سلام
مدت دو سال میشه در عقد هستم و قراره با مادرشوهرم و دو تا جاریم در یک ساختمون زندگی کنم. من همون اول ازدواج این شرط رو قبول کردم اما الان پشیمونم نزدیک مراسمم هستش همه کارا رو کردیم. اما اختلافاتی بین من و همسرم در این حین به وجود اومده. یک ماه مونده به مراسمم دقیقا شروع شد. همسرم تمام لوازم خونه خودش و مامانش و خاهرش با هم خریدن. برا خرید بهم اطلاع ندادن به جز یک مورد که خرید میز تلویزون بود. بهشم که گفتم میگه تقصیر خودت بود میخاستی اون حرف بهم نزنی. میخاستی اون موقع قهر نکنی . در صورتی که ایشون اول شروع کرد و حرف بد و بدتر رو ایشون زدش. من بعدش ناراحت شدم. هرکسی تو زندگی اشتباه میکنه اما ایشون داره بدجور تلافی میکنه. فوق العاده تند و عصبی هستش. حتی خانوادشم میدونن. موقع که خوبه خب واقعا مهربون و خوبه. اما در موقع عصبانیت هرچی از دهنش درمیاد بهم میگه و جیغ میزنه بلند بلند. منم جوابش نمیدم. خیلی روم شیر شده. همه میگن تقصیر خودته گذاشتی اینطور باهات رفتار کنه. ظاهرش ببینن میگن پسر خوبی. ولی از داخل موقع عصبانیت دعوایی. تمام حرفا هم به مادرش از من منتقل میکنه و جالبه که بعضی از حرفای اونا هم میاد بهم میگه. مثلا یکبار برام یک چیز خرید میگه فقطمادر و خاهرم نفهمن. در ضمن پدرشم فوت شدن.
سر یک چیز شده بود گفتم برام بخر. رفته بود با خاهر و مادرش صحبت کرده بود گفتن براش نخر. گفت نمیخرم. گفتن نخر براش. دعوا بینمون به وجود اومد.
به هرحال این اخلاقا داره. من هم مقصرم گذاشتم از اول اینطور باهام برخورد کنه و به اصطلاح سیاست زنانگی شاید بگم نداشتم. و ادم کم تجربه بودم برا همی خیلی تو زندگیم شکست وردم. از حق خودم نتونستم دفاع کنم.
خلاصه بگم این برخورد اخر که باهام داشت یعنی لوازم مونده رو خودش خرید خیلی ازش ناراحت شدم و گفتم ارزش من ندارم برا تو و .......
یک مدت با هم قهر بودیم بهش گفتم طبقه بالا خونتون نمیشینم. خونه رو جدا کنین. بعد یک هفته تماس گرفت. با پیام هم با هم صحبت کردیم. من خوب باهاش صحبت کردم دعوا نکردم. فقط حرف اخرم رو با جبروت زدم بهش. گفتم خونه رو جدا کنین من طبقه بالا نمیشینم.
گفت اگه نشستیم نشستیم وگر نه مادرم به من هیچی نمیده. مادرش قبلا هم از لحاظ مالی که کار نداشته بود حمایتش میکرد. مادرش خیلی پسرش دوست داره بچه اخر هم هست شوهرشم فوت کرده. خیلی به پسرش وابسته هست. پسرشم خیلی به مادرش وابسته هست. و قبلا هم این مساله رو مطرح کردم همسرم گفت به هیچ وجه. اما تو پیام که گفتم بهش یعنی حرف اخرم زدم گفت یعنی جدایی؟؟ چطور برا زندگیمون تصمیم بگیرم وقتی بهت زنگ زدم پیام دادم. من گفتم جدایی نه خونه رو جدا کن دیگه هیچی نگفتش. الان یک هفته از اون موقع دوباره میگذره. شوهرم هیچ کار نکرده. از یک طرفم میدونم محاله راضی بشن خودش و خانوادش. با وابستگی شدیدی که همسرم و مادرش به هم دارن. از طرفی شرایط زندگی کردن تو اون ساختمون فکر میکنم سخته . شاید خوب نباشه. به همسر ادم هم بستگی داره که شوهرمم همه حرفا انتقال میده.
نمیدونم چیکار کنم. از یک طرف زندکی و شوهرم دوست دارم و نمیخام از هم جدا بشیم. از ور هم شرط خونه گذشاتم و واقعا دوست دارم شوهرم قبول کنه شرایط خونه. الان سردرگمم و واقعا از این بلاتکلیفی افسرده شدم نمیئونم چیکار کنم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)