سلام
چقد زندگی بالا و پایین داره . یه موقع هایی فک میکنی خیلی خوشبختی و یه وقتایی هم بدبخت ترین آدم دنیا به نظر میای .
سعی کردم یه مدتی فقط با خوندن پستهای دیگه که به شرایطم نزدیکتره و راهنماییهایی که میشدن توسط دوستان خودمو زندگیمو کنترل کنم. خیلی تاپیکهای رفتار جراتمندانه رو خوندم و با خوندنش پی بردم واقعا خیلی جاها منفعلانه و یا پرخاشگرانه برخورد میکردم .
سعی کردم آروم تر باشم سکوت داشته باشم و جاهایی که لازمه حرفمو درست بزنم. ولی خیلی چیزها هست که هرجورم رفتار کنی دست خودت نیست . دیگران نفوذشون بیشتره و تاثیراشونو میزارن .
خیلی حالم بده . دوباره به هم ریختم . حالمو خراب کردن . یه هفته اس حتی حال اینو نداشتم از خونه بیرون برم . از صبح تا شب تنها توو خونم . کم آوردم انگار .
شوهرم خیلی دهن بینه . هرچی مادرشو خواهراش بگن قبول میکنه . 4تا خواهر داره . خودشم تک پسره . ولی خودش عمرا قبول نداره میگه نه من هرکاری خودم بدونم درسته میکنم . مثلا موضوعی که اخیرا پیش اومده :
ما فامیلیم. شوهرم پسر داییمه . مادرش و خواهراش به خاطر خصوصیات اخلاقیشون یه جوری سوای بقیه فامیلن . مثلا هر مراسمی میشه میخان همه جلوشون خم و راست شن . اول بهشون سلام بدن . خلاصه دورشون باشن . خصوصا من . دوس ندارن برم پیش دخترخاله هام یا فامیلام همش باید پیششون باشم. هفته پیش عروسی پسرداییم بود . من دیگه به خودم سخت نگرفتم با همه بودم . ولی بهشون برخورده بود . فامیلا هم چون اخلاقاشونو میدونن همشون سعی میکنن کاری نکنن که بهشون بربخوره . خلاصه مراسم تموم شد با همه ملاحظاتی که همه کردن بازم صداشون در اومد . اول از همه از من . مادرشوهرم اومد بهم گفت تو توو مراسم دخترامو تحویل نگرفتی دیگه نبینم . به دخترام گفتم اگه زن داداشتون اومد سمتتون که هیچ نیومد سمتش نمیرین . کلی چرت و پرت دیگه . فامیلا ال کردن بل کردن . به منو دخترام احترام نذاشتن. من اون شب به شوهرم نگفتم . فرداش که شوهرم طبق معمول همیشه که از سرکار برمیگرده به مامان جونش سر میزنه رفت اونجا و مادر و خواهراش افتادن سرش . که بهمون احترام نذاشتن و همون حرفا . شوهرم اومد خونه و گفت چه خبر شده توو مراسم که مادرم اینجور میگفت و گریه هم میکرد ( اداهاشه) گفتم چطور گفت فامیلا احترام نذاشتن من باهاشون کار دارم . همشونو فلان میکنم . مادرم گفته دیگه باهاشون ارتباط نخواهیم داشت و منم گفتم منم نخواهم داشت و ازین حرفا . من گفتم عزیزم بهتر نیست تو خودتو دخالت ندی توو بحث های زنونه . دو روز دیگه خوب میشن. تو که میگفتی از خاله زنک بازی بدت میاد . هرچی گفتم حرف خودشو زد . انگار جنایتی شده باشه . تحقیقاتمو انجام بدم حساب همرو میرسم.
خب حالا ازون طرف منو شوهرم دو سال عقد بودیم یه ساله ازدواج کردیم هیچ جا مسافرت نرفتیم هیچ جا . امسال قول داد قرار شد با خانوادم و دو تا از فامیلا بریم مشهد . همش روز شماری میکردم تا بریم. تا اینکه امروز تماس گرفتن که قراره هتل رزرو کنن امار تعداد دارن میگیرن به شوهرم زنگ زدم سرکاره گفتم طبق فرمایشات مادر جانش میگه با فامیلا هیچ جا نمیام . کلافه ام کلافه . خیلی احساس بدی دارم . حس تنفر دارم به شوهرم و خانوادش .
علاقه مندی ها (Bookmarks)