ببخشید اگه غلط دیکته ای زیاد دارم چون از ۱۳ سالگی در دانمارک زندگی کردم. ‎مضوع از اینجا شروع میشه که بعد از ۱۲ سال به ایران برگشتم تا با دختر خاله سومم که بهش اینترنتی دل بسته بودم ازدواج کنم. از اولش که شروع به ایمیل دادن به این دختر کردم یه چیزی ته دلم میگفت این دختر رویاهای تو. مهرش به دلم نشسته بود. وقتی رفتیم ایران از جایی که من جزو مشمولین حساب میشدم تا ۳ ماه سالی اجازه داشتم ایران باشم و قبل از ۳ باید خارج میشدم که گرفتار ممنوع خروجی و سربازی نشم.

‎روز سوم که شد تصمیم گرفتیم با مادرم برای دیدار فامیلی به خونشون بریم، نه خاستگاری. رفتیم و زیاد تول نکشید که بابای همسرم گفت بریم سر اصل مطلب. ما هم رفتیم و هرچیزی که راجب خودم بود بدون هیچ شیله پیله ای ریختم بیرون. باباش بین حرفا بعضی وقتا از مادرم سوال میکرد که ما کی میتونیوم بیایم اونجا و جالب اینجا که دوست داشتن ۳ تایی یعنی با برادر خانومم که اونمقع ۱۵ سالش بود. بیان. البته ما گفتیم امکان پذیر نمیتونه باشه به خاطر سن کم خودشون، ولی گفتن تک به تک هم که بیایم خوبه.

‎مادرم بهشون قول داد که ۱ سال از اومدن دخترتون بگذره هم اون میتونه بیاد هم شما میتونید بیاید. حتی دفعه بعد که باهاشون قرار گذاشتیم بابای همسرم از مادرم پرسید خانوم ... پس متمان هستدید سال دیگه ما همه اونجاییم و مامانم هم به خنده جواب داد همتون که نه ولی ایشالا یواش یواش میاید. این وسط من و همسرم قرق عشق هم بودیم. که ۲ هفته بعد رفتیم نشستیم پای میز عقد. قبل از این من به خانومم گفته بودم که من اینبار دفعه اول و آخریه که میام ایران. اون هم قبول کرده بود. گفتم ۵ تا بچه میخام قبول کرد. چیزی نبود من بگم اون موقع خانومم قبول نکنه. حرف مهریه اومد وسط من گفتم ۵۰۰ تا، مادر خانومم گفت تو خانواده ما ۱۰۰۰ کمتر نمیکنن. منم گفتم حالا کی داده کی گرفته ۱۳۷۰ تا. شیر بها که تا حالا نشنیده بودم کفت همه میگیرن ولی اون نمیگیره. این سنتا و این حرفا برام همش جالب بود.

‎قرار شد بله برون و عقد و اونا بگیرن عروسی و ما. تو هیچی کم نزاشتیم، هر انگشتری و لباس عروسی اونا بخان، مهمونای اونا ۲۵۰ نفر بود سر عروسی مال ما ۵۰ نفرم نمیشد، تو بهترین باغ با ۷ نوع غذا و ... سرتون و درد نیاریم، با مادرم گفتیم میخان از دخترشون جدا شن بزار هیچی تو دلشون نمونه. بله برون و که خونه خودشون جشن گرفتن که همه خودمونی بودن حدود ۳۰ نفر. مادر زنم میخاست پدر زنم و از بالکن طبقه ۴ پرت کنه پایین چون میوه زیاد گرفته بود. غذا هم آماده از بیرون سفارش دادن. سر عقد هم همه رفتیم مهزر و بعدش بیرون یه رستوران خیلی متوسط چلو کباب دادن و اکثرا رفتن خونشون. بماند که خودمون برگشتیم بزن و برقص کردیم.

‎بعد از عقد تو مبایل خانومم مسیجی دیدم که معلوم بود از طرف یه مرد. خانومم دید من اون و دیدم ولی من به روم نیاوردم. خانومم مبایل و ورداشت و اون و پاک کرد. من که از این مضوع شکه شده بودم رفتم رو بالکن نشستم. انگار تمام دنیا رو سرم خراب شده بود. خانومم اومد بالا و من بگو اون بگو آخر بهش گفتم دیگه نمیشه. من با شک زندگیم و ادامه نمیدم. خانومم زد زیر گریه و گفت اون تکست از طرف یه مرد به مادرش بوده. احساس کردم راست میگه و باورش کردم. باورم هم درست بود.

‎خرج عروسی ما دورو ور ۴۰ میلیون آب خورد. در صورتی که ۲ تا جشن اونا فکر نمیکنم بیشتر از ۲/۳ میلیون تومن تموم شده باشه. حالا من حرف این خرج هارو میزنم به خدا من همچین آدمی نیستم، ولی در طول این چند سال انقدر شنیدم که ۱۰ میلیون جهیزیه خانومم و چندبار به سرش زدن و به من منت گذاشتن منم میگم. ۱ ماه خونشون بعد از عقدمون مهمون بودم. مادرش تهمل نیاورد و چند بار با شوهرش دعواش شد و چه فحش و کتک کاری، البته فقط مادره میزد و میگفت. اشتباه من تو این مدت این بود که تو خریدای عروسی و خیلی چیزای دیگه مادر زنم به همسرم خط میداد و وقتی اون به من میگفت با اینکه میدونستم حرف دل مادر زنم قبول میکردم و این زمینه سازی بود که اون خودش و تو تصمیمات و زندگی ما دخالت بده. یک بار موقع برگشتن به انگلستان که نگذاشتن من پرواز کنم به خاطر اینکه برگه ویزام کپی بود و اوریجینالش و گم کرده بودم. وقتی برگشتیم خونه مادر زنم شروع کرد به داد و بیداد و اینکه اگه من میدونستم دخترم و نمیدادم و ... وقتی من گفتم روز اول من به شما گفته بودم، جواب داد که فکر کرده من شوخی میکنم. من با بلیط بعدی که ۴ روز بعد بوک کردم رفتم ولی با چیزایی که تجربه کرده بودم اصلا خوشحال نبودم.

‎آرزوم این بود که رابطه خانوادگی خوبی با خانواده خودم و خانواده همسرم داشته باشم ولی این امکان پذیر نبود. بعد از برگشت ما فهمیدیم که اگر همسرم و قانونی بخایم بیاریم ممکن ۴/۵ سال طول بکشه. خانومم به من فشار آورد که حرف مردم و این و اون و بابام میگه خوبیت نداره من و تو باید پیش هم باشیم و ...
‎یکی و پیدا کردیم ۲۴ میلیون خرج کردیم که خانوم ما مثل خانوما با ویزا بیاد پیش ما. از این پول ۱۰ میلیون جهازی هم خرج اومدن خانوم ما شد که نصف خرج اومدنشم نشد.

‎از روزی که خانومم پاش و گذاشت پیش من حرفها از ایران درست شد. که ما کی میاییم اونجا. سفارت ایران که بسته شده بود و مردم برای ویزا باید به ترکیه یا دبی مسافرت میکردن. پا فشاری میکردن که ما دوتایی میخایم بیایم و مستقیم میخایم بیایم. و شروع کردن گفتن مادر تو به ما گفته بود ما مستقیم میتونیم بیایم و اون سر مارو کلاه گذاشت و ...

یه بار که باباش با بابام حرف میزدن بابای خانومم به شخص من بی احترامی کرده بود و مادرم و کلاه بردار خطاب کرده بود و برگشته بود گفته بود ما کلی پول خرج کردیم دخترمون و بفرستیم. پدر ما گفته بود مرد حسابی مگه دخترت و فروختی و حرفشون شده بود و تا الانم با هم حرف نمیزنن خدارو شکر. مادر پدر من البته خیلی وقت جدا شدن.

بچه اولمون تو راه بود و حرف سیسمونی اومد وسط. گفتن ۴/۵ میلیون الان جهازی میدن و تازه خیلی هم زیاد. به خانومم گفتم نمیشه اونا تخت و کمدو بگیرن و بقیش و من بگیرم و آخرش همش به اسم اونا تموم بشه. یا همه خرجش و که همون حدود ۱۰ میلیون میشد اونا بدن یا همه را خودم میدم. البته عروسی ما سال ۸۹ بود و بچه اواخر ۹۲ به دنیا میاومد و نرخ تومن به یورو. خیلی تقییر کرده بود.

خلاسه اونا کل سیسمونی و دادن، دستشونم درد نکنه، چندین بار هم گفتن و من تو جواب گفتم به دختر و نوتون دادید دستتون درد نکنه. میخاستیم تابلو فرش از ایران بخریم که بابای خانومم گفت جایی و میشناسه تا با کیفیت تابلو برامون بگیره. گفت یه تابلو با قابش دورو ورای ۹۰۰ تومن تو سال ۹۳. من شنیدم یکی تابلو ابریشم کرفته با ۱۷۰۰۰۰۰ تومن ولی تابلو ما نخ معمولی بود.

به مادرم که ایران بود گفتم بره سوال کنه شاید اینا چون گفتن میخایم بفرستیم دانمارک یارو داره میچاپشون. مادرم رفته بود سوال کرده بود و گفته بودن تابلو ۲ تایی ساخته میشه و جفتش و خودتون باید. وردارید با قاب ۴۵۰ تا ۵۰۰ تومن میشه. من که این حرف و باهاشون در میون گذاشتم شروع کردن که مادر تو مارو دزد کرده و این چه کاریه. خلاصه یه قیامت دیگه.

اینم گذشت. احساس میکردم همسرم نسبت به خانواده من مخصوصا مادرم یه حس تهاجمی پیدا کرده. مادر منم که فهمیده بود رابطش و با ما کمتر کرده بود که خدایی نکرده دل رنجی بین خودش و عروسش پیش نیاد. من هر کاری کردم نفهمیدم. هرچقدر از خانومم پرسیدم چیزی بهم نگفت تا اینکه تو خونه دستگاه شنود کار گذاشتم.

دیدم اکثر زمان روز و خانومم با مادرش حرف میزنه و مادرش فقط داره به مادر من بد و بیراه و چه فحش های رکیکی میده. و همسر من هم گوش میکرد و همه حرفهای مادرش و تایید میکرد. شکه شده بودم. چون ما همچین چیزایی نداشتیم و ندیده بودم. مادر من همیشه به من میگفت زن تو خوبه و براش همه کار بکن. یه زندگیت و بچه هات بچسب ولی من چیزای دیگه ای میشنیدم. چند وقت به روم نیاوردم تا یه روز دیدم اینا واقعا هرچی از دهنشون در میاد دارن میگن. رفتم خونه و طاقتم به سر اومده بود.

دلم از عشقم شکسته بود. بهش گفتم نمیخام این عشق به نفرت تبدیل بشه. ما زندگیمون آینده ای نداره و باید تمومش کنیم. فهمید من همه چیز و میدونم و گفت هرکاری بگی من میکنم من عاشقتم. گفتم مکالماتت و واسه یه مدت کوتاه قطع کن که اونا هم بفهمن اشتباه کردن و سعی کن همیشه با هم باهاشون تماس بگیریم. تا یک سال اینکارو کردیم و بعد خودم بهش گفتم قصد من جدایی تو از مادرت نبوده. حیون هم اینکارو نمیکنه، ولی الان بعد یک سال همهچیز خیلی بهتره و هیچ دل رنجی از کسی نیست. خودشم قبول کرد و گفت راست میگی. قرار شد یه خط جدید بگیره و شمارش و به اونا بده ولی مواظب باشه اشتباهات قبلیش و تکرار نکنه.

تو این دوران بود که مادرش با کسی آشنا شده بود و به قول خودش نه یه دل هزار دل عاشقش شده بود. سر زایمان دوم میخاستم براش دعوتنامه بفرستم که بالا سر زنم باشه که آخره کاری دبه دراورد که پول نداریم. چند وقت بعد گفت که حامله شده و میخاد بچه رو نگه داره. کمی که گذشت به رابتشون با اون مرد مشکوک شدیم و فهمیدیم بیشتر به خاطر اون بوده که نیومده و بچه در اصل مال اون شخص دوم.

همچین چیزایی تو عمرم تو فیلمها هم ندیده بودم. مادر خانومم به همسرم میگفت عاشق اون و بچش و میخاد نگه داره. این در حالی بود که هنوز با پدر خانومم زندگی میکرد. ۴ ماهش بود که فهمیدن بچه مشکل منگلی داره و اون و بچه رو کورتاژ کردن و عملا جلوی بچه دار شدنش و گرفت چون دکتر گفته بود تو سن شما درجه مریضی بچه خیلی بالاست. بعد به شوهرش گفته بود میخاد ازش جدا بشه و پدر خانومم چند وقتی بستری سی سی یو بود، در سورتی که اون مرد به به زنش نگفت میخاد ازش جدا بشه. این مضوع باعث شد. از هم جدا بشن.

من دیگه عملا مادر زنم رو جدیترین تهدید واسه آینده زندگیم میدیدم. از همسرم خاهش میکردم رابطش و با اونا مهدود کنه ولی گروه تلگرام و اپ های اینترنتی عمون نمیداد. خانومم از هر روز زندگیمون عکس میگرفت و میفرستاد و اونا هم همینتور. یک بار ایمیلی با مادر خانومم بگو مگو کردیم و اون به مادر پدر من فحش داد ولی من با عدبانه جوابش و دادم و رابطه رو قطع کردم که خودشم فهمید و خیلی زود باهام دوباره تلفنی حرف زد.

این جریانا گذشت تا این اواخر دیدم پا فشاری میشه که شما باید بیاید ایران تا کار پاسپورتی خانومم درست بشه. خانومم که تا ۶ ماه پیش میگفت من هم دوست ندارم هیچوقت به اونجا برگردم دیدم پا فشاری زیادی داره رو این مضوع میکنه. بهش گفتم واسه خوشحالی تو همه کار میکنم ولی تا جایی که در توانم باشه. گفت نه، تا توان نمیشه و باید و الا و بلا هر کاری کنی که بریم. و برای اولین بار رو من دست بلند کرد. من هیچوقت رویه زن و بچه دست بلند نمیکنم و اگر کسی هم ببینم نمیتونم ساکت بشینم.

هیچ کاری نکردم ولی گفتم با این کارت دیگه هیچوقت دنبال کارام نمیرم که ایران برم چون دنبال حرف و حدیث و دردسر نیستم و میدونم این خاستت فقط از ته دل خودت نیست. من ازدواج نکردم واسه این چیزا. ازدواج کردم که به آرامش برسم. فرداش تو گروه تلگرامی نوشتم میخاستم یک بار به خاطر عشقم خوشحالش کنم و به ایران بیام ولی اون کاری کرد که پاسپورتی که داشتم و جر دادم و دیگه نمیخام سر این مضوع با کسی بحث کنم.

مادر خانومم شروع کرد تو بچه من و تو غربت یک سال تلفنش و گرفتی، تو آدم نیستی. ما نباید افتخار میدادیم با خانواده شما وسلت کنیم و شروع کرد به فحش های رکیک دادن به من و لعنت فرستادن به پدر و مادرم. من که شکه شده بودم و نمیخاستم کاری کنم که باعث اعساب خوردی تو خانواده خودم بشه. فقط گفتم همه میدونن شما کی هستید و چیکارا کردید و دیگه نمیخام هیچوقت باهاتون کاری داشته باشم.

بعد از خانومم خاستم بین زندگیش و اونا یکی انتخاب کنه ولی درجا پشیمون شدم، چون دوست ندارم کسی از دختر من هم این رو بخاد. خانومم به مادرش گفت نباید به شوهرم و عشقم همچین فحش هایی میدادی و اون تو جواب گفت شوهرت عاشق تو نیست و داره ازت سو استفاده میکنه. (دوست پسرش) عشق واقعی که هر هفته میره سر خاک مادرش و دست بوس باباشه. این در صورتی که اون مرد خودش زن و ۲ تا بچه داره و رازی به جدایی از اونا نبوده بخاطر مادر خانوم ما و همسر من هم از این حرفا ناراحت شد و فحشی به اون شخص داد که در جواب هر فحشی مادرش بلد بود به من و خانوادم داد.

من که دیگه تصمیم ندارم واقعا هیچ رابطه ای با اونا برقرار کنم و به همسرم گفتم روزی اگه خاستی ببینیشون میریم ترکیه و میتونی بری هتل اونها و ببینیشون. ولی واقعا از یه مشاور کمک میخوام تا برای آیندم تصمیم بگیرم. من عاشق زن و ۲ تا بچم هستم و ۶ سال از زندگیمون میگذره. نمیخام هیچوقت این عشق تموم بشه. نمیخام بچه هام بی پدر بزرگ بشن. خواهش میکنم راهنماییم کنید.

من هم حتما مشکلاتی داشتم ولی زندگیم و دوست دارم و میدونم اگه زودتر بجنبم میتونم مانع بروز چیزهای بدتر بشم. احتیاج به راهنمایی شما دوستان عزیز دارم تا تصمیم گیری کنم. مرسی.