به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 7
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 27 دی 01 [ 17:42]
    تاریخ عضویت
    1393-2-29
    نوشته ها
    39
    امتیاز
    8,600
    سطح
    62
    Points: 8,600, Level: 62
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 150
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    91

    تشکرشده 40 در 17 پست

    Rep Power
    0
    Array

    ا دخالتهای پدر شو هر ومادرشوهرم چکار کنم؟

    سلام
    چرا خدا صدای منو نمیشنوه چرا جواب قوم اظالمون رو نمیده به خدا خسته شدم خسته دیگه بریدم این همه تحقیر و توهین از وقتی یادم میاد همیشه منو خانوادم رو اذیت کردن چرا شوهرم پشتم نیست تکیه گاهم نیست چرا نمی تونم حتی دردو دلام رو به شوهرم بگم چرا شوهرم منو دوس نداره آخه چی واسش کم گذاشتم چرا جواب پدر مادرش رو نمیده آخه چقدر می خوان تو زندگی ما دخالت کن چرا اونا نمییمیرن من از دستشون راحت بشم هزاران بار به شوهرم گفتم که تو باید به من حق بدی ولی کو گوش شنوا جون خودشم می دونه که حق با منه
    من تو این زندگی مثل یه وسیله بی ارزش می مونم که هیچ اهمیتی نداره
    شوهرم همش از پدر و مادرش دستور میگیره که کجا بریم کجا نریم چی کار کنیم چی کار نکنیم همش از من سوئ استفاده میکنه اگه کاری خلاف میلش انجام بدم یا منو تهدید به طلاق میکنه و میگه از خونه میندازمت بیرون یا کتک و کتک کاری داریم بابا منم انسانم دوس دارم از زندگیم لذت ببرم آخه چقدر تحقیر بشم


  2. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 01 مرداد 96 [ 15:07]
    تاریخ عضویت
    1394-12-02
    نوشته ها
    198
    امتیاز
    4,191
    سطح
    41
    Points: 4,191, Level: 41
    Level completed: 21%, Points required for next Level: 159
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    414

    تشکرشده 240 در 117 پست

    Rep Power
    40
    Array
    با سلام
    همسرتون شغلشون چیه؟تحصیلاتشون؟سنشون؟ و همینطور شما؟ چطوری با هم اشنا شدین و ازدواج کردین؟چند ساله از ازدواجتون میگذره؟ از اول اینطوری بودن یا بعدا اینطوری شد؟یا شدت گرفت؟چنتا پسرن و ایا بقیه ی برادراشم اینطورین؟
    ویرایش توسط nardil : شنبه 30 مرداد 95 در ساعت 11:47

  3. کاربر روبرو از پست مفید nardil تشکرکرده است .

    امید زندگی (شنبه 30 مرداد 95)

  4. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 27 دی 01 [ 17:42]
    تاریخ عضویت
    1393-2-29
    نوشته ها
    39
    امتیاز
    8,600
    سطح
    62
    Points: 8,600, Level: 62
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 150
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    91

    تشکرشده 40 در 17 پست

    Rep Power
    0
    Array
    با سلامnardil عزیز
    -شوهرم از اصناف می باشند و زیر دیپلم هستند و30 سالشه و من هم 28 سالمه ولیسانس و شاغل (تمام حقوق من رو شوهرم میگیره) و یه پسر 6 ساله داریم و 9 ساله که ازدواج کردیم
    - ما فامیل هستیم ولی چنان رفت آمدی باهم نداشتیم حدود یک سال با ایشون ارتباط تلفنی داشتیم که اومدن خواستگاری البته پدر مادر من راضی نبودن ولی من پافشاری کردم و راضی شدن
    _ از اول همینطوری هستن
    شوهرم اصلا اجازه ی تصمیم گیری برای زندگیش رو نداره یعنی برای هرکاری ازپدر ومادرش اجازه میگیره از پدرش به شدت میترسه برای همه ی کارای من و رفت و امدامون پدر و مادرش تصمیم میگیره اگه بخوام همش رو بگم یه کتاب باید درمورد بدیاشون بنویسم
    مثلا اگر عروسی یا مهمونی دعوت باشیم اگر مادر شوهرم بره ما هم می تونیم بره اگه نره شوهرم به من اجازه نمیده که برم . اگه بخوایم مهمون دعوت کنیم خونمون اونا باید اجازه بدن . اگه بخوام یه مراسمی بگیرم مهمونام رو اونا لیست میکنن که باید کیارو دعوت کنم . چی بپوشم چی بخورم کجا برم کجا نرم همش رو مادرشوهرم باید تصمیم بگیره
    حتی خونه ی پدر مادرم برم باید از اونا اجازه بگیریم حتی ممکنه پدرمادر سالی یه بارم خونه ی من دعوت نباشن و نیان
    - دوتا پسرن و اونیکی برادرش اینطوری نیست و مستقل هستش و کسی حق دخالت تو زندگیشون رو نداره
    طوری شده که همش یه گوشه ای از خونه میشینم چند دقیقا ی اونجا میشینم تو فکر میرم وقتی متوجه خودم میشم میبینم مثلا نیم ساعت یک ساعت گذشته ولی من هنوز تو فکرو خیالم و اونجا نشستم
    متاسفانه شهرستان ما کوچیکه و روانشناس و اینا نداره و شوهرم هم اجازه نمیده که برم
    دیگه حتی حوله مرتب کردن خونم رو هم ندارم همیشه همه جا ریخت و پاشه بچم رو هم خونواده شوهرم نگه میدارن کمتر میزارن بیاد خونه
    خیلی به طلاق تا حالا فکر کردم ولی نمی تونم از پسرم جدا بشم
    به خاطر پسرم تحمل میکنم


  5. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 01 مرداد 96 [ 15:07]
    تاریخ عضویت
    1394-12-02
    نوشته ها
    198
    امتیاز
    4,191
    سطح
    41
    Points: 4,191, Level: 41
    Level completed: 21%, Points required for next Level: 159
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    414

    تشکرشده 240 در 117 پست

    Rep Power
    40
    Array
    سلام مجدد
    دوست عزیز ایراداتی که به ذهن من تو همین مرحله میرسن اینا هستن:
    1. شما تو سنی ازدواج کردین که با توجه به شرایط قالب کشورمون بسیار کم سن و سال بودین و حدس میزنم که اصلا معیارهای زندگی اینده تونو درست مشخص نکرده بودین!اصلا نمیدونستین که کی هستین و دنبال کی میگردین و اصلا ازدواج موفق باید چه فاکتورهایی توش باشه!
    2. شما گپ تحصیلی و به تبع اون گپ فرهنگی خواهید داشت کسی که حتی دیپلم نتونسته بگیره و در کنار اون از خرد کافی هم برای ارتقای شخصیتیش برخوردار نیست با کسی که تحصیلات دانشگاهی داره نمیتونه زیر یک سقف زندگی مسالمت امیزی رو تجربه کنه!
    3. گاهی این خود مظلوم هست که ظلم رو تمام و کمال میپذره و اسمشم یه چیز من دراوردی مثل تقدیر، کوتاه اومدن برای زندگیم و ... میزاره، چرا باید حقوق شما توسط همسرتون دریافن بشه؟این تو هیچ فرهنگی پذیرفته نیست، حقوق شما برای شماست و شما باید خودتون دریافتش کنین و سپس با برنامه ریزی ای که با همسرتون دارین تصمیم بگیرین که چه درصدی از اون رو خرج زندگی مشترکتون کنین یا پس انداز کنین یا برای خودتون خرج کنین و...
    4. تو سری خوردن و تو خود ریختن و با عزت زندگی نکردن چیزایی نیست که بهتون مدال افتخار بابتشون تعلق بگیره! چرا باید از اول این مدل زندگی رو قبول میکردین که پدر و مادر همسرتون براتون تصمیم بگیرن؟اصلا چرا باید در جریان امور زندگی شما باشن؟مگر شما عقل ندارین 2 تایی؟مگر بلوغ فکری ندارین؟اگر ندارین چرا ازدواج کردین؟اجازه میدادین به ثبات فکری و شخصیتی و بلوغ فکری و عاطفی و اجتماعی و اقتصادی و ... مبرسین و بزرگ شین و بعد تشکیل خانواده بدین!!!!
    5. وقتی رفتار همسرتون از اول اینچنین بوده برای چی و از روی کدوم منطق و دلیلی فرزند اوری کردین؟وقتی زندگی شمال با این توصیفی که کردین یه جهنمه کامله چرا بچه ای رو وارد این جهنم و زندان کردین؟
    6. چرا باید فرزند شما دست خانواده ی شوهر باشه؟شما حق ندارین حتی لحظه ای این خیانت رو در حق فرزندتون کنین! بچه باید زیر دست پدر و مادر خودش و با سبک تربیتی منحصر به فرد پدر و مادر خودش بزرگ شه؟بچه اینطوری هوایی میشه!بدون تربیت منظم و منسجم رشد میکنه! چرا باید با سبک یه خانواده ای بزرگ بشه که در درجه ی اول متعلق به اونا نیست و متعلق به شماست!!!!شما هر جا رفتین فقط بچه تون و میبرین و کنار خودتون مینشونین و اجازه نمیدین کسی بهش اعمال تربیت کنه، خودتون باید تربیتشو کنترل کنین همیشه اما با مشورت اما اعمال هر گونه تنبیه و توبیخ و تشویق و تذکر و ... باید دست فقط شما و پدرش باشه!!!!(این تربیت صحیحه)
    سعی کن یکم عزت نفستو ببری بالا و بتونی منطقی و با قدرت برای خودت و زندگیت تصمیم بگیری این زندگی نیست!!!! برامون از زندگیت بیشتر بگو تا کمکت کنیم. با هر ترفندی که میتونی به شوهرت بفهمون که تو یه انسان مستقل و بلا عزتی و شایسته ی این سبک زندگی فجیع نیستی، من چون متاهل نیستم دقیق نمیتونم بگم حالا چیکار بکنی و دوستان متاهل بهتر میتونن راهکار بدن اما باید خودتو و شخصیتتو به رسمیت قبول کنی و اصلا جلوی کسی کوتاه نیا بابت این امور، عزیزم حقت ایا این زندگیه؟حقتو از زندگی همیشه بگیر همیشه!!!!
    ویرایش توسط nardil : شنبه 30 مرداد 95 در ساعت 20:45

  6. کاربر روبرو از پست مفید nardil تشکرکرده است .

    امید زندگی (یکشنبه 31 مرداد 95)

  7. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 27 دی 01 [ 17:42]
    تاریخ عضویت
    1393-2-29
    نوشته ها
    39
    امتیاز
    8,600
    سطح
    62
    Points: 8,600, Level: 62
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 150
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    91

    تشکرشده 40 در 17 پست

    Rep Power
    0
    Array
    nardil عزیز
    بله من زمانی که ازدواج کردم فقط از روی احساس تصمیم گرفتم یعنی فکر میکردم که اگه کسی رو دوست داشته باشی میتونی همه چیز رو تحمل کنی و به خاطرش هرکاری بکنی ولی به مرور زمان فهمیدم که ازدواج اون چیزی نبود که من توذهنم بود . راستش برای بچه دار شدنمم عجله کردم من بچه خیلی دوس داشتم فکر میکردم که با بچه دار شدن روابطمون بهتر میشه اما برعکس شد به دنیا اومدن پسرم همزمان شد با سرکار رفتنم و ترم آخر دانشگاهم به خاطر همین پسرم رو مادرشوهرم نگه داشت والان دیگه پسرم و اونا به هم وابسته هستن حتی مادرشوهرم با خنده به من میگه که این بچه مال ماست و برای خودتون یه بچه دیگه بیارین من به خاطر مشکلات مالی سرکار رفتم اون موقع خیلی به پولش احتیاج داشتیم چون همسرم کار ثابتی نداشت ماه اول که حقوقمون رو واریز کردن من چون اونموقع بلد نبودم با عابر بانک کار کنم
    شوهرم گفت کارت بانک رو بده برم ببینم چقدر حقوق گرفتی و قسطا رو پرداخت کنم منم برای اینکه ناراحت نشه کارتم رو بهش دادم دیگه از اون موقع اون حقوق من رو میگیره و خرج میکنه با اینکه الان شغل ثابتی داره ولی بازم حقوق من رو اون میگیره من دیگه با این کارش کنار اومدم دیگه برام مهم نیستش یعنی دیگه بعد این همه سال عادت کردم به این روش
    بعضی وقتا که دیگه واقعن خسته میشم میگم که دیگه سرکار نمیرم تو که شغل داری ولی منو تهدید به طلاق میکنه و کتک و کتک کاری
    من پسرم رو خیلی دوس دارم حاضرم همه ی این ظلم هارو تحمل کنم که پیش پسرم بمونم
    ولی بعضی وقتا دیگه نمی تونم طاقت بیارم و به مرز دیوونگی میرسم
    تقریبا دو سالی هست که با جنگ و دعوا و گریه زاری تونستم بچم رو مهد بزارم که لااقل چند ساعتی در روز رو اونجا باشه
    پدر شوهرم هرچی که بگه باید اون کارو انجام بدیم شوهرم به شدت ازش میترسه یعنی محاله که بدون اجازه ی اون کاری انجام بده
    ایشون دوتا خونه دارن که تو یه کوچه روبروی هم هستن تو یکی از این خونه ها ما زندگی میکنیم تو این چند سال هرموقع خواستیم که از اونجا بریم نزاشتن اونا همه ی درامد شوهرم رو به طرق مختلف ازش میگیرن تا چیزی واسش نمونه که بخواد خونه ی دیگه ای بگیره از طرف دیگه
    همیشه هم پدرشوهرم مارو تهدید میکنه که اگه به حرفای من گوش نکنین از خونم میندازمتون بیرون نمیدونم که هدفش از این کارا چیه و با کدوم سازش برقصیم...
    دیگه خسته شدم بعضی وقتا به خودکشی فکرمیکنم میگم من که تو واقعیت شکست خورده هستم و نه شوهرم رو دارم و نه پسرم رو اگه لااقل بمیرم که راحت میشم از این زندگی پوچ وبی ارزش
    پدر مادرم وهمه ی فامیلمون با ترحم باهام رفتار میکنن اینقدر از این نگاها متنفر شدم که حتی حاضر نیستم که برم با پدر مادرم دردو دل کنم چون همه میگن که خودت خواستی و خودت اونو انتخاب کردی ولی میگن اگه طلاق بگیری باید بچت رو فراموش کنی میتونی برگردی خونه ی پدرت
    نمی دونم ذهنم خیلی آشفتس همش به گذشته فکر میکنم که اگه به حرف پدر مادرم گوش میدادم اینطوری نمیشد اگه سرکارنمیرفتم لااقل پسرم رو داشتم اگه با کس دیگه ای ازدواج میکردم اینطوری نمیشد....



    ویرایش توسط امید زندگی : یکشنبه 31 مرداد 95 در ساعت 11:18

  8. #6
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 15 اردیبهشت 98 [ 18:50]
    تاریخ عضویت
    1394-2-31
    نوشته ها
    777
    امتیاز
    14,904
    سطح
    79
    Points: 14,904, Level: 79
    Level completed: 11%, Points required for next Level: 446
    Overall activity: 15.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdrive10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    700

    تشکرشده 1,168 در 528 پست

    Rep Power
    144
    Array
    سلام.. شما شوهرتونو لوس کردین و کارهائی کردین که دیده هر چی دوست داره انجام بده شما کوتاه خواهی اومد.. واسه همین از امروز رو حق و حقوق قانونی خودتون محکم وایسید و اگه تهدید به طلاق کرد نترسید و شما هم ایشونو تهدید به طلاق کنید تا کمی از
    این حالتی که ایشون نسبت به شما گرفتن در بیاد.. من موافق طلاق نیستم فقط محضه اینکه ایشونو یکم بخودشون بیارین ..پدر و مادر و برادر شما ایا پشتتون هستن ؟ ایا ساپورتتون میکنن ؟

  9. 2 کاربر از پست مفید جوادیان تشکرکرده اند .

    nardil (یکشنبه 31 مرداد 95), امید زندگی (یکشنبه 31 مرداد 95)

  10. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 27 دی 01 [ 17:42]
    تاریخ عضویت
    1393-2-29
    نوشته ها
    39
    امتیاز
    8,600
    سطح
    62
    Points: 8,600, Level: 62
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 150
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    91

    تشکرشده 40 در 17 پست

    Rep Power
    0
    Array
    من چند بار به خاطر دخالتهای بیش از حد پدرشوهر و مادرشوهرم با شوهر بحث و دعوا داشتم که به حالت قهر خونه ی پدرم رفتم چندباری هم ایشون من رو از خونه بیرون کردن و فرستادن خونه ی پدرم و میگفتن که من زنی که به حرفام گوش نده نمی خوام اونم به خاطر اینکه من ازش خواستم که از خونه ی پدرش بریم و یه خونه ی مستقل بگیریم وازشون دور باشیم لااقل اینطوری یکم وضعمون بهتر میشد اما ایشون گفتن که تو زن منی ومن هرجا دوس داشته باشم تورو نگه میدارم وبه کسی ربطی نداره
    ولی متسفانه همیشه من به خاطر پسرم نمیتونستم دوریش رو تحمل کنم به واسطه ی بزرگترا اشتی میکردم وبه خونه برمیگشتم
    دیگه دوسالی میشه که راهکار سکوت رو انتخاب کردم دیگه دیدم هیچ کاری از دستم برنمیاد در مقابل دخالتهای پدرمادرش سکوت میکنم هیچی نمیگم
    یعنی من میدونم اگه دخالتهای اونا نبود تا حدی زندگی ما بهتر میشد.
    من تو این زندگی موندم که با شوهرم طرف هستم یا با پدرمادرش
    چطور شوهرم رو قانع کنم که زندگی اون ربطی به کسی نداره و خودش باید زندگیش رو اداره کنه


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 05:47 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.