سلام بچه ها...
من 22سالمه ودانشجوهستم وهمسرم25سالش ولیسانس برق داره.ماتقریبا6سال پیش زمانیکه من 16ساله وهمسرم 19ساله بودعقدکردیم.ودوسال بعدش ازدواج کردیم پدرومادرمن هردوکارشناس حقوق هستن وپدرومادرهمسرم هردوتقریبابی سوادهستن وخونواده ما5نفرس وخونواده اونا4نفره وفقط دوتابرادرهستن منم بچه اول خونواده ام وی خواهرو ی برادر دارم.من وهمسرم تقریبا یک سال باهم دوست بودیم وهمدیگروخیلی دوس داشتیم ولی میشه گف هوسم تواین علاقه دخیل شده بودالبته من ازخانواده معتقدی هستم وبااینجورروابط کاملامخالف بودم ولی همسرم دوس داش باهم تماس فیزیکی هم داشته باشیم مثلابغلم کنه واینا وطی دوره دوستیمون بلاخره بعدازکلی کلنجارراضیم کردبیادخونمون ومن چون خیلی بچه وساده بودم وخیلی بهش وابسته شده بودم قبول کردم.چندباری وقتی تنهابودم اومدخونمون.والبته رابطه خاصی باهم نداشتیم وفقط درحدمعاشقه بود.تویکی ازروزایی ک اومدخونمون.متاسفانه بابای من از زنگ زدن من شک کرده بود وناگهانی وسرزده واردخونه شدوایشونودیدوبعدازکلی کتک کاری وبه باباش زنگ زدوباباش وداداشش اومدن وبااینکه ماخیلی ازاوناسرتربودیم ولی مخالفت کردن ودلیل باباش این بود که پسربزرگم هنوزازدواج نکرده وگرنه پدرمن توشهرمون ازلحاظ خوبی زبانزده وموقعیت اجتماعی خوبی داره ووضع مال خوبی داره وخودمم نمیخوام تعریف بیجابکنم فقط میخوام همه چیزوبگم ک بهتربتونین درک کنین.خودمم ازلحاظ زیبایی واقعاتوفامیل تومدرسه وهرجایی ک میرفتم جالب توجه بودم وهمه اززیباییم تعریف میکردن.هنرمندبودم نقاشی میکردم وهمیشه شاگرداول بودم وخیلی معتقدومودب بودم فقط تنهاایرادم این بود ک کمبودعاطفی داشتم ودلم میخواس ب کسی تکیه کنم وخلاعاطیفموپرکنم.چون مامانم هیچوقت ازلحاظ عاطفی منوتامین نکردوپدرومادرم سرمسائل کوچیک پیش پاافتاده زیادباهم دعواودرگیری داشتن ومن کمبودتوجه داشتم بااینکه ازهرنظر سر بودم.خلاصه بابام ازشوهرم پرسید ک عسلومیخوای واقعایانه وچندین بارم پرسیدواون گفت قلبامیخوامش وفقط شرایط ازدواجوندارم و وقتی ازمن پرسیدن ک بینتون اتفاقی افتاده من برای اینکه بهم برسیم ب دروغ گفتم آره وخلاصه به هرطریقی بودپدرش رضایت دادوماعقدکردیم....
ولی خونوادش قلباناراحت بودن وخیلی تحت فشارمیذاشتنش ک چرااینکاروکردی درحالیکه برادرت ازتوبزرگتره وازدواج نکرده.متاسفانه خونوادش خیلی کوته فکروبی منطق بودن وبه این دلیل احمقانه داشتن اونونابودمیکردن واون چن بارپیش من گریه کردوگف خیلی توفشارگذاشتنم انقد ک میگم کاش میمردم.البته منم ازلحاظ روحی توشرایط بدی بودم یکم افسرده شده بودم عفت تحصیلی پیداکرده بودم وخلاصه هردوبرخلاف تصورخودمون آمادگی ازدواج نداشتیم ومن ازش میخواسم بیادپیشم ولی باباش نمیذاشت واین آغازاختلافات مابود.اونم بااینکه منوخیلی دوس داش ولی اصلااستقلال نداش وبشدت تحت تاثیرپدرش وتحت اختیاراون بود والبته یکی ازدلایلش عدم استقلال مالی بود.چون دانشجوبودوهیچ درآمدی نداشت وخلاصه اختلاف بزرگی بین ماافتاد ک خونواده من مهریمواجراگذاشتن ومیخواستن من جدابشم چون شوهرم بحدی رسیده بود ک فقط میخواست ازدیت من خلاص بشه.برخلاف اصرارهای من خونوادم شدیدابرای جداییم تلاش میکردن وخونواده اونم ازخداخواسته.جوری ک بابای من حاضرشد مبلغ کمی ازمهریموبگیریم وبقیه روببخشیم وجدابشیم والبته مهمترین دلیلش این بود ک شوهرم تعادل روانی نداش وزودعصبانی میشدونمیتونس خودشوکنترل کنه ودیت بزن داشت واونانگران بودن ک مبادابلایی سرمن بیادوخلاصه منم بخاطروابستگیم داشتم واقعاقطره قطره آب میشدم وزجرمیکشیدم وفقط بهش التماس میکردم وحتی دوبارم رفتم دم درشون وخونوادم اومدن وکشون کشون بردنم وخیلی خودمو تحقیرکردم والان ک ب اون روزای خفت بارفکرمیکنم ازخودم نفرت پیدامیکنم وخلاصه اون شرط گذاشت ک بایدمهریتوببخشی تاآشتی کنیم ومنم باوجودمخالفت اکیدخونوادم تن ب کتک خوردن ازپدرومادرم وهمه چیزدادم وباتهدیدبه خودکشی راضیشون کردم وبلاخره 150تاازمهریموبخشیدم و50تادیگه باقی موند ک اونم خونوادم باعث شدن.خلاصه آشتی کردیم واونجور ک خودش میگف خونوادش میگفتن بااین مبلغ حالاطلاقش بدیم ولی خودش نذاشته بودونخواسته بودوبعدازمدتی برادرشونامزدکردن وسریعم براش عروسی گرفتن.وبعدازاونامام عروسی کردیم تواین مدت هرباربحث ودعوامون میشدمن التماس میکردم واون خیلی لذت میبردومنوخردمیکردوتحقیرم میکردوخلاصه3ماه بعدازعروسی من حامله شدم واینجابود ک بازم فشارهای خونوادش شروع شدوخیلی منوتحقیرمیکردن مثلاپیش جاریم ک همیشه حسادت منومیکرد.شوهرم تازه درسشوتموم کرده بودوهیچ درآمدی نداش ومن هم هیچ توقعی ازش نداشتم وهمه جوره کمکش میکردم وطبقه پایین توزیرزمین خونه پدرش اینازندگی میکردیم واین واقعابرای من عذاب بود ودلیل احمقانه اوناواسه آزارمن این بود ک چرا مازودترازپسربزرگش بچه دارشدیم والبتهاینم بگم ک اوناهردوتالاسمی داشتن ونمیتونسن بچه داربشن.ولی شوهرم جلوی پدرومادرش واستادوازمن حمایت کردوخیلی دوسم داست هرچی میگفتم گوش میدادبهم محبت میکردومدتی باخونوادش قطع رابطه کرد وتواین مدت بابای من تمام مخارجمونو میدادوبرامون ماشین خریدوخیلی کمکمون کرد.ولی من بخاطرفشارهای خونوادش خیلی آزرده بودم آرامش نداشتم وخیلی حساس شده بودم وشوهرمم میتونم بگم منومیپرستیدوخیلی خوشحال بود.گذشت ومن همش بهش گیرمیدادم چون واقعاازلحاظ روانی توفشاربودم وای کاش اون موقع ب ی روانپزشک مراجعه میکردم.خلاصه این حساسیتهاوگیردادنای من منجربه دعواهای واقعابیخودی میشد ک دلیل همشم خونوادش بودمثلامن دوس داشتم خونه مستقل بگیریم وباخونوادش قطع رابطه کنیم ولی اون راضی نبودوخلاصه بعدازینکه من تنهاش گذاشتم واولین قهرموشروع کردم اون خیلی بهم ریخت ک باوجودتمام حمایتی ک ازمن کرده وروخونوادش خط کشیده من تنهاش گذاشتم وازونجابود ک دیگه روم حساب نکرد.خلاصه دعواهای ماادامه داشت واون ی دعوای خیلی سخت با بابای من ک اونقدردرحقش خوبی کرده بودکرد.وجلوی چشای من با بابام درگیرشدوبدترین فحشاروجلوی پدرومادروبرادرش وجاریم وهمسایه ها ب باباومامان من دادواونجابود ک من دیگه واقعا له شدم وکینه ای تودلم افتاد ک هرروزبیشتروعذاب آورترمیشد.وبالاخره بچمون بدنیااومدوشوهرم بازم رفتارش خیلی خوب بودومنوخیلی دوس داش ولی من همچنان بخاطرکینه بخشیدن مهریم تحقیرشدنام وفحشاش ب پدرومادرم ناراحت بودم وازش کینه داشتم ودعوامون میشدتاجاییکه دعوابرای ماعادت شدوالبته فشارهای پدرومادرش وآزارواذیتشون وکنایههاشون ب من دلیل اصلی دعواهامون بود.تااینکه اون ک میدونس من ازطلاق میترسم وحاضربه هرکاری هستم ک جدانشیم.رفت درخواست طلاق دادوتواین مدتم رفته بودتوسایت همسریابی عضوشده بودوبادختری رابطه برقرارکرده بود ک من بعدازآشتی ورفتن ب خونه تولپ تاپش دیدم ومتوجه شدم نمیگم خسته نشده بودولی هدف اصلیش ترسوندن من بودومن وخونوادم اینومیدونستیم خلاصه من تاتهش رفتم وباوجوداینکه خیلی برام سخت بودوتوخونه پدرم بودم ک متوجه شدم دوباره باردارم ولی هیچ علاقه ای برای ادامه وآشتی نشون ندادم وسه ماه گذشت تااینکه خودش ازم خواس برگردم وگف تواین مدت قدرتودونستم وفهمیدم چقدردوستت دارم وهیچکی جاتونمیگیره.من بعدازبرگشتم ب خونه توایمیلاش دیدم ک ب اون دختره نوشته بود ک زنمو دوس دارم ولی زندگی رو ب کامم تلخ میکنه ودیگه نوشته بود زودازدواج کردم چون زنم خیلی زیباودوس داشتنی بود...من توتمام اون مدت بیشترازچشام بهش اعتمادداشتم وهیچوقت چکش نمیکردم ولی اونروزاتفاقی تولپ تاپش توایمیلاش دیدم ک ازهمون نامزدی بادخترای مختلف ارتباط داشته ودنبال دوستی بوده.ولی بدلایل مختلف هیکدوم منتهی ب دوستی نشدهبود.وقتی فهمیدم داشتم نابودمیشدم بهش گفتم واون ازم خواست ببخشمش و ی فرصت دیگه بهش بدم تااعتمادموجلب کنه منم همین کاروکردم وگف دلیل این کارش این نبوده ک من چیزی کم گذاشته باشم فقط هوس بازی بوده.چون من خیلی دلم میخواس دلیل خیانتاشوبدونم تاخودمواصلاح کنم ولی اون گف دلیلش فقط هوس بوده......وخلاصه ماصاحب دوتاپسرشدیم شوهرمم توشرکت کارمیکردو همه چی خیلی خوب بودولی کم کم شوهرم رفتارش بدشد.مثلاشدیدامنومحدودمیک دمیگف درس نخون دانشگاه نرو...ب چادرم حجابم خیلی گیرمیداد....سرخونه بابام رفتن دعوام میکرد....وباوجودهمه اصرارهای من بازم حاضرنبودخونه مستقل بگیره البته خونوادش چون برادرشم بالاخره بچه دارشد دست ازآزارواذیت ودخالت ورداشتن واوناتاثیرچندانی نداشتن فقط خودش.....
سرمسائل کوچک مثل خونه بابام رفتن دعواراه مینداخت وکتکم میزد....سرنصب تلگرام بشدت کتکم زدوشدیدامنوازینجوربرنامه ها منع کرد......اصلااهل تفریح ومسافرت نبود.....اهل رفت وآمدنبودوکمتروکمترش کرد.....همش بهونه میگرفت ودعوامون میشدومنم بخاطرگذشته وتحقیرشدنام اصلاکوتاه نمیومدم.....درآمدشدپنهون میکردودرحالیکه بعدافهمیدم ماهی 400تومن ازحقوقشوهمون لحظه اول پس اندازمیکرده ماروتوفشاروتنگنامیذاشت وشدیداباخریدکردن مخالف بود....توخونه همیشه سردوخشک بود....وخلاصه من هیچ تفریح ودلخوشی ای نداشتم وخیلی داشتم اذیت میشدم.باهمه ایناتصمیم گرفتم بهش محبت کنم وازین طریق روابطمونوبهترکنم تاشایداونم ب خواسته های من توجه کنه.رفت وآمدموباخونوادم کم کردم وباخونواده اون بیشترکردم....براش تولدگرفتم و روز مردهم جشن گرفتم کیک پختم وبراش کادوخریدم وپدرومادرشودعوت کردم جشن گرفتیم درحالیکه پدرومادرمن اصلاخونمون نمیومدن.حسابی پذیرایی واحترام کردم ووقتی براخریدوسایل میرفتیم بانه خواستم مامانشم ببریم وباهزینه خودمون بردیم وآوردیمش.....امااون انگارباهمه ایناپرروترشد.....با ی دعوای کوچیک کلی کتکم زدوبه بابام زنگ زدوبدترین فحشارو دادوالبته تواین مدت چن باردیگه باپدرومادروبرادرم درگیرشدوآبروریزی راه انداخته بودومن خیلی ازین بی تربیتیش بدم میاد ولی بااین وجودگذشت کردم...خلاصه بعدش رفتم محل کارش ولی کاری نکردم کنارماشینمون بیرون شرکت واستادم وبهش زنگ زدم وففط همین واون بعدش اینوسوژه کرد ک چون اومدب شرکت دیگه همه چی بین ماتموم شددرحالیکه من فقط واسه این رفتم ک یکم عصبانیتم تخلیه بشه وبترسونمش ک تلافی کتک زدن وفحشاتودرمیام ولی حتی توهم نرفتم وفقط بهش زنگ زدم گفتم جلوی شرکتم...البته دوستش منودیدوفهمیددعوامون شده واومدبامن صحبت کرد...من اون شب خونه بابام موندم ولی صب ک برگشتم خونمون...چون تواین چن سال هرباردعوامون میشدقهرمیکردم میرفتم وسابقه نداش خودم برگردم...خیلی تعجب کردوسوءاستفاده کردوقهرکردرفت خونه پدرش.یک ماه منتظرشدم بیادتاینکه دیدم پدرومادرشم شروع ب دخالت وآزارمن کردن بعدخونه رو ترک کردم واومدم خونه بابام.....الان یه ماهه اینجاییم دوباره رفته درخواست طلاق داده.....من اصلادلم نمیخوادزندگیمون ارهم بپاشه چون دوتابچه داریم......بچه هابنظرتون چیکارکنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی خوشحالم ک اینجامیتونم باآدماییی ازجنس خودم ک درکم میکنن درددل کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)