به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 28
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 14 دی 96 [ 23:20]
    تاریخ عضویت
    1395-6-03
    نوشته ها
    26
    امتیاز
    1,292
    سطح
    19
    Points: 1,292, Level: 19
    Level completed: 92%, Points required for next Level: 8
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    2

    تشکرشده 21 در 12 پست

    Rep Power
    0
    Array

    چطور فراموشش کنم؟

    با سلام
    من مطالب زیادی رو در مورد مسئله اختلاف سنی معکوس خوندم اما راستش جوابمو نگرفتم.

    من 28 سالمه. و حدود 6 ساله (بعد از اتمام دوره کارشناسی) مشغول به کار شدم. چند سال قبل که درس می خوندم خواستگارای مناسب تری داشتم اما به خاطر اینکه خانواده م توانایی مالی نداشتن بدون اینکه اجازه بدم بیان رد می کردم. تا اینکه توی این چندسال من و دو تا خواهرم بعد از چندسال کار کردن، الان در وضعیت مالی معمولی هستیم خداروشکر. یک سال و نیمه که مادر و پدرم متارکه کردن به خاطر اخلاقای پدرم که خیلی اذیتمون می کرد. البته پدرم بیرون از خونه اهل هیچ خلاف و برنامه ای نبود و فقط ازارش به ما می رسید و با هیچ کسی از فامیل رفت و امد هم نمی کرد. تا اینکه یک سال و نیم پیش ما از کاراش خسته شدیم و یک خونه مستقل رهن کردیم توی یه منطقه مناسب تر. چون محله قدیمی مون واقعا محله خوبی هم نبود و ادم خلافکار توش زیاد بود و به لحاظ فرهنگی هم خوب نبودن.
    الان ما یه زندگی متوسط و معمولی داریم و تنها مشکلمون همین مسئله متارکه پدر و مادرمه که نمی تونم به کسی بگم. چون که طلاق شرعی و قانونی نگرفتن و فقط ما جدا زندگی می کنیم و بعضی وقتا من یا برادرم به پدرم سر می زنیم.
    البته اینم بگم که من یه خواهر و برادر دیگه هم دارم که ازدواج کردن و الان سه تا خواهریم که مجردیم.
    توی محل کارم هم ادم موفقی هستم (خواهرهام هم همین طور تو کارشون موفقن) و جزء افرادی ام که خیلی روم حساب میشه و بااینکه چندبار ناز کردم و شرط و شروط گذاشتم و یه موقعیت کاری بهتری پیش اومد که می خواستم برم ولی مدیرامون قبول نمی کردن من برم.
    از وقتی که ما اومدیم محله جدید، روابطمون با همسایه و ... خیلی کم شده.
    در این سالهای اخیر خواستگارانی وجود داشتند حتی در محیط کارم. ولی واقعا خواستگار مناسب خیلی کم هست یا اینکه جور نشده و من خسته شدم از این وضعیت. و مامانم هم مدام گیر میده سطح توقعتون رو بیار پایین.
    ببخشید پرحرفی کردم و اما اصل مطلب اینکه:
    چند ماهه یه همکار جدید اومده محل کارمون. اوایل فکر می کردم از من بزرگتره و یا شاید هم سن. و اینکه می دونستم صبح ها جای دیگه کار می کنه و عصرا میاد شرکت ما.
    نمی دونم چی شد که من ... بهش علاقه مند شدم. با اینکه ما روابطمون خیلی رسمیه و به ندرت پیش میاد شوخیی بین مون باشه. ولی خب هم اخلاقش به نظرم خوب بود، یعنی هم مودبه هم سنگین و هم کارش رو خوب انجام میده و ادم سازگاریه توی کار تیمی. و اینکه من به چشم یه همکار محترم بهش نگاه می کردم نه اینکه فکر کنم سابقه کاری من از اون بیشتره و این حرفا.
    راستش من با یه بدبختی آمارش رو درآوردم و فهمیدم سه سال از من کوچیکتره. وقتی فهمیدم انگار یه پارچ اب سرد ریخته باشن روی سرم. تا چند ساعت توی شوک بودم. خداییش اصلا نمی خوره از من کوچکتر باشه. البته منم قیافه م کمتر از سنم نشون میده و تا حالا چندین بار شده مثلا توی اتوبوس یه خانمی اومده شماره خواسته برای امر خیر و سن من رو چند سال کمتر حدس می زده و حتی وقتی فهمیده من بزرگترم گفته از نظر ما اشکالی نداره ولی من چون پسرشون کوچکتر بوده قبول نکردم. چون همیشه فکر می کردم پسر کوچک تر از من بچه س.
    اما در مورد همکارم اصلا چنین حسی ندارم و هیچ بچه بازیی ازش ندیدم. -البته شناخت زیادی ازش ندارم-
    از طرفی یه بار با همکارای خانمم سرحرف رو باز کردم به نظرتون اقای فلانی چندسالشه که اکثرا حدسایی زدن که بزرگتر از منه.
    تازه من فهمیدم اون سربازه و صبح ها هم جایی که کار می کنه درواقع سرباز امریه س.
    هرکار می کنم نمی تونم از فکرش بیرون بیام. اخه من اصلا نمی دونم شاید خودش کسی رو دوست داشته باشه یا اصلا حسی به من نداشته باشه و تازه فکر کنم بعد از سربازی میخواد بره شهر خودشون.
    به خدا موندم از یه طرف نه کسی رو سراغ دارم که واسطه بشه نظرشو در مورد من بپرسه. نه خودم می تونم حرفی بزنم چون می دونم اگه نه بشنوم خیلی داغون میشم. مخصوصا که به خاطر بزرگتر بودن من ریسکش هم بالاست مطرح کردن این علاقه.
    از طرفی هم، من که این چندساله واقعا تنهایی کشیدم و همش دوست داشتم ازدواج کنم ولی نشد خودم رو سرگرم کار کرده بودم ولی حالا سرکار هم که میرم همش فکرم پیششه. کارمو دوست دارم و نمی تونم به خاطر این مسئله محل کارمو عوض کنم. بعد هم فکر نمی کنم با تغییر محل کار خیلی مشکل من حل بشه، چون مشکل تنهایی من حل نمیشه و باز میرم توی فکر و خیال.

    شما بگید من چی کار کنم که انقدر بهش فکر نکنم و بی خیالش بشم؟ شبها با فکرش می خوابم و صبح با فکرش بیدار میشم. گاهی وقتا میرم عکس پروفایلش رو نگاه می کنم. کم کم دارم خل میشم!!
    ویرایش توسط arghavan1366 : چهارشنبه 03 شهریور 95 در ساعت 00:59 دلیل: -

  2. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 19 اردیبهشت 96 [ 09:19]
    تاریخ عضویت
    1395-3-04
    نوشته ها
    150
    امتیاز
    2,234
    سطح
    28
    Points: 2,234, Level: 28
    Level completed: 56%, Points required for next Level: 66
    Overall activity: 20.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    78

    تشکرشده 156 در 94 پست

    Rep Power
    30
    Array
    سلام
    نقل قول میکنم از دوستم من مخاستم ازدواج کنم هردو هم سن بودیم عروسمون گفتش اقا وقتی سنش کم باشد خانم در زندگی خورد میشود
    منم اون موقع ها عشق کورم کرده بود ولی سختیهایی داشتم که میتوانم به جرات بگم خواهرم که شوهرش 4 سال از خودش بزرگتر بود این مشکلات را نداشت در حال حاضر زندگی خوبی داریم و راضیم به رضای خدا
    این را بدون مردی که تفاوت سنی مناسب بین 3 تا 6 سال را از همسرش را نداشته باشد قدر زحمتهای خانم را نمیدونه نمیبینه و.......
    شما به دلیل بحرانی که بین پدر مادر داشتید دچار حس تنهایی شذی
    خیلی خوب هست که به فکر ازدواج افتادین چون ازدواج مقطع سنی دارد
    زندگی مشترک با محیط کاری فرق میکند توی زندگی هیییییچ وقت نمیگویند فلانی خیلی زحمت کشید کارش خوب هست
    بلکه امروزه فقط عشق دادن مهم هست و محبت کردن و با گذشت بودن جوان بودن وماندن مهم هست طراوت داشتن ظرافت داشتن و.......
    برای شما ارزوی خوشبختی میکنم

  3. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 15 شهریور 98 [ 10:44]
    تاریخ عضویت
    1395-2-21
    نوشته ها
    176
    امتیاز
    4,752
    سطح
    44
    Points: 4,752, Level: 44
    Level completed: 1%, Points required for next Level: 198
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    0

    تشکرشده 319 در 122 پست

    Rep Power
    41
    Array
    سلام
    بهتره صبر کنید تا خدمتشون تموم بشه و از شرکتتون برن به شهر خودشون. بعد از طریق پیامک یا دنیای مجازی بهشون حرف دلتون رو بگید. که اگه نظرشون منفی هم بود با توجه به این که رفتن از اونجا، دیگه باهاشون چشم تو چشم نمیشید

  4. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 14 دی 96 [ 23:20]
    تاریخ عضویت
    1395-6-03
    نوشته ها
    26
    امتیاز
    1,292
    سطح
    19
    Points: 1,292, Level: 19
    Level completed: 92%, Points required for next Level: 8
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    2

    تشکرشده 21 در 12 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام
    دوست عزیز فرمایشات شما صحیح ولی منظور من این بود که ایشون ویژگی های اخلاقی مثبتی دارند.

  5. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 14 دی 96 [ 23:20]
    تاریخ عضویت
    1395-6-03
    نوشته ها
    26
    امتیاز
    1,292
    سطح
    19
    Points: 1,292, Level: 19
    Level completed: 92%, Points required for next Level: 8
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    2

    تشکرشده 21 در 12 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط سوشیانت2 نمایش پست ها
    سلام
    بهتره صبر کنید تا خدمتشون تموم بشه و از شرکتتون برن به شهر خودشون. بعد از طریق پیامک یا دنیای مجازی بهشون حرف دلتون رو بگید. که اگه نظرشون منفی هم بود با توجه به این که رفتن از اونجا، دیگه باهاشون چشم تو چشم نمیشید
    به نظرم در هر صورت گفتن مستقیم این مطلب از طرف من تبعات خوبی نداره. به هرحال اگر هم نبینمش پیش خودم که احساس می کنم غرورم شکسته چون فهمیده.

    دوستان من یک راهنمایی می خواستم. من چون از کارمندای با سابقه هستم همکار قابل اعتماد دارم ولی مسئله اینه که نمی تونم یک همکار خانم را واسطه قرار بدم برای پرسیدن نظر ایشون. چون اساسا جو شرکت جوری نیست که خانم ها و اقایون راحت صحبت کنند و این اقا هم زیاد با همکارای خانم سروکار نداره به جز من اونم تا حدودی.
    ولی دوتا از همکارامون زن و شوهرن و من با جفتشون راحتم. چون خانم دوست صمیمی من هست و خب رفت و امد هم داریم. متاسفانه یه مسئله کاری بین من و همکار خانم پیش اومده که یه کم روابطمون سرد شده البته مقطعی هست. و من نمی تونم از اون بخوام که از شوهرش بخواد امار بگیره ولی خب با شوهرش که همکارمونه می تونم صحبت کنم. یعنی سربسته یه چیزایی گفتم.
    امروز داشتیم صحبت می کردیم گفتم یه دوستی دارم به همکارش علاقه مند شده و یه سری از این حرفا. منم نصیحتش کردم فایده نداره حالا به نظر شما چطوری بفهمه پسره بهش احساسی داره یا نه. اونم یه کم شوخی کرد که خدایی قضیه دوستتونه یا خودتون. اگه خودتون بگید کیه من امارشو براتون درمیارم ولی من زیر بار نرفتم و گفتم دوستمه و البته زیاد فرصت نشد و قرار شد مثلا فردا نقطه نظراتش رو به من بگه!!! یعنی خیلی خجالت کشیدم و ترسیدم که بگم مسئله خودمه.
    به نظرتون می تونم بهش بگم غیرمستقیم نظر این اقا رو بپرسه؟ کلا یه خورده می ترسم برای من یا اون اقا بد بشه اگه کسی بفهمه.

    اینم بگم که دیروز توی یه جلسه ای بودیم دوتا همکارا داشتن می گفتن که همکار موردنظر قراره اخر همین ماه از شرکت بره حالا بماند که دیشب کلی گریه کردم و این حرفا. ولی فکر کردم حداقل یکی رو واسطه کنم، وقتی مطمئن بشم یه احساس یه طرفه س بی خیال میشم.
    ویرایش توسط arghavan1366 : سه شنبه 09 شهریور 95 در ساعت 22:08

  6. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 24 بهمن 95 [ 01:31]
    تاریخ عضویت
    1394-11-27
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    624
    سطح
    12
    Points: 624, Level: 12
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 26
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    28

    تشکرشده 11 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    اگه واقعا این علاقه شما یک طرفه نبود اصلا چه لزومی داشت که این اقا سعی کنه حسش رو به شما پنهان کنه !!!
    تا جایی که من میدونم اقایون اگه از خانومی خوششون بیاد بخصوص اگه قصد ازدواج داشته باشن حتی یک روزم برای ابراز علاقه از دست نمیدن
    به خاطر خودتونم که شده از این افکار بیرون بیاید چون احتمال سرخورده شدنتون زیاده
    خیلی صریح صحبت کردم اما واقعا لازم دیدم بگم

  7. 2 کاربر از پست مفید پریا 66 تشکرکرده اند .

    بارن (جمعه 09 مهر 95), ستاره زیبا (شنبه 20 شهریور 95)

  8. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 14 دی 96 [ 23:20]
    تاریخ عضویت
    1395-6-03
    نوشته ها
    26
    امتیاز
    1,292
    سطح
    19
    Points: 1,292, Level: 19
    Level completed: 92%, Points required for next Level: 8
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    2

    تشکرشده 21 در 12 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط پریا 66 نمایش پست ها
    اگه واقعا این علاقه شما یک طرفه نبود اصلا چه لزومی داشت که این اقا سعی کنه حسش رو به شما پنهان کنه !!!
    تا جایی که من میدونم اقایون اگه از خانومی خوششون بیاد بخصوص اگه قصد ازدواج داشته باشن حتی یک روزم برای ابراز علاقه از دست نمیدن
    به خاطر خودتونم که شده از این افکار بیرون بیاید چون احتمال سرخورده شدنتون زیاده
    خیلی صریح صحبت کردم اما واقعا لازم دیدم بگم

    سلام دوست عزیز
    عقلم حرفاتون رو قبول داشت ولی مشکل این بود که با دلم نمی تونستم این حرفا رو بپذیرم.
    حالا شما بگید چی کار کنم که احساساتم رو کنترل کنم؟ چون واقعا مستاصل و درمونده شدم


    حدود یک هفته پیش با شوهر دوستم از طریق چت صحبت کردم ، قسم خورد که به کسی چیزی نگه و من بهش گفتم که مساله مربوط به خودمه. وقتی فهمید از اونجایی که ادم شوخ طبعی هست کلی سربه سرم گذاشت و گفت. عجب خوش سلیقه ای! خیلی به هم میایید و از این حرفا. از خداشم باشه یکی مثل تو قسمتش بشه.
    گفتم سربه سرم نذارید، من هرچی فکر کردم دیدم درست نیست خودم مستقیما حرفی بزنم. از طرفی به شما بیشتر از یه همکار اعتماد دارم چون شوهر دوست صمیمی منی و شناخت بیشتری داریم از هم.
    اونم گفت به خدا عین خواهرمی. هرکاری از دستم بربیاد کوتاهی نمی کنم. فقط یک هفته به من فرصت بدید امارشو درمیارم. من نمی خوام شان شما بیاد پایین. پس شما هیچ کاری نکن و بسپارش به من.
    (این رو هم بگم محل کار ما یه ساختمون دو طبقه ست که یه طبقه خانما و یه طبقه اقایون هستن و ممکنه هر روز هم دیگه رو نبینیم ولی هر وقت دو نفر کار مشترکی داشته باشن روی پروژه ها، تلفنی یا حضوری صحبت می کنیم.)
    خلاصه قرار شد بپرسه اون همکارمون برای چی می خواد از شرکت بره، اونم گفته بود یه مسئله شخصیه. ازش پرسیده بود جای دیگه میخوای بری سرکار، گفته بود نه. پرسیده بود پس کجا می خوای بری گفته بود خونه. (البته ما نمی دونیم ایشون تنها زندگی می کنه یا با خانواده. یا اینکه خانواده ش اینجا هستن یا شهر دیگه. من فقط حدس می زدم خانواده ش شهر دیگه باشن. و اینم نمی دونیم چقدر از سربازیش مونده)
    بعد قرار شد سوالای دیگه ای هم ازش بپرسه ولی چند روز گذشت و با اینکه شوهر دوستم رو می دیدم ولی حرفی نمی زد تا اینکه خودم ازش پرسیدم نتیجه چی شد. گفت راستش این پسر کلا ارومه ولی یه هفته ای هست خیلی تو خودشه و اصلا با کسی حرف نمی زنه. اصلا معلوم نیست چشه و یه جور مرموزیه. گفتم خب پس اینطوری به نتیجه نمی رسیم برید سر اصل مطلب و سوال اصلی مون رو بپرسید
    اونم مساله کم حرفی همکارمون رو پیش کشیده بود و اینطوری قضیه رو مطرح کرده بود که :
    -اون وقتا یکی رو (یعنی دوست منو) می خواستم همین جوری شدم. خیلی آشفته بودم. حس می کنم تو هم اینطوری شدی.
    -همکارمون هم گفته بود واقعا؟ چطوری شدم.
    - شوهر دوستم گفته بود حس می کنم وقتی با خانم فلانی صحبت می کنی چهار ستون بدنت می لرزه :d
    - همکارمون هم گفته بود نه خبری نیست.
    - شوهر دوستم گفته بود خجالت نکش. می خوای قرار بذارم با هم حرف بزنید، از طریق خانمم.
    - همکارمون هم گفته بود نه. در مورد قضیه ازدواج و این جور حرفا اصلا وقت نمی کنم که بهش فکر بکنم. هنوز برای ازدواج نه تنها ایشون بلکه با هر شخصی به یه نتیجه درونی نرسیدم.

    همین دیگه. منم این روزا سعی می کنم خودمو حداقل جلوی شوهر دوستم شاد نشون بدم که فکر نکنه الان تو فاز شکست عشقی ام. سعی می کنم سرگرم کار باشم. یا با دوستام برم بیرون ولی واقعا روزای سختیه. من به خاطر مسئولیت های زیادی که توی شرکت دارم مجبورم بعضی روزا بیشتر بمونم. در نتیجه چند روز که زودتر میرم تا نبینمش و صداشو نشنوم ولی یه روز که می مونم و حتی صداشو می شنوم یا از دور می بینمش باز داغ دلم تازه میشه.
    نمی دونم شایدم خدا دوستم داره و اینکه اخر این ماه از اینجا میره یه اتفاق خوبه تا من دیگه نبینمش و صداشو نشنوم و پیام های اداری شو نبینم و فراموشش کنم.
    احتمالا گذشت زمان همه چی رو حل می کنه اما امیدوارم در این ده روز باقیمونده کار اشتباهی ازم سر نزنه.

    دوستان خوشحال میشم اگر حرفی یا نصیحتی یا نظری دارید بهم بگید.
    ممنون
    ویرایش توسط arghavan1366 : جمعه 19 شهریور 95 در ساعت 15:31 دلیل: -

  9. 3 کاربر از پست مفید arghavan1366 تشکرکرده اند .

    نیلوفر:-) (شنبه 13 آذر 95), بارن (جمعه 09 مهر 95), ستاره زیبا (شنبه 20 شهریور 95)

  10. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 14 دی 96 [ 23:20]
    تاریخ عضویت
    1395-6-03
    نوشته ها
    26
    امتیاز
    1,292
    سطح
    19
    Points: 1,292, Level: 19
    Level completed: 92%, Points required for next Level: 8
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    2

    تشکرشده 21 در 12 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام
    دوستان! خواهش می کنم راهنمایی کنید.

    من تو این مدت خیلی با خودم کلنجار رفتم تا انقدر بهش فکر نکنم ولی نشد. درست یک هفته پیش بهش اس دادم و غیرمستقیم حرف دلم رو زدم. -خلاصه ش اینکه گفتم یه اتفاقی که اصلا انتظارشو نداشتم برام افتاده و همه چی برام مبهم و مرموزه ... مثل شما- یه شبانه روز طول کشید تا جوابمو بده. اول خیلی سعی می کرد بحث رو منطقی پیش ببره.
    (البته برام عجیب بود که مطلب رو گرفته بود. چون توی شرکت سعی کرده بودم رفتارام طبیعی باشه.) شروع کرد به اینکه چه مساله مبهمی بین ما هست؟ و منم گفتم احساسی که من دارم مبهمه. چون بدون شناخته و نمی دونم اسم این احساس رو چی می شه گذاشت و حرفای دیگه و خلاصه اینکه به نظرش اصلا اشکالی نداشت که من پیش قدم شدم و اینکه گفت اونم تمایل داشته و داره برای آشنایی... ولی اول یه کم اس ام اسی شرایط خودمون رو بگیم بعد اگر خواستیم ادامه بدیم قدم های بعدی...
    فرداش خودش اس ام اس داد که صحبت کنیم. من گفتم از اینجا شروع کنیم که از 18 سالگی تا الان چه مسیری رو طی کرده. اونم از این گفت که شهر دور از خانواده ش درس خونده و از همون دانشجویی کار کرده و معنی استقلال رو فهمیده و بعد هم سربازی که بعد از کلی دردسر و گشتن توی اداره های مختلف و بدون پارتی تونسته توی مصاحبه یه اداره ای توی شهر ما قبول بشه و امریه بگیره. (خانواده ش هم توی یکی از شهرهای هم جوار ما زندگی می کنن)
    خیلی زود رسیدیم به بحث سن. و سن هم دیگه رو پرسیدیم. ولی یه دفعه دیدم ازش خبری نیست و حرفی نمی زنه. گفتم می خواید دیگه ادامه ندیم؟
    اما از حرفاش متوجه شدم اون می خواسته با رسیدن به مساله سن و اینکه سربازه (و فکر می کرد من نمی دونم سربازه-) به من بفهمونه که شرایط جور نیست و در عین حال غرور من نشکنه.
    (من می دونستم که سربازه ولی امیدوار بودم آخرای سربازیش باشه. ولی اون گفت یک سال و سه ماه از سربازیش مونده)
    من گفتم که از اول سنش رو نمی دونستم و ولی بعدها فهمیدم و شوکه شدم و اینکه قبلا خواستگار کوچکتر چندتا داشتم ولی اصلا راه ندادم .در مورد ایشون، باتوجه به اینکه توی یکی دو سال اخیر چندین مورد ازدواج های با اختلاف سنی معکوس دیدم که موفق بوده ، نظرم عوض شده و به نظرم برای این مساله نیاز به مشاوره هست و ...
    با اینکه حرفی نمی زد من احساس می کردم باید از رفتار خودم دفاع کنم. گفتم این حرفا رو نمی زنم که نظر شما عوض بشه فقط احساس می کنم دارم محکوم میشم به رفتار احساسی. گفتم به نظرم شما از اول تمایلی نداشتید و مشکل شما سن نیست.
    اون گفت که از اول تقریبا مطمئن بوده که از نظر سنی ، اختلاف داریم و اینکه از اول هم تمایل داشته ولی از اونجایی که آدم محتاطی هست (روی محتاط بودن خودش خیلی تاکید میکنه)
    حرفی نزده. گفت نشسته با خودش فکر کرده و بعد از کلی کلنجار آخرش تصمیم گرفته و پرونده این مساله رو بسته. و از دیشب هم سعی می کرده من رو هم به نتیجه ای که خودش رسیده برسونه.

    من واقعا ناراحت شدم و گفتم اگر مساله براتون تموم شده بود اصلا نیازی نبود که این حرفا رو بزنیم و چرا دیشب گفتید تمایل بوده و هست.
    و احساس کردم کم کم وارد فاز احساسات شد. گفت باور کنید حتی یک کلمه حرف دروغ به شما نزدم. از درگیری عقل و احساسش گفت و اینکه "تمایل وجود داشته و داره" حرف دلش بوده ولی از نظر عقلش همه چیز تموم شده ست و باید بی خیال بشیم. گفت اینکه یک روز طول کشید جواب اس ام اس تون رو بدم به خاطر همین درگیری عقل و احساسم بوده.
    و اخرش اینکه من ازش خواستم بگه عقل و احساسش توی چه مساله ای به تفاهم نرسیدن و اون اینطور جواب داد:
    "همه احساس یه طرف، در برابرش
    -خودخواهی هایی که تصورش در حات دو نفره غیرممکنه
    - فداکاری و از خودگذشتگی که می دونی لازمه ازدواجه و تو هنوز بهش نرسیدی
    - آس و پاسی محض و سرمایه ای که نیست و دختری که باید به خاطر تو بقیه فرصتهاش رو از دست بده
    - تکلیفی که خودت با خودت در مورد ازدواج به نتیجه نرسیدی
    - سنی که می دونی تحملش برای خانواده ت سخته"

    من مستاصل بودم و نمی دونستم چی بگم. نمی خواستم بیشتر از این بحث رو کش بدم، احساس می کردم با ادامه این بحث کوچک میشم و از طرفی بهش حق می دادم با شرایطی که داره.
    فقط تونستم بهش بگم که درکش می کنم و نباید تند می رفتم و منم بدون سختی به شرایط فعلی نرسیدم. و ...
    دیر وقت بود و می دونستم صبح زود باید بیدار بشه و بحث رو جمع و جور کردم.

    --------------------------------------
    دو سه شب اول همش کارم گریه بود و خودخوری که چطور فراموشش کنم. از طرفی مدام می گفتم نکنه به من ترحم کرده و ای کاش من پیش قدم نمی شدم.

    با اینکه قرار بود اخر شهریور از شرکتمون بره ولی هنوز یه سری کار ناتموم داره که باید به مدیرمون تحویل بده و هنوز شرکت میاد

    بعد از اون شب ابدا بهش نزدیک نشدم. چون دلم نمی خواست فکر کنه من سعی می کنم بهش نزدیک بشم و نمی خواستم مسایل کاری مون تحت الشعاع مسایل عاطفی قرار بگیره.
    دو روز پیش یه جلسه داشتیم. همین همکار موردنظر باید کارهاشو توضیح می داد و ما سوال می پرسیدیم. من انقدر ساکت بودم که مدیرمون صداش دراومد و گفت شما چرا سوالی نمی پرسی.

    ----------------------------
    دوستان خواهش می کنم راهنمایی کنید.
    فکرم کاملا از کار افتاده. نمی دونم سرکار چطوری رفتار کنم. نمی دونم چطور با واقعیت کنار بیام. نمی دونم چند درصد از کارم اشتباه بوده و نمی دونم این آدم واقعا علاقه ای به من داشته؟ یا داره؟
    یه ذره از احساسم کم نشده اما ... واقعا دیگه دلم نمی خواد برم سمتش. چون نمی خوام کوچک بشم...
    اون اس ام اس رو هم واسه این دادم که حس می کردم به خاطر تودار بودن شدیدش، همه حرفاشو به واسطه من (یعنی شوهر دوستم) نزده.
    ویرایش توسط arghavan1366 : پنجشنبه 08 مهر 95 در ساعت 22:48

  11. کاربر روبرو از پست مفید arghavan1366 تشکرکرده است .

    the boy (جمعه 09 مهر 95)

  12. #9
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 31 تیر 96 [ 02:16]
    تاریخ عضویت
    1393-4-30
    نوشته ها
    70
    امتیاز
    3,018
    سطح
    33
    Points: 3,018, Level: 33
    Level completed: 79%, Points required for next Level: 32
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    101

    تشکرشده 87 در 39 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط arghavan1366 نمایش پست ها
    سلام
    دوستان! خواهش می کنم راهنمایی کنید.

    من تو این مدت خیلی با خودم کلنجار رفتم تا انقدر بهش فکر نکنم ولی نشد. درست یک هفته پیش بهش اس دادم و غیرمستقیم حرف دلم رو زدم. -خلاصه ش اینکه گفتم یه اتفاقی که اصلا انتظارشو نداشتم برام افتاده و همه چی برام مبهم و مرموزه ... مثل شما- یه شبانه روز طول کشید تا جوابمو بده. اول خیلی سعی می کرد بحث رو منطقی پیش ببره.
    (البته برام عجیب بود که مطلب رو گرفته بود. چون توی شرکت سعی کرده بودم رفتارام طبیعی باشه.) شروع کرد به اینکه چه مساله مبهمی بین ما هست؟ و منم گفتم احساسی که من دارم مبهمه. چون بدون شناخته و نمی دونم اسم این احساس رو چی می شه گذاشت و حرفای دیگه و خلاصه اینکه به نظرش اصلا اشکالی نداشت که من پیش قدم شدم و اینکه گفت اونم تمایل داشته و داره برای آشنایی... ولی اول یه کم اس ام اسی شرایط خودمون رو بگیم بعد اگر خواستیم ادامه بدیم قدم های بعدی...
    فرداش خودش اس ام اس داد که صحبت کنیم. من گفتم از اینجا شروع کنیم که از 18 سالگی تا الان چه مسیری رو طی کرده. اونم از این گفت که شهر دور از خانواده ش درس خونده و از همون دانشجویی کار کرده و معنی استقلال رو فهمیده و بعد هم سربازی که بعد از کلی دردسر و گشتن توی اداره های مختلف و بدون پارتی تونسته توی مصاحبه یه اداره ای توی شهر ما قبول بشه و امریه بگیره. (خانواده ش هم توی یکی از شهرهای هم جوار ما زندگی می کنن)
    خیلی زود رسیدیم به بحث سن. و سن هم دیگه رو پرسیدیم. ولی یه دفعه دیدم ازش خبری نیست و حرفی نمی زنه. گفتم می خواید دیگه ادامه ندیم؟
    اما از حرفاش متوجه شدم اون می خواسته با رسیدن به مساله سن و اینکه سربازه (و فکر می کرد من نمی دونم سربازه-) به من بفهمونه که شرایط جور نیست و در عین حال غرور من نشکنه.
    (من می دونستم که سربازه ولی امیدوار بودم آخرای سربازیش باشه. ولی اون گفت یک سال و سه ماه از سربازیش مونده)
    من گفتم که از اول سنش رو نمی دونستم و ولی بعدها فهمیدم و شوکه شدم و اینکه قبلا خواستگار کوچکتر چندتا داشتم ولی اصلا راه ندادم .در مورد ایشون، باتوجه به اینکه توی یکی دو سال اخیر چندین مورد ازدواج های با اختلاف سنی معکوس دیدم که موفق بوده ، نظرم عوض شده و به نظرم برای این مساله نیاز به مشاوره هست و ...
    با اینکه حرفی نمی زد من احساس می کردم باید از رفتار خودم دفاع کنم. گفتم این حرفا رو نمی زنم که نظر شما عوض بشه فقط احساس می کنم دارم محکوم میشم به رفتار احساسی. گفتم به نظرم شما از اول تمایلی نداشتید و مشکل شما سن نیست.
    اون گفت که از اول تقریبا مطمئن بوده که از نظر سنی ، اختلاف داریم و اینکه از اول هم تمایل داشته ولی از اونجایی که آدم محتاطی هست (روی محتاط بودن خودش خیلی تاکید میکنه)
    حرفی نزده. گفت نشسته با خودش فکر کرده و بعد از کلی کلنجار آخرش تصمیم گرفته و پرونده این مساله رو بسته. و از دیشب هم سعی می کرده من رو هم به نتیجه ای که خودش رسیده برسونه.

    من واقعا ناراحت شدم و گفتم اگر مساله براتون تموم شده بود اصلا نیازی نبود که این حرفا رو بزنیم و چرا دیشب گفتید تمایل بوده و هست.
    و احساس کردم کم کم وارد فاز احساسات شد. گفت باور کنید حتی یک کلمه حرف دروغ به شما نزدم. از درگیری عقل و احساسش گفت و اینکه "تمایل وجود داشته و داره" حرف دلش بوده ولی از نظر عقلش همه چیز تموم شده ست و باید بی خیال بشیم. گفت اینکه یک روز طول کشید جواب اس ام اس تون رو بدم به خاطر همین درگیری عقل و احساسم بوده.
    و اخرش اینکه من ازش خواستم بگه عقل و احساسش توی چه مساله ای به تفاهم نرسیدن و اون اینطور جواب داد:
    "همه احساس یه طرف، در برابرش
    -خودخواهی هایی که تصورش در حات دو نفره غیرممکنه
    - فداکاری و از خودگذشتگی که می دونی لازمه ازدواجه و تو هنوز بهش نرسیدی
    - آس و پاسی محض و سرمایه ای که نیست و دختری که باید به خاطر تو بقیه فرصتهاش رو از دست بده
    - تکلیفی که خودت با خودت در مورد ازدواج به نتیجه نرسیدی
    - سنی که می دونی تحملش برای خانواده ت سخته"

    من مستاصل بودم و نمی دونستم چی بگم. نمی خواستم بیشتر از این بحث رو کش بدم، احساس می کردم با ادامه این بحث کوچک میشم و از طرفی بهش حق می دادم با شرایطی که داره.
    فقط تونستم بهش بگم که درکش می کنم و نباید تند می رفتم و منم بدون سختی به شرایط فعلی نرسیدم. و ...
    دیر وقت بود و می دونستم صبح زود باید بیدار بشه و بحث رو جمع و جور کردم.

    --------------------------------------
    دو سه شب اول همش کارم گریه بود و خودخوری که چطور فراموشش کنم. از طرفی مدام می گفتم نکنه به من ترحم کرده و ای کاش من پیش قدم نمی شدم.

    با اینکه قرار بود اخر شهریور از شرکتمون بره ولی هنوز یه سری کار ناتموم داره که باید به مدیرمون تحویل بده و هنوز شرکت میاد

    بعد از اون شب ابدا بهش نزدیک نشدم. چون دلم نمی خواست فکر کنه من سعی می کنم بهش نزدیک بشم و نمی خواستم مسایل کاری مون تحت الشعاع مسایل عاطفی قرار بگیره.
    دو روز پیش یه جلسه داشتیم. همین همکار موردنظر باید کارهاشو توضیح می داد و ما سوال می پرسیدیم. من انقدر ساکت بودم که مدیرمون صداش دراومد و گفت شما چرا سوالی نمی پرسی.

    ----------------------------
    دوستان خواهش می کنم راهنمایی کنید.
    فکرم کاملا از کار افتاده. نمی دونم سرکار چطوری رفتار کنم. نمی دونم چطور با واقعیت کنار بیام. نمی دونم چند درصد از کارم اشتباه بوده و نمی دونم این آدم واقعا علاقه ای به من داشته؟ یا داره؟
    یه ذره از احساسم کم نشده اما ... واقعا دیگه دلم نمی خواد برم سمتش. چون نمی خوام کوچک بشم...
    اون اس ام اس رو هم واسه این دادم که حس می کردم به خاطر تودار بودن شدیدش، همه حرفاشو به واسطه من (یعنی شوهر دوستم) نزده.
    یه دختر 19 ساله نیستی که خودتو به خاطر اینجور مسائل اذیت میکنی خیلی زود طرف یادت میره
    از دل برود هر آن که از دیده برفت
    حداقل جرئتشو داشتی و حرف دلتو زدی و خوبیش اینه که از این برزخی که توش بودی در اومدی

  13. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 14 دی 96 [ 23:20]
    تاریخ عضویت
    1395-6-03
    نوشته ها
    26
    امتیاز
    1,292
    سطح
    19
    Points: 1,292, Level: 19
    Level completed: 92%, Points required for next Level: 8
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    2

    تشکرشده 21 در 12 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط the boy نمایش پست ها
    یه دختر 19 ساله نیستی که خودتو به خاطر اینجور مسائل اذیت میکنی خیلی زود طرف یادت میره
    از دل برود هر آن که از دیده برفت
    حداقل جرئتشو داشتی و حرف دلتو زدی و خوبیش اینه که از این برزخی که توش بودی در اومدی
    احساسات که سن و سال نمی شناسه. مخصوصا ما دخترا احساساتی تریم.

  14. کاربر روبرو از پست مفید arghavan1366 تشکرکرده است .

    the boy (شنبه 10 مهر 95)


 
صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 17:41 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.