سه ساله که ازدواج کردم.همزمان با همسرم خواسگاری داشتم که از یک خانواده سرشناس بود و واقعا دوستم داشت اما خوب قیافه خوبی نداشت....من با همسرم آشنا شدم و ازدواج کردم...از همون اوایل همش از من ایراد می گرفت که چرا این رو گفتی؟چرا اینجا نشستی؟چرا و چرا...تا دو روز قبل از عقد که پیش یه مشاور خوب رفتیم و اونجا گفت صدای نامزدم رو دوست ندارم و ناز و عشوه نداره و .... من با گریه اومدم بیرون و گفتم من با تو ازدواج نمیکنم با این که کارتامون پخش شده بود...این قدر گریه کرد و قربون صدقه رفت که خوب منم منتظر بخشیدنش بودم...ازدواج کردیم و همون ماه اول با یه دختری که قبلا تو فیس بوک آشنا بود چت کرد و گفته بود ای کاش تو رو دیده بودم کاش به من فرصت میدادی نوشته های توشبیه منه و از این حرفا...دنیا رو سرم خراب شد...اومدم از خونه بیام بیرون اومد و جا حورد زانو زد ...کلی دوباره گریه کرد تا صبح نخوابید ویک هفته التماس کرد و من باز بخشیدم..اما دیگه نتونستم اعتماد کنم...حالا زمان گذشته هنوز هم ایراد میگیره و دیگه هم مثل اوایل به غم من حساس نیست...دیشب دوباره وسط بحث گفت من از صدای تو بدم میاد...منم جوش آوردم و هر چی از دهنم در اومد گفتم هر چی خواستم ...حالا خسته شدم بهش میگم بیا جدا شیم من هیچی نمیخوام...معلوم نیست چی می خواد...میگم زندگی با ارزشه پای کسی که دوسش نداری نذار...جواب نمیده...میگم بابا از آبرو نترس....منم میخوام با کسی باشم که دوسم داشته باشه....مدام سر درد دارم معده ام داغون شده...خسته شدم...چه کار باید بکنم؟؟ احساس میکنم که با یه آدمی سر و کار دارم که کلا منطقه!آخه اگر مردی از صدای زنش بدش میاد چرا با اون زندگی کنه؟همیشه تو بحثا میگه من به خاطر خودت میگم ایرادات رو تا حکدت رو درست کنی تا تو با کس دیگه ایی هم زندگی کنی بتونی زندگی کنی!آخه آدم زنی رو دوست داشته باشه اینا رو میگه؟!
واقعا کمک می خوام....
علاقه مندی ها (Bookmarks)