطمون یه سال بود سرکار میرفتن) . و من چون دوست داشتم سرکار برم بعد ازدواج کنم زیاد با صبر کردن مخالف نبودم و گفتم منتظر میمونم مشکلشون حل شه خونواده ایشون وضع مالی خوبی ندارن و نمیتونن به ایشون کمک کنن برای رفع مشکلشون
بعد 10 ماه ایشون گفتن که سرد شدن و حسی انچنانی به من ندارن و خواستن جدا بشن علتشم رفتار بی محبت من میدونستند که بعد ده روز برگشتن و گفتن نتونستن فراموشم کنن مشکل مالیشون تا اردبهشت امسال طول کشید در واقع بعد از روند قانونیش اردبیهشت قضیه تموم شد البته با وام .(ایشون دوباره اسفند پارسال گفتن جدا بشیم من عذاب وجدان دارم که تورو سرکار بزارم و زندگی بخاطر من تلف شه البته ارتباط قطع نشد )سال 95 اتفاق خوبی تو زندگی من افتاد و قرار تا چندماه دیگه برم سرکارم (بعد اتمام روند استخدام) برنامه ریزی کردیم که اخر شهریور ازدواج کنیم که متاسفانه مشکل دیگه ایی برای خونوادشون به وجود اومد و همه چی بهم ریخت بیشتر حقوق ایشون برای قسط میره و این مشکل جدیدم که بوحود اومد خونوادشون نمیتونن بهشون کمک کن یه ماه پیش خیلی شوق و ذوق داشتن برای ازدواج همه چی برنامه ریزی کردن اما بعد مشکل سرد شدن اوایل شهریور گفتن بهتر من برم پی زندگیم و از این حرفا که بعدا گفتن من میخوامت ولی واسه تو نگران هستم بعد چندروز قرار شد حضوری حرف بزنیم وقتی همدیگر دیدیم خیلی سرد بودن و حرفی نمیزدن
فقط گفتن اگه بهم نرسیم تو چیکار میکنی ؟منم خیلی از حرفش ناراحت شدم بهم خیلی برخورد از درون داغون شدم ولی خودمو کنترل کردم و گفتم هیچی گذر زمان همه چی حل میکنه گفتم واسه چی نکنه ازم خوشت نمیاد دیگه ...؟گفت شاید ،منم گفتم من خودمو تحمیل نمیکنم و اجباری نیست و برگشتم خونه رابطمون تموم شد تو این مدت واقعا خاطرات خوبی داشتم و اگر ایشون نبودن به ازدواج فکر نمیکردم دید بدی داشتم بخاطر زندگی اطرافیانم....
اما ایشون همیشه میگفتن تو مثه بقیه احساس نداری مثه رابطه ی دوستاش که دخترای بعد جدایی تهدید به خودکشی و اصرار به ادامه دارن و دوباره شروع کنندی رابطه میشن .من همیشه دوست داشتم با کسی ازدواج کنم که اونم منو بخواد صاف و صادق نمیخوام خودم با اصرار و التماس کسی نگه دارم و یا با ترفند ابراز محبت بیش از اندازه،،،
دوست دارم طرفم ازاد باشه نه این که بخاطر عذاب وجدان و یا تهدید من بخواد بیاد خواستگاری همیشه ازادش گزاشتم یه باره نشده که تحت فشار بزارم بیاد خواستگاریم الان
یه جورایی شک کردم که ایا کار من درسته یا نه
این مدت دلم مدام میگفت که تلاش کنم از دستش ندم چون دوسش دارم و باهاش خیلی راحت و صمیمیم مثه یه دوست خوبه برای من اما عقلم نمیزاره فکر میکنم نباید خودمو بیشتر از این تحقیر کنم و میگه کار درستی نیست وقتی اون راحت گذشت ازت بزار بره ارزش خودتو حفظ کن
دوستان طولانی شد حرفام از این بابت عذر میخوام و میدونم که این سایت رابطه دوستی رو قبول نداره ولی ما دوستم نبودیم کل خونوادش در جریان بودن و منتظر رفع مشکا بودن برای اقدامات
خواهشا در این مورد نظرت بگید من چیکار کنم؟_.*...
علاقه مندی ها (Bookmarks)