نوشته اصلی توسط
Sanaznavidi
ما حدود هشت سال با هم دوست بوديم، صميميت ما انقدر زياد بود كه كل زندگى هم رو ميدونستيم ولى من هميشه ارتباطم با اون آقا رو از همه مخفى ميكردم چون نميخواستم كسى بدونه كه من با دوست پسر دوست صميميم دوست شدم، من هم به مرور زمان به اون آقا دل بستم ولى چون هيچوقت ظاهرش رو نميپسنديدم بيشتر از دو سه روز كه ميديدمش ازش بدم ميومد ولى پشت تلفن خيلى رابطه خوبى داشتيم. (يه مورد كوچيك بگم كه من با مامانم هميشه مشكل داشتم و وقتايى كه با مامانم حرفم ميشد به اون آقا پناه ميبردم و باهاش درد دل ميكردم)
اون آقا خيلى عاشقم بود، هر كارى ميخواستم نه نميگفت، و من هميشه بهش احساس نياز ميكردم. اينم بگم چندين بار خواستگارى اومدند و من رد كردم چون تيپ و ظاهرش اون چيزى نبود كه ميخواستم.
بعد از چندين بار رد كردن، من كلا باهاش قطع رابطه كردم ولى اون هميشه بهم زنگ ميزد، تا اينكه من خطم رو عوض كردم، يك سال گذشت و اون آقا يك روز به خونمون زنگ زد و گفت كه داره ازدواج ميكنه، منم براش آرزوى خوشبختى كردم ولى تا صبح نخوابيدم، يه حس بدى داشتم. يك هفته بعدش بهش زنگ زدم كه گفت ديروز عقد كردم، خيلى گريه كردم و گفتم ميخوام بيام واسه بار آخر از نزديك ببينمت و باهات خداحافظى كنم، اونم قبول كرد. وقتى رفتم ديدنش كلى گريه كرد كه من اينو نميخواستم با اصرار خانوادم ازدواج كردم. من و اون آقا به صورت مخفيانه باز ارتباطمون رو مثل قبل ها كه هميشه تلفنى بود شروع كرديم. هميشه بهش ميگفتم كارمون اشتباست ميگفت نه من كه اونو نميخوام تو رو ميخوام و به مامانم اينا گفتم طلاقش ميدم، بگذريم كه چه عذابايى به اون دختر داد و بعد از چهار ماه اونا طلاق گرفتن. بعد چند ماه اومد خواستگارى من و من هم قبول كردم و نامزد شديم، خيلى زياد دوستم داست و برام ميمرد، هر كارى ميگفتم نه نميگفت، عاشقانه دوستم داشت. با هم رابطه جنسى هم داشتيم كه خيلى عالى بود. يعنى ميتونم بگم اون آدم تو دوست داشتن چيزى كم نذاشت برام.
هفت ماه نامزد بوديم، اون موقع دانشجوى دكترى بود منم دانشجوى ارشد. از نظر مالى هيچى نداشت، تا ظهر ميخوابيد و شبا درس ميخوند. يه روز گفتم پس كى ميخواى برى دنبال كار و پول، واسه زندگى پول لازمه، گفت تو نگران نباش من دارم تلاش ميكنم يه كشور خوب بريم و زندگى كنيم. منم گفتم با وعده وعيد خالى كه نميشه زندگى كرد، گفتم منو مسخره كردى، دارى تنبلى ميكنى و منو گول ميزنى. سر اين جور چيزا دو ماه كامل اختلاف داشتيم و من به خاطر اين مسأله و ظاهرش كه هيچوقت نميتونستم قبول كنم گفتم ميخوام جدا بشم. خيلى سخت جدا شديم و خيلى دعوا و ناراحتى كشيديم هم من و اون هم خانواده هامون.
چند ماه بعد از جداييم من با يك پسر ٣٧ ساله كه ديپلم بود و يك خانواده سنتى مذهبى داره ازدواج كردم. همسر الانم از نظر مالى وضع خيلى خيلى خوبى داره. خيلى هم چهره و تيپ خوبى داره. همسر من صبح تا شب سر كاره، واسه من وقت نداره، از نظر جنسى رابطه خيلى بدى داريم، همسرم ماهى يك بار با من رابطه داره، خانوادش خيلى مذهبين و اذيتم ميكنن، همسرم بهم محبت نميكنه، دوستم نداره، با كوچكترين بحثى كتكم ميزنه، فحش ميده و منو از خونه ميندازه بيرون. ولى خوب خيلى دست و دلبازه و تو رفاه كامل هستم.
منم تو اين شرايط باز رفتم سراغ نامزد قبليم و تلفنى باهاش رابطه دارم، اونم همش غصه ميخوره، منم كه زندگيم جهنمه. بعضى وقتا انقدر نيازم زياده كه ميگم برم سراغ نامزد قبليم تا اون نيازهامو رفع كنه، ولى بعدش ميترسم، خيلى ميترسم از اين وضعيتم، نميخوام خيانت كنم، من چيكار كنم؟ طلاق بگيرم برگردم به نامزد قبليم؟
شما می خوای همه چیز را با هم داشته باشی
یه همسر خوش تیپ و جذاب و پولدار و عاشق پیشه و با محبت و رابطه جنسی عالی و ...
یه مرد همه را با هم نداره، اما از ترکیب چند مرد می تونی این آرزو را برآورده کنی.
اول باید بپذیری که هیچ آدمی کامل نیست. همه اشکالات و نواقصی دارند.
بعد خیلی عمیق و جدی در مورد تعهد و اخلاقیات فکر کنی و تکلیف خودت را با این موضوع مشخص کنی
(هم در دوستی خیانت می کنی، هم با مرد متاهل، هم زمان تاهل خودت ... کم کم داره همه چیز برات بی معنی می شه)
ارتباطت را برای همیشه با اون آقا قطع کن و برو مشاوره حضوری در مورد زندگیت.
اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
مادر ترزا
علاقه مندی ها (Bookmarks)