سلام.از دوستانی که به کمک کردن تا از این شرایط بحرانی تا حدی خارج بشم ممنونم.می خوام یک سری مطالب در مورد زندگی خودم بگم که تا حالا پیش هیچ کس نگفتم یعنی رازهایی که تو دل خودم نگه داشتم.چون فکر می کردم خیلی ضایع میشم اگر کسی متوجه این مشکلات من بشه.همون جور که قبلا گفتم من با کسی ازدواج کردم که ادعای عاشق بودن داشت.ولی تو زندگی رفتار یک مرد عاشق رو زیاد نداشت.بد دهن بود به من احترام نمی ذاشت.پر توقع بود.خیلی مستبد و زورگو بود.با اینکه من شاغل بودم کوچکترین همکاری در کارهای خونه نمی کرد.ولی اخلاق های خوبم داشت با اون بهش خوش می گذشت.ولی از همون روزای اول عقد سر مسائل جنسی توافق نداشتیم.من دوست داشتم تا روز عروسی اتفاقی نیفته.به نظر اون مسخره می اومد.تا بالاخره یه روزی یه جایی به بدترین شکل ممکن این اتفاق افتاد.قبل عروسی.می تونم بگم یکی از زجر آور ترین خاطراتم هست.نه قبلش و نه بعدش هیچ محبتی به من نکرد.به دروغ می گفت هیچ کاری نمی خواد کنه ولی من هرچی داد زدم خواهش کردم قسمش دادم تاثیری نداشت.حتی بعدش عصبانی و بداخلاق بود.و گفت چرا خون نیومد!؟!.البته من بعدا بهش نشون دادم که خون اومده بود.و اون هم خوب شد.بعد از اون خودش از کارش پشیمون شد ولی اون خاطره بعد تو ذهن من موند.تو زندگی هم همین مشکلات بود.بعضی وقتا دستای منو می بست.یا پرتم می کرد رو تخت.هرکار که دوست داشت به زور می کرد.محبت نمی کرد نوازش نمی کرد.خیلی وقتا بدنم کبود می شد.اگر بهش تذکر می دادم یکم رعایت می کرد بعدش دوباره همون جوری می شد.اوایل بعدش که می دید کبود شدم ناراحت می شد می گفت از دوست داشتن زیادمه.ولی یه مدت بعد می گفت تو زیادی پوستت حساسه زیادی ظریفی.همه زنا از مردایی مثل من خوششون میاد.همه زنا آرزوشون هست با مردی مثل من باشن.ارتباط دهنی براش خیلی مهم بود ولی من اوایل فکرشم حالمو بد می کرد ولی اون به زور می خواست این کارو کنم.اوایل به زور.بعد از یه مدت می گفت خودت رغبت نداری منم خوشم نمیاد.برای همین چون می دونستم دوست داره خودم رو راغب نشون دادم.کم کم کلا ذهنیتم و حسم نسبت به این موضوع تغییر کرد و دوست داشتم کارایی که دوست داره انجام بدم.
تا موقعی که باردار شدم اقدام برای بارداری برام مهم بود بهش گفته بودم من اون اتفاق اول اونجوری نشد که دلم می خواست اینبار به حرف من توجه کن.دلم می خواست یه سری چیزهایی که تو دین سفارش شده انجام بدم.دلم می خواست ارتباطمون عمیق و عاشقانه باشه.ولی بازم نشد.بازم مثل همیشه حتی حرفای بدی هم می زد.وقتی که باردار شدم رفتارش خیلی خوب بود خیلی مهربون و عاشقانه.ولی وقتی سقط شد فقط روز اول خوب بود.بعدش می گفت تو عرضه نداشتی بچه رو نگه داری.تو دهات زنا چه جوری بچه دار می شن.یادمه یه روز با مادرم رفته بودم دکتر.مطبش نزدیک بود پیاده می تونستیم بیام.ولی چون حالم خوب نبود بهش زنگ زدم بیاد دنبالم.وقتی اومد جلوی مامانم گفت یه جوری رفتار می کنی انگار زاییدی!!!!!!!هر وقت زاییدی این نازارو بکن.نمی دونید چقدر آدم تحقیر میشه.چقدر دلم شکست.انقدر نمی فهمید که به جای اینکه مرهم دردم باشه زخم زبون می زد.تو خونه بهم می گفت تو نمی تونی بچه دار شی من باید زن بگیرم.می گفت اصلا بچه دارم شی من باید زن بگیرم تو نصف ماه رو مریضی.زنای دیگه ۳ روزن.می گفتم کی گفته زنای دیگه سه روزن؟می گفت اینترنت.منم می گفتم برو اطلاعاتت رو ببر بالا الکی حرف نزن.وقتی خیلی ناراحت می شدم می خندید می گفت شوخی کردم ولی بازم می گفت.می گفت من از اول زندگی مون دقت کردم تو همش مریضی.کلا سه روز خوبی.در حالیکه زنای دیگه فقط سه روز مشکل دارن.می گفت من سرم کلاه رفت باید تو خواستگاری اینارو ازت می پرسیدم.منم بهش گفتم از این به بعد بزن تو تقویم.انقدر تهمت الکی به من نزن.همون ده روزم می گفت خیلی زیاده.دو سه روز قبلش میری پیشواز دو سه روز بعدش میری پسواز.زندگیت کلا مختل میشه.تو به خاطر فیبروم این مشکل رو داری.من باید زن بگیرم.که اون موقع ها برم پیش اون.این جور حرفاش باعث شده بود من ازش متنفر شم.منم یه روز که خیلی عصبی بودم بهش گفتم از اول زندگیمون تا حالا هیچ وقت از ارتباط با تو لذتی نبردم.فیبرومم به خاطر زجری که بهم دادی به وجود اومد.گفتم به من خیانت کردی لیاقت من رو نداشتی.منو تو مریضم کردی.گفتم اون بچه ام به خاطر تو سقط شد.حضرت محمد گفته نطفه ای که تو شرایط عاشقانه بسته میشه خوبه.خیلی تعجب کرد چون من همیشه صبور بودم هیچ وقت انقدر تند بهش انتقاد نمی کردم.اول سکوت کرد بعدش یه عالمه حرف بر به من زد.که سرد مزاجم و مشکل دارم و اطلاعات جنسی ندارم.بعد از اونم که گفتم کلا ارتباطمون قطع شد.
بعدش من از رفتارم پشیمون شدم گفتم اون حرفارو الکی گفتم ولی اون هر روز با من سردتر می شد.ازم ایراد می گرفت می گفت حسی بهم نداره
می گفت اشتباه کردم ازدواج کردم باهات.دنیای ما باهم فرق داره.من گریه می کردم می گفتم دوست داری من چه جوری باشم؟ خیلی خودمو خوار می کردم.نمی خواستم جدا بشیم.علنا می گفت جدا بشیم التماس می کردم که زنی میشم که اون دوست داره.سعی می کردم لباس هایی که دوست داره بپوشم.به خودم برسم بهش خیلی می رسیدم.ولی اون به من اصلا توجه نمی کرد اگه موهامو رنگ می کردم یه رنگ دیگه رو نشون می داد می گفت این خوبه.
از تیپم ایراد می گرفت می گفت مانتو جدید نمی پوشی.از اینا که الان دخترا می پوشن بپوش.
می گفت سی...نه هات مثل ژله می مونه سفت نیست.افتاده است.یه عکسایی می فرستاد از سی...نه های عملی می گفت اینجوری خوبه.می گفتم اونا عمل کردن می گفت حسودی.همه بدن فقط تو خوبی.می گفتم عزیزم منطقی باش این قسمت بدن استخون نداره عضله نداره.چه جوری اونجوری وایسه.بعد تو الان فهمیدی مثل ژله می مونن؟؟چطور همیشه از من تعریف می کردی.به خدا اوایل به من می گفت تنت مثل پری می مونه.می گفت خیلی فرم بدنت خوبه.حتی موقع رانندگی تو ماشین بعضی وقتا بهم دست می زد می گفت.می گفت قشنگ ترین چیزای دنیا رو داری. تحمل ندارم برسیم خونه.می گفت اون موقع به نظرم خوب بود.الان نیست.الان سی.. نه سفت می خوام.این حرفا رو به هر زنی بگن دق مرگ می شه نمی دونم چرا من نمی مردم.
به خاطر این حرفاش دیگه تو دلم جایی نداشت ولی نمی خواستم جداشم.فکر می کردم با محبت و به خودم رسیدن به خونه رسیدن جذبش می کنم.چندین بار متوجه شدم خیانت می کنه زیر بار نمی رفت.
خیلی وقتا که می دید واقعا دارم می رم نمی ذاشت ابراز پشیمونی می کرد گریه می کرد می گفت تو زن خوب منی.خانم خونه منی نمی زارم بری.می گفتم پس حرفات راجع به طلاق چی بود می گفت زر زدم الکی گفتم.می خواستم حرست بدم.بعد دوباره که بد می شد و از اون حرفا می گفت که به درد هم نمی خوریم جفت مون هم رو اذییت می کنیم می گفتم می دونم الکی می گی می گفت نه واقعی می گم اون موقع که گفتم الکی می گم زر زدم.
خلاصه اینکه منم نفهمیدم چی دلش می گذره.ولی الان می خواد رجوع کنه.می گه هرچی تو و خانوادت بگن قبول می کنم.
الان دیگه نه ازش متنفرم نه حسی دارم بهش.نمی دونم چی باید بگم بهش؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)