سلام ، من چند تا مشکل دارم لطفا راجب هرکدوم نظری داشتید برام بذارید واقعا درمونده شدم خیلی نیاز دارم به کمکتون ، عذرخواهی میکنم که طولانی نوشتم لازم بود که همه چیز رو بگم ممنونم که وقت میذارید ، اجرتون با خدا
من خیلی تو زندگیم زمان هدر دادم الان 27 سالمه اما نه کار دارم و نه ارشد خوندم و نه برنامه درستی برای زندگیم دارم
از 23 سالگی که عروسی کردم هیچ کار مفیدی انجام ندادم درواقع مشکلات زیادی هم داشتم و یکمش به خاطر مشکلاتم بوده اما خب منم خیلی خیلی وقت تلف کردم بارها وبارها به خودم قول دادم دیگه زمانم رو هدر ندم هدف تعیین کنم و از این به بعد رو حسابی تلاش کنم اما نشده درواقع نمی تونم خودم رو بابت اشتباهاتم وهدر دادن زمانهای طلایی که داشتم ببخشم به هرحال هرکسی یه برنامه ای تو زندگیش داره یا اینکه بی برنامه است ولی بازم داره زندگی میکنه اما من با اینکه هدفم برنامه م مشخص بوده تصمیمم رو بارها گرفتم اما نتونستم پیش برم و اصلا اصلا تو زمان حال زندگی نکردم تمام زندگیم شده نگرانی اضطراب و افسوس ..
هدف تعیین میکنم و برنامه میریزم تا یه مدتم خوب پیش میرم اما یهویی همه چی بهم میریزه حالا دلیلش : مثلا یهو رو هدفم دچار تردید میشم اینکه نکنه دوباره زمانم رو هدر بدم دیگه نباید اشتباه کنم اینکه شاید استعدادم تو چیز دیگه باشه شاید تو یه کار دیگه موفق تر باشم یا اینکه وقتم رو بذارم رو یه رشته دیگه مثلا برم دوباره کنکور بدم و پزشکی بخونم یا رشته دیگه ای ، یه چیزی که آینده شغلیش تامین باشه اگه هدفم مشخص باشه وبه اطمینان داشته باشم پشتکار خیلی خوبی دارم یعنی کلا اگه کاری بخوام انجام بدم با هرسختی و خیلی مصمم و جدی انجام میدم و مشکلم اینه نمی تونم انتخاب قطعی کنم این همیشه تو ذهنم بوده به این خاطر هر از چند گاهی با یه تلنگر ذهنم مشغول میشه و نمیتونم به برنامه هام برسم چون نمی دونم درست ترین کار چیه ، رشته تحصیلیم مهندسی نرم افزار بوده و خیلی هم به برنامه نویسی علاقه دارم و استعداد ، اما راضیم نمیکنه دلم میخواد خیلی کار مهم تری داشته باشم خیلی رشته بهتری درس بخونم همش میگم واقعا راه بهتری دیگه نیست ؟ شاید کنکور بدم و رشته دیگه ای برم خیلی بهتر باشه اما خب راه طولانی تری هم داره تردید داره دیوونم میکنه به پزشکی علاقه دارم اما نه اینکه بگم عاشقش هستم و خیلی هم اطلاعاتی راجبش ندارم فقط میدونم راه طولانی و سختی داره ، اما در خودم خیلی توانایی و پشتکار زیادی میبینم و دلم میخواد تو بهترین راه صرف شه برعکس مورد بعدی که پایین تر میگم تو مورد درسی علمی شغلی و ... اعتماد بنفسم خیلی بالاست هوش و استعدادم رو خیلی قبول دارم
و اما دلیل های دیگه که یهو برنامه م بهم میریزه اینکه باز با یه تلنگری یاد گذشته می افتم که چقدر زمانم رفته اینکه الان باید ارشدم تموم شده بود و یه کار خوبی داشتم ولی هنوز اول راهم و افسوس میخورم قبل اینکه برنامه بریزم خودمو میبخشم و گذشته رو می ذارم کنار اما بازم بعد یه مدت ذهنم شدید درگیر میکنه و پیامدهایی که اون وقت تلف کردن ها داشته منو یاد اشتباهاتم می اندازه و کلی اذیت میشم بقیه چطور زندگی میکنن؟؟ آیا همه مثل من این همه بیهوده زندگی کردن ؟؟ وقتی یاد گذشته می افتم از خودم خیلی ناراحت میشم خودمو بد خطاب میکنم دعوا میکنم و دیگه هرررر اشتباه کوچیکی هم در طول روز دارم کلی خودمو سرزنش میکنم مثلا برای نیم ساعت دیر تر بیدار شدن دیر رسیدن به باشگاه کلاس یا هرچیزی .....
سومین مشکلم اینه اعتماد بنفسم خیلی کم شده که بخش کمی بخاطر مسائل بالاست و بخش زیادش مربوط به اینه : یه مدت یه کلاس ورزشی دارم میرم پیشرفتمم تقریبا خوب بوده اوایل که حالم خیلی خوب بود و پیشرفتمم عالی بود اصلا مشکلی نداشتم اما یه مدت بخاطر یه موضوعی نتونستم باشگاه برم و بعد که رفتم خب طبیعتا کسایی که اون موقع باهم بودیم خیلی پیشرفت کرده بودن و من به اندازه چند ماه تمرین عقب بودو وخب مثل اونا نمیتونم خوب بازی کنم و اینکه تو این چند ماه بچه ها همه باهم دوست شدن و نمیتونم وارد گروه دوستانه شون بشم اوایل که هر اشتباهی تو زمین میکردم و بازی خراب میشد بهم غر میزدن یا به هرحال انرژی منفی میدادن و من هم بازیم بدتر میشد الان که همین میخوام برم کلاس کلی استرس میگیرم که الان باز کلی خراب کاری میکنم و آبروم میره و ... درصورتی که میدونم به هرحال با تمرین فقط میشه حرفه ای شد و به هرحال باید انقد خراب کنی تا یاد بگیری و خوب بشی اما من الان مشکلم اینه بازیم خوبه اعتماد بنفسم باعث میشه نتونم خوب بازی کنم با هر اشتباهی که تو زمین انجام میدم بدجوری روحیه م می بازم و انگاری یکی تو سرم داره بهم بدو بیراه میگه و سرزنشم میکنه که حتی بعضی وقتا به زبون و تکرارش میکنم ، انقد اعتماد به نفسم پایین اومده که نمیتونم تو جمع بلند سلام کنم یا خداحافظی کنم فقط به کسی که چشم تو چشمم باشه سلام میکنم چون هربار به یکی سلام میکنم اصلا متوجه نمیشه مگه اینکه چند بار تکرار کنم که فکر میکنم خیلی کوچیک میشم یا اینکه اصلا کسی منو نمی بینه احساس حقارت میکنم نمی دونم شاید این مورد رو مسخره بدونید ولی این اعتماد به نفس واقعا برام معضلی شده چون خیلی هم خجالتی و کم رو هستم مخصوصا تو باشگاه ، جایی که اصلا نباید کم رو بود ولی کم رو ام و خیلی وقتا حقم خورده میشه و صدام در نمیاد نه اعتراض میکنم نه دعوا میکنم یه روز باهام خوبن یه روز اصلا منو نمیبینن اما فکرمیکنم مشکل از اعتماد به نفس منه همیشه طوری بودم که خیلی زود همه باهام صمیمی میشن و خیلی واسه دوستام مایه میذارم و در مقابل هم خیلی دوستم دارن اما نمی دونم چرا تو محیط باشگاه واسم اینطور نیست انقد کم رو شدم که وقتی وارد باشگاه میشم میبینم چند نفر دور هم جمعن نمیرم بهشون سلام کنم و دست بدم حس میکنم الان برم ضایع میشم یا اینکه روم نمیشه نمیدونم ، مسیرم عوض میکنم و وقتی سمت بچه ها میرم که دور هم نباشن که من مرکز توجه بشم
در رابطه با کم رویی باید بگم تو جمع دوستان دانشگاه که هنوز با هم در ارتباطیم اصلااا کم رو نیستم خیلی پر اعتماد بنفسم و خیلی هم خوش صحبت و شوخ طبع ، یا حتی تو فامیل هم خیلی خوبم غیر از چند نفر تو فامیل همسرم که اونا هم رفتارشون طوریه که من باید یک پررو رفتار کنم که نیستم و اعتماد بنفسم پایین میاد و همین مشکلات رو دارم یا کلا در جمع جدید کلاس جدید یا ... که وارد میشم خیلی کم رو ام و ترجیح میدم همراه دوست یا آشنایی باشم جایی که غریبه باشم از این لحاظ خیلی اذیت میشم .
حرفام تموم شد خلاصه راهنمایی که میخوام : اول اینکه راجب انتخاب هدفم اینکه رشته خودمو ادامه بدم یا اینکه سراغ رشته دیگه ای برم که خب چه رشته ای ؟ چطور بفهمم تو چی استعداد دارم ؟ اینکه ریسک کنم وبرای کنکور دندون پزشکی بخونم خوبه ؟ با توجه به اینکه حداقل 10 سالی درگیرش میشم از استعدادم تو این زمینه مطمئن نیستم یا اینکه رشته دیگه ای بخونم
دوم بهم ریختن برنامه ریزی هام بخاطر فکر مشغولم که یاد گذشته ، اشتباهات ، افسوس خوردن و حتی یاد خاطرات خوب مدرسه دانشگاه که حتی یادآوری اونا هم اذیتم میکنه اینکه چقدر زود گذشت و من متوجه نبودم و درواقع تو زمانم حالم زندگی نکردم الان هم همینطور اصلا نمی تونم تو زمان حال زندگی کنم همیشه ذهنم مشغوله و همیشه فکر میکنم یه عالمه کار دارم و خسته ام در حالی که فقط ذهنمه که هزار تا فکر توش چرخ میخوره ، چطور در زمان حال زندگی کنم به جایی رسیدم که حتی حسرت یه ماه پیش رو میخورم میدونم که همین جور دارم زمان هدر میدم و روزی هم حسرت امروز رو دارم اما چطور دهنم آزاد کنم از این افسوس و حسرت گذشته ، مشکلم اینکه چون در حال زندگی نمیکنم به این خاطر از لحظات زندگیم لذت نمیبرم الان که دیگه خداروشکر مسئله ای ندارم زندگیم خوبه و واقعا همه لحظه هام خوب و ایده آله اما همش با نگرانی می گذره و نمیتونم لذت ببرم
سوم هم که راجب اعتماد به نفس پایین و کم روییم
یه چیز دیگه هم که خیلی اذیتم میکنه اینه که شدیدا نگران سنم هستم و اصلا نمی تونم قبول کنم الان 27 سالم شده انگار هنوز توی 21 ، 22 گیر کردم همش جوونیم رو تموم شده میبینم یاد خاطرات خوب گذشته میکنم و کلی افسوس میخورم اینکه چه روزای خوبی داشتم و.... خیلی خودمو دارم بزرگ میبینم میدونم زیاد سنی ندارم اما اینکه دیگه دهه 60 داره از دور خارج میشه از سنم خیلی ناراحتم هچ موقع دلم نمیخواد سنم رو جایی عنوان کنم رو کیک تولدم دوست ندارم شمع تولدم بذارم چون شدید استرس میگیرم اینکه دارم به دهه 30 نزدیک میشم خیلی عذابم میدهکه سه سال دیگه من سی سالم شده ، البته مشکل اینه همین الان خودمو 30 و خورده ای میبینم نمی دونم چرا این سن واسم کابوس شده شاید بخاطر اینه که متناسب با سنم پیشرفت نکردم و عقب موندم بخاطر همین نمی تونم سنم رو قبول کنم ، یه سال پیش داشتم مشاوره کسی رو میخوندم که اونهم از سنش ناراحت بود و.. 25 سالش بود ووقتی حرفاشو خوندم تو دلم گفتم هنوز 25 سالته اول جوونیته بابا کلی فرصت داری بعد یهو یادم اومدم که خودمم 26 سالمه پس چرا اینارو نمی تونم به خودم بگم چرا انقد خودمو بزرگ میبینم خیلی دلم به حال خودم سوخت از اینکه چقدر با بقیه مهربونم ولی با خودم .....
لطفا راهنماییم کنید همه نظر بذارید خیلی مستاصلم کمک نیاز دارم
علاقه مندی ها (Bookmarks)