به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 14
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 28 اردیبهشت 98 [ 09:19]
    تاریخ عضویت
    1392-7-08
    نوشته ها
    160
    امتیاز
    6,982
    سطح
    55
    Points: 6,982, Level: 55
    Level completed: 16%, Points required for next Level: 168
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    116

    تشکرشده 84 در 51 پست

    Rep Power
    30
    Array

    New 07 مشکلات من و همسرم، عدم ثبات فکری و چگونگی ارتباط با خانواده من

    سلام دوستان حتما پست های قبلی منو خوندین در ارتباط با پرخاشگری ها و بددهنی های همسرم...من واقعا خسته و داغونم....امیدوارم امروز حداقل چندتا از دوستان این پست منو بخونن و بهم نظر بدن چون تا یکشنبه که بیام سرکار اینترنت ندارم..
    تو این مدت جندتا دعوای سخت با همسرم داشتم بعدازاون برنامه پیک نیکی که با خانوادم رفتیم و یه دفعه بهم زد و کمال بی احترامی رو به بابام اینا کرد.....یه ماه بعدش خونه پدرم اینا بودیم که خواهرم گفت بهش ما میخوایم هفته دیگه بریم محلات آقا...میاین شما هم بریم باما؟ همسرم هم به من نگاه کرد گفت دوست داری بریم منم گفت اره خوب بدم نمیاد...همسرمم گفت انشالله ببینیم چی میشه گذشت تا هفته دیگه من دو روز خونه بابام اینا بودم به خاطر بچه ام که پیش مامانم میمونه شبش بهش زنگ زدم گفتم برای پس فردا برنامه خاصی نداری؟ موافقی بریم محلات؟ به نظرت چه ساعتی بریم و شب بمونیم یا نه؟ از اینجور حرفا اونا گفت اره صبح بریم شب بیایم باشه نه برنامه ای نیست فقط خونه خواهرم دارن بنایی میکنن من میسپرم اون یکی داداشم برم با بناش تصفیه کنه (خواهرش مجرده و این خونه رو میخاد بده اجاره).......خلاصه فردا صبح من سرکار بودم بهم زنگ زد که من محلات نمیام کلی کار دارم باید با بنا تصفیه کنم و اصلا گور ننه و بابات اصلا من براچی باید با اونا بیام خیلی خوشم میاد ازشون.............خلاصه هی گفت و هی گفت منم هاج وواج که بابا مگه چی شده خودت دیشب گفتی اونم میگفت حالا که گفتم الان میگم نه!!!حالا فکرکنین مامانم اینا داشتن ساک میبستن!..دوباره به شوهرم زنگ زدم که اگه فردا کار داری عیب نداره پس فردا میریم گفت به خاطر تو باشه....منم زنگ زدم به مامانم اینا گفتن و کلی اونا شاکی شدن ولی بعد قبول کردن که پس فردا بریم..گذشت و آقا عصری اومد دنبالم که من و بچه رو ببره خونه خودمون از خونه مامانم اینا بالا نیومد ما رفتیم پایین تا ماشین حرکت کرد شروع کرد به فحش کاری و توهین به من و خانوادم و اینکه من خوشم نمیاد و نمیام اصلا!!!!!!وای دنیا رو سرم خراب شد هرچی میگفتم اخه چرا اخه خودت گفتی میگفت کسی به من نگفته باید بابات زنگ میزد به من میگفت میای فردا بریم یا نه مگه من بیکارم منم میگفتم خوب من بهت گفتم میگفت تو کی هستی بروباباو دوباره فحشهای بد با صدای بلند و داد و بیداد............. ضایع شده بودم عجیب با حقارت تمام به مامانم زنگ زدم گفتم ما نمیایمابروم رفت گفتن خوب نمیخاستین بیاین میگفتین و خلاصه سرتون رو درد نیارم اونا هم دیگه نرفتن و همسرم گند زد به تعیطلات......جالبه اقا دوقورتونیمشم باقی بود و پروویی هم میکرد و فرداش پاشد رفت خونه خواهرش که تحویل بگیره بعدم رفت خونه مادرش همه برادراش با خانماشون بودن و ناهارشو خورد و شب اومد............فردای اون روز زنگ زد به بابام که عید فطر رو تبریک بگه و بعدشم گفت از این به بعد جایی خواستین برین با من هماهنگ کنین نه خانومم...........
    اون ماجرا گذشت ولی من داغونم افسردم میدونین چرا چون خیلی ما باهم فرق میکنیم خانواده اون ذره ای محبت ندارن به ما 2 هفته پیش تولد دخترم بود زنگ زد به مادرش گفت بنایی داریم ما نمیایم به برادربزرگشم گفت گفت خونه مامان بنایی نمیتونم بیام ما یه هفته بعد انداختیم که اونا بین ولی باز نیومدن!حتی زنگ نزدن معزرت خواهی کنن...منم فقط اخر شب گفتم واقعا که کاش میومدن مگه چندساعت بود و همسرم که کلی ناراحت بود گفت چی بگم ولی فرداش پاشد رفت خونه مادرشو و انگار نه انگار....حالا فقط کافی بود بابای من نمیومد کلی فحش کاری و بدبینی میکرد...بابای من روز قبل تولد مسافرت بود من ایتقد بهش التماس کردن صبح زود راه افتاده بود که به تولد برسه تا شوهرمن حرف مفت نزنه پشت سرش اونوقت اونا...
    همه اینارو گفتم که بگم من هیچ محبتی از قوم شوهرنمیبینم و تشنه محبت خانوادمم واونا سیرابم میکنن...اونا دوتا فرزند دارن یکی من یکی خواهرم ولی خانواده شوهرم ده تا بچه ان و اون اخری
    تو این تعطیلات جرآت ندارم بگم با خانوادم یه روز بریم پیک نیک..مامانم اینا میخان برن مشهد جرآت ندارم بگم باهاشون بریم اونروز مامانم بهش گفت میخوام برم بلیت بگیرم خودشو زد به کری بعد که رفتن به من گفت بگو یه موقعی برن که تعطیل باشه از کارمون نیوفتیم که مادرت بچه رو نگه داره!!!ببینی چه قدر پرووووو
    خلاصه همش خسته ام و افسرده الان بیکاره یه مدته وتمام خرج خونه رو من میدم میخاد مغازه رو املاک کنه تمام خرجش رو من دادم ولی یه ذره قدردانم نیست و یه ذره به خواسته هام توجهنمیکنه......از اون ور مادرم توقع داره در مقابل این همه محبتش به ما حداقل یه روز که میخان مسافرت یا پیک نیک برن ما هم بریم باهاشون و تنها نباشن......................به نظرتون چیکار کنم من؟
    ببخشید طولانی شد چیکار کنم که راضی شه بیاد

  2. #2
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 10 دی 02 [ 10:23]
    تاریخ عضویت
    1391-5-02
    نوشته ها
    1,285
    امتیاز
    24,091
    سطح
    94
    Points: 24,091, Level: 94
    Level completed: 75%, Points required for next Level: 259
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassSocialVeteranOverdrive10000 Experience Points
    تشکرها
    3,682

    تشکرشده 4,954 در 1,249 پست

    Rep Power
    223
    Array
    سلام
    شما که هنوز هیچ تغییری در روند زندگیتون ندادید

    کمک های مالی بی شمار و ایجاد توقع در همسرتون
    از طرفی داشتن توقع از همسر برای رفت و آمد با خانواده به دلیل کمک های مالی بی شمار

    کمک های مالی به همسرت رو پایان بده توقعات ایشون رو به صفر برسون بذار وظایفش رو انجام بده
    منظورم با جنگ و دعوا نیست در صلح و آرامش

    از طرفی وقتی پدر مادرت پیشنهاد مسافرت میدن فعلا با توجه به روحیات همسرت بگو نه احتمالا نمیایم بذار همسرت هر وقت مشتاق این مسافرتها بود بیاد خودت رو هم زیاد راغب نشون نده. این در نظر همسر شما نشاندهنده وابستگی شما به خانوادتون هست که زیاد مطلوب نیست

    دقیقا محبتی که شما توی خانوادتون حس می کنید همسر شما توی خانوادش حس می کنه پس زیاد توقع بی مهری به اونا رو نداشته باشید

    همسر شما به انواع کمکها از طرف خانوادتون عادت کرده و به نحوی متوقع شده

    من اگر به جای شما بودم حداقل یکی دو سال قید مسافرت یا راه دور رفتن با خانواده ام رو می زدم در حد همون سر زدن های ساده که احترامها توش حفظ بشه بهتره
    شما که اخلاق همسرت توی مسافرت و گردش هم زیاد ثبات نداره چرا موقعیتی رو ایجاد می کنی که خانوادتو ناراحت کنه

    این بی ثباتی رو بپذیر و سعی در ایجاد موقعیتهایی که این بی ثباتی باعث بی احترامی به خانوادت بشه، نکن
    پرواز کن آنگونه که می خواهی
    وگرنه پروازت می دهند آنگونه که می خواهند

  3. 3 کاربر از پست مفید فکور تشکرکرده اند .

    fahimeh.a (چهارشنبه 06 مرداد 95), بارن (سه شنبه 19 مرداد 95), شیدا. (چهارشنبه 06 مرداد 95)

  4. #3
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 12 شهریور 96 [ 00:37]
    تاریخ عضویت
    1394-4-23
    نوشته ها
    641
    امتیاز
    12,858
    سطح
    74
    Points: 12,858, Level: 74
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 392
    Overall activity: 26.0%
    دستاوردها:
    1 year registered10000 Experience Points
    تشکرها
    2,477

    تشکرشده 767 در 424 پست

    Rep Power
    111
    Array
    سلام عزیزم متاسفم منم میگم فعلا با این اخلاق همسرت با خونوادت مسافرت و پیک نیک نرو چون اقا سریع بهش برمیخوره و پیک نیک زهر میکنه وروی خانوادت و همسرت بهم باز میشه
    اگه خانوادت زنگ زدن همسرت دعوت کردن بگو من نمیدونم هر چی خودت صلاح میدونی خودت رو اصلا راغب نشون نده عزیز من چندین سال ازدواج کردی اما هنوز مستقل نشدی وابسته به خونوادتی حتی برا تفریحات هروقتتونستی خودت رومستقل به همسرت نشون بدی اونوقت میبینی ایشونم اینقدر با خونوادت لج نمی شه
    یکم زندگیتون از خانوادها مسقل کنین تا بفهمین. زندگی یعنی چه؟
    لازم نیست تولد میگیرین خانوادها رو حتمادعوت کنین اصلا اینقدر تو هرچی خانوادها رو وارد کردین که لذت دوتایی رو نمیدونین چیه
    اگه میخاین زندگیت تغییر کنه باید هردو خانواده رو برا هر مراسمی حذف کنید وفقط همون رفت امد های مختصر یکی دو هفته یه بار باشه اینجوری زندگیت هم درست میشه
    درضمن حتما تو خوشیها دلخوریهات رو بگواما اول از خوبیاش بگو
    حتما همسرت تشویق کن دنبال کار باشه اگه دایم تو خونه هست بچه رو نذار پیش مادرت شاید این باعث بشه همسرت زودتر کارپیدا کنه

  5. کاربر روبرو از پست مفید ستاره زیبا تشکرکرده است .

    fahimeh.a (چهارشنبه 06 مرداد 95)

  6. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 28 اردیبهشت 98 [ 09:19]
    تاریخ عضویت
    1392-7-08
    نوشته ها
    160
    امتیاز
    6,982
    سطح
    55
    Points: 6,982, Level: 55
    Level completed: 16%, Points required for next Level: 168
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    116

    تشکرشده 84 در 51 پست

    Rep Power
    30
    Array
    ممنونم از پاسختون دوستای خوبم....به خدا تو روند زندگیم تغییر دادم الان بعد از ماجرای پیک نیک با همسرم خونه بابام اینا نرفتم به خاطر نگه داری بچه خودم با دخترم رفتم چون هنوز پیشنهاد از طرفش نبوده که بریم اونجا منم اصرار نکردم...تو همین تعطیلاتی که گذشت هیچ برنامه ای با خانوادم نزاشتم اونا میخان اخر این هفته برن مشهد من نذر کردم ولی هیچی به همسرم نگفتم که ما هم بریم اون خودش پیش پیش گفت من جایی نمیرم گیر ندی به من............خیلی سخته این شرایط....اره من وابسته ام و خانوادم جز من و خواهرم هیچ کس دیکه ای رو ندارن اکثر اقوام ما خارج از کشورن.....ولی منم با این همسر بینظیرم مجبورم تنهاشون بزارم.اونا تمام زندگیشون دختره منه که همسرم از این بابت گویا خوشحال نیست.....
    در مورد مسئله مالی باید بگم فکور عزیز من خیلی دلم میخاد اون اتفاقی که گفتید بیافته ولی بهم میگه تو حق نداری هزار تومنبرای خودت نگه داری من میزارم میری سرکار و باید پولشو بیاری توی خونه الان میخاد مغازه رو املاک کنه یه مقدار از خواهرش پول گرفت مابقیشم از حقوق من.وقتی پول نیس چیکار کنم از کجا اجاره خونه و مابقی تامین باید بشه ..از حقوقه من دیگه...حالا امیدوارم این کارش بگیره.......
    من اینهمه صبوری میکنم و پا رو دلم میزارم ولی اون.........واقعا دلم شکسته..ما ساله اول تو همون خونه ای که به نام بابام بود وبعد مغازه خریدیم با پولش تو محل قدیمی همسرم بود که به مغازه هم نزدیک بود..بعد سال دوم به خاطر کوچیک بودن فرزنده تازه متولد شدم به اصرار من محلمون رو عوض کردیم اومدیم بالاتر و یه کم با خونه بابام اینا نزدیکتر شدیم پارسال هم دوباره به اصرار من و نگه داری بچه توسط مامانم تمدید گردیم که تا دی ماه همین امسال مهلت داریم..حالا اقا دورزه گیر داده من میرم محله خودم نزدیکه مغازم بچه رو هم میزارم مهد دوست داشتی تو هم بیا وگرنه خونه بابات...
    من نمیتونم و اصلا حالم بهم میخوره از اون منطقه همون اولش هم که رفتیم بهم شب عروسی قول داد دو سه ماه دیگه میریم همونجا که من میخام (همین منطقه ای که الان ساکنیم)..اونجا پایینه شهر هیچ من غریبم خونه مادرش همونجاست ولی کله اون یک سال در خونه مارو نزد من باردار بودم زایمان کردم هم نیومد! خیلی به خونه مادرم اینا دوره....بعد اخه این تنها چیزیه که من ازش میخام ولی لج کرده میگه میرم اونجا خواستی بیا نخواستی نیا...از حالاتا هشت ماه دیگه هرشب ما داستان داریم دیشب میگفت زودتر خالی میکنم...من یخ میکنم وقتی اینو میگه مثل کابوسه برام جالبه اوایل ازدواج اصلا این حرفا رو در مورد محل زندگی نمیزد الان پررو شده اینقد..الان تا محل کارش با موتور میره شاید کمتر از نیم ساعته میرسه..همیشه ناهار هم میره خونه مادرش..آقا به خاطر راحتیه خودش میگه میگه شاید دوست داشتم یه دقه عصری بیام خونه سر بزنم برم الان که دورم نمیشه منم میگم باباجون اینجا هواش بهتره امکاناتش بهتره توروخدا نریم ..اونم پررو میگه بگو بابات تو این محل برامون خونه بخره تا من نرم وگرنه من اگه قرار اجاره کنم میرم محله خودم...............
    کلا چشم داره به یه قرون دوزاره بابای بیچاره من میگه ویلاشو که قصد فروش داره زودتر بفروشه یه پولی بده ما خونه بخریم منم هزار بار گفتم اون کمکش رو به ما کرده و اون پول برای خودشه ولی این تو فکر کثیفش هست...........خسته شدم دیگه

  7. #5
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 01 مهر 95 [ 09:21]
    تاریخ عضویت
    1395-4-23
    نوشته ها
    41
    امتیاز
    605
    سطح
    12
    Points: 605, Level: 12
    Level completed: 10%, Points required for next Level: 45
    Overall activity: 21.0%
    دستاوردها:
    31 days registeredTagger Second Class500 Experience Points
    تشکرها
    1

    تشکرشده 59 در 32 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام ای بی اس عزیز
    من فکر میکنم شما هنوز خسته نشدی
    اگه خسته شده بودی روندت رو تغییر میدادی . دو حالت داره یا این زندگی رو میخوای یا نمیخوای
    اگه میخوای:(همسرت رو دوست داری یا این زندگی ارزشش رو داره )
    1. دیگه بحث نکن
    2. محبت کن
    3. خونه رو بده و برو سمت مغازه همسرت خونه بگیر .بچه رو بزار مهد . هفته ای یکبار یا دوهفته یکبار با دعوت مامانت از شوهرت برین خونشون برای چند ساعت . دیگه هم سر کار نرو .

    حالت دوم اینه که این زندگی و نمیخوای:
    1. با پدر و مادرت مشورت کن مطینا حمایتت میکنن
    2. سهم خودت رو از زندگی بخواه به نامت بشه ( حتی میتونی شکایت کنی ) و نهایتا مصالحه میکنید سر بچه و مسایل مادی به توافق میرسید و جدا میشید

    حالت سوم اینه که این روند و انقدر ادامه بدی تا به یکی از دو حالت بالا برسی و یا تا آخر عمرت همینجوری زندگی کنی

    موفق باشی

  8. 2 کاربر از پست مفید نهال :) تشکرکرده اند .

    بارن (سه شنبه 19 مرداد 95), شیدا. (یکشنبه 10 مرداد 95)

  9. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 28 اردیبهشت 98 [ 09:19]
    تاریخ عضویت
    1392-7-08
    نوشته ها
    160
    امتیاز
    6,982
    سطح
    55
    Points: 6,982, Level: 55
    Level completed: 16%, Points required for next Level: 168
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    116

    تشکرشده 84 در 51 پست

    Rep Power
    30
    Array
    دوست عزیز من روند زندگیم رو تا حدودی تغییر دادم ...........من خیلی جاها خیلی موارد کوتاه اومدم نزاشتم بحث پیش بیاد و گذاشتم حرف اون پیش بیاد.
    و اینکه اگه من سرکار نرم از گشنگی خواهیم مرد!!حداقل تا وقتی که همسرم کارش جا بیافته .به هرحال از ارهنماییهات ممنون
    من همه حرفم اینه که ایا رفاه و اسایش من تو این زندگی بعد از این همه از خودگذشتگی برای همسرم مهم نیست؟؟؟!!!

  10. #7
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 12 شهریور 96 [ 00:37]
    تاریخ عضویت
    1394-4-23
    نوشته ها
    641
    امتیاز
    12,858
    سطح
    74
    Points: 12,858, Level: 74
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 392
    Overall activity: 26.0%
    دستاوردها:
    1 year registered10000 Experience Points
    تشکرها
    2,477

    تشکرشده 767 در 424 پست

    Rep Power
    111
    Array
    سلام عزیزم متاسفم اما اگه من بودم میگفتم باشه هرچی تو بگی برا من تو الویت اولی بعد خانواده تا همسرم از کیف میرفت رو ابرا مطمین باش 90%کاری رو میکرد که شما میخای
    این که میگم تجربه خودمه من همیشه به همسرم میگم اول تو زندگی شوهر مهمه بعد بجه بعد پدر مادر ادم من به ندرت بگم میخام برم به مادرم سر بزنم چون خودم مستقل نشون دادم اما در عوض همسرم ازم میخاد برم بهشون سر بزنم هر هفته یکی دو روز میرم
    اول ازدواج رفتم یهجا خونه گرفتم که نه نزدیک مادرم باشه نه مادرش بعد یه سال خودش میخاست که سمت مادرم باشه چون محلش بهتر بو د
    یه وقتهایی تو بحثها پیش اومده گفته اصلا من دیگه نمیخام اینجا باشم میخام برم سمت خاهرام منم تو اون لحظه میگم باشه هر جا تو راحتی برا من فرقی نداره و الان دو سال نزدیک مادرمم پس زیاد به حرفایی که مردا میگن فکر نکن چون اونا فقط جواب چشم میخان نه چیز دیگه
    تا میتونی خودت رو مستقل از خونوادت به همسرت نشون بده این سیاسته
    برا اخر هفته هم به همسرت بگو مامانینا میخان برن مشهد نظر تو چیه هرچی تو بگی همون میکنم اگه اومد فبها اگه نه گفت خودت برو بگو با اینکه خیلییییییییی وقته دلم هوای مشهد کرده اما اصلا بی تو حال نمیده اصلا ولش کن بعد دیگه هیچی نگو تا ببین چند روز اینده خودش چی میگه
    در نهایت نرفتین باز چه بهتر ممکنه تو سفر باز اعصاب خوردی بشه
    ویرایش توسط ستاره زیبا : یکشنبه 10 مرداد 95 در ساعت 20:08

  11. 3 کاربر از پست مفید ستاره زیبا تشکرکرده اند .

    fahimeh.a (یکشنبه 10 مرداد 95), نیلوفر:-) (یکشنبه 10 مرداد 95), بارن (سه شنبه 19 مرداد 95)

  12. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 28 اردیبهشت 98 [ 09:19]
    تاریخ عضویت
    1392-7-08
    نوشته ها
    160
    امتیاز
    6,982
    سطح
    55
    Points: 6,982, Level: 55
    Level completed: 16%, Points required for next Level: 168
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    116

    تشکرشده 84 در 51 پست

    Rep Power
    30
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط ستاره زیبا نمایش پست ها
    سلام عزیزم متاسفم اما اگه من بودم میگفتم باشه هرچی تو بگی برا من تو الویت اولی بعد خانواده تا همسرم از کیف میرفت رو ابرا مطمین باش 90%کاری رو میکرد که شما میخای
    این که میگم تجربه خودمه من همیشه به همسرم میگم اول تو زندگی شوهر مهمه بعد بجه بعد پدر مادر ادم من به ندرت بگم میخام برم به مادرم سر بزنم چون خودم مستقل نشون دادم اما در عوض همسرم ازم میخاد برم بهشون سر بزنم هر هفته یکی دو روز میرم
    اول ازدواج رفتم یهجا خونه گرفتم که نه نزدیک مادرم باشه نه مادرش بعد یه سال خودش میخاست که سمت مادرم باشه چون محلش بهتر بو د
    یه وقتهایی تو بحثها پیش اومده گفته اصلا من دیگه نمیخام اینجا باشم میخام برم سمت خاهرام منم تو اون لحظه میگم باشه هر جا تو راحتی برا من فرقی نداره و الان دو سال نزدیک مادرمم پس زیاد به حرفایی که مردا میگن فکر نکن چون اونا فقط جواب چشم میخان نه چیز دیگه
    تا میتونی خودت رو مستقل از خونوادت به همسرت نشون بده این سیاسته
    برا اخر هفته هم به همسرت بگو مامانینا میخان برن مشهد نظر تو چیه هرچی تو بگی همون میکنم اگه اومد فبها اگه نه گفت خودت برو بگو با اینکه خیلییییییییی وقته دلم هوای مشهد کرده اما اصلا بی تو حال نمیده اصلا ولش کن بعد دیگه هیچی نگو تا ببین چند روز اینده خودش چی میگه
    در نهایت نرفتین باز چه بهتر ممکنه تو سفر باز اعصاب خوردی بشه
    ممنون چه قد حرفات ارام بخش بود برام..اتفاقا مامانم اینا دارن میرن مشهد فردا و من فقط به خاطر همسرم باهاشون نمیرم..حتی اعتراض هم نکردم بهش..حتما سعی میکنم سیاستی که گفتی رو خرج بدم ممنون

  13. #9
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 04 مهر 02 [ 02:24]
    تاریخ عضویت
    1395-4-03
    نوشته ها
    57
    امتیاز
    6,162
    سطح
    51
    Points: 6,162, Level: 51
    Level completed: 6%, Points required for next Level: 188
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    20

    تشکرشده 92 در 43 پست

    Rep Power
    0
    Array
    با سلام و احترام.
    چند نقطه مبهم برای من وجود داره که در ادامه میپرسم. البته قبل از ادامه بحث باید بگم به نظر من مهمترین علت وابستگی شما به خانوادتون کمبود محبت از طرف همسرتونه. خیلی از دوستان به این مساله اعتراض کرده بودند ولی این حالت در این شرایط طبیعیه به نظرم.
    برای اینکه دقیق بتونم جواب بدم نیاز دارم تا چند مورد روشن بشه. لطفا دقیق و حقیقی پاسخ بدید.
    1- به نظرتون همسرتون چرا داره با شما زندگی میکنه ؟ آیا فقط به این خاطر که شما و خانوادتون براش حکم یک منبع مالی رو دارید یا علت دیگه ای هم داره ؟
    2- اگر از نظر فرهنگی به خانوادتون نمره 100 بدید به ایشون و خانوادشون چه نمره ای میدید ؟
    3- فحاشی ایشون مداوم و همیشگی هست ؟ یعنی سر هر مساله ای که پیش میاد به شما فحاشی میکنه ؟
    4- خصوصیات مثبت همسرتون که باعث میشه بخواهید باهاشون زندگی کنید رو بنویسید. (این مورد بسیار مهم است. لطفا دقیق و کامل بنویسید)
    5- شغل پدر شما و شغل پدر ایشون ؟
    با تشکر

  14. کاربر روبرو از پست مفید زندگی بهتر تشکرکرده است .

    setare_000 (چهارشنبه 20 مرداد 95)

  15. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 28 اردیبهشت 98 [ 09:19]
    تاریخ عضویت
    1392-7-08
    نوشته ها
    160
    امتیاز
    6,982
    سطح
    55
    Points: 6,982, Level: 55
    Level completed: 16%, Points required for next Level: 168
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    116

    تشکرشده 84 در 51 پست

    Rep Power
    30
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط Psychologist. نمایش پست ها
    با سلام و احترام.
    چند نقطه مبهم برای من وجود داره که در ادامه میپرسم. البته قبل از ادامه بحث باید بگم به نظر من مهمترین علت وابستگی شما به خانوادتون کمبود محبت از طرف همسرتونه. خیلی از دوستان به این مساله اعتراض کرده بودند ولی این حالت در این شرایط طبیعیه به نظرم.
    برای اینکه دقیق بتونم جواب بدم نیاز دارم تا چند مورد روشن بشه. لطفا دقیق و حقیقی پاسخ بدید.
    1- به نظرتون همسرتون چرا داره با شما زندگی میکنه ؟ آیا فقط به این خاطر که شما و خانوادتون براش حکم یک منبع مالی رو دارید یا علت دیگه ای هم داره ؟
    2- اگر از نظر فرهنگی به خانوادتون نمره 100 بدید به ایشون و خانوادشون چه نمره ای میدید ؟
    3- فحاشی ایشون مداوم و همیشگی هست ؟ یعنی سر هر مساله ای که پیش میاد به شما فحاشی میکنه ؟
    4- خصوصیات مثبت همسرتون که باعث میشه بخواهید باهاشون زندگی کنید رو بنویسید. (این مورد بسیار مهم است. لطفا دقیق و کامل بنویسید)
    5- شغل پدر شما و شغل پدر ایشون ؟
    با تشکر
    با سلام و احترام خیلی خیلی سپاسگزارم از حسن توجه جناب عالی.
    1. همسرمن منو زندگیشو فرزندش رو دوست داره..نه بعد مالی نمیتونه باشه وقتی باهم ازدواج کردیم تو مغازه ایکه با برادرش شریک بودن کار میکرد ولی بعدش بود گفت در نمیاره و...خونه ای که بابام خریده بود و فروختیم و سهم برادرش رو خریدیم البته به نام من و بعد هی شغل های توش رو عوض کرد.....من قبلا اینجا تاپیک زیاد زدم نمیدونم مزالعه فرمودید یا نه این توضیحات مختصری که میدم امیدوارم تکراری نباشه...قبل از ازدواجمون یه خونه داشت که بابام روز خواستگاری گفت بزنه نصفشو به نام من قبول کرد ولی قبل از عقد اومد گفت میخام اونو بفروشم با داداشم مغازه بگیرم ولی سه دانگ مغازه اییکه گرفتم رو میزنم به نام تو سه دانگ هم به اسم برادرش.دوشب قبل از مراسم عقد زنگ زد گفت مامانم کاملا مخالفه و میگه مابه نام نمیزنیم تو میخای اونجا کار کنی و از این حرفا....بابای من گفت بهم بزنیم ولی من اصرار کردم که نه یا این یا هیچ کس خلاصه با بابام حرف زد و قرار شد شرط ضمن عقد بیاد که هروقت خونه خرید سه دانگ به نام من بزنه و اونموقع بخشی از مهریه کمتر میشه.گذشت تا قبل از عروسیمون که چندماه با عقد فاصله داشت میرفتیم که خونه اجاره کنیم که بابام گفت من پول میدم خونه بخرید من قبول نمیکردم ولی بابام اصرار کرد خیلی زیاد گفت حق نداری خونه اجاره ای بشینی شوهرم هم پول خرید رو نداشت.(میدونم اشکال از ما بوده که بد عادتش کردیم از اول).سمت خونه بابام اینا پولمون نرسید رفتیم سمت خونه مادرش که نزدیکه مغازه بود خریدیم قبل از خرید گفت بابات به نام من و تو میزنه منم گفتم نمیدونم به بابام گفتک بابا گفت به نام تو میزنم فقط من احمق هم به شوهرم گفتم بزار بابا بگیره من بعدا نصفشو میزنم به نام تو.ولی چون بابام به اسم خودش روش وام گرفت کل خونه به نام پدرم شد و این شد اولین دعواهای ما هرروز ما دعوا داشتیم که من تو خونه ایکه به نام باباته نمیشینم و شماها دروغگویین و تو قول دادی و زدی زیر حرفت من اینجا راحت نیستم و ....درصورتیکه من یا حتی پدرت به هیچ وجه طوری رفتار نکردن که افکار منفی تو ذهنش شکل بگیره...گذشت و به پیشنهاد همسرم اون خونه رو فروختیم و اون سه دانگ مغازه رو از برادرش خریدیم به نام من و ما رفتیم به خاطر بچه ام منطقه نزدیکتر به خونه بابام اینا اجاره کردیم.الان میگه بعد دوسال دیگه بسه من میخام برگردم محبه خودم محله قدیمیم بچه هم میره مهد.......من اگه اینو به خانوادم بگم سکته میکنن از غصه اونجا خیلی دوره به خونشون الانم تازه بیست دقیقه با ماشین راهه تا خونشون...میگه یا بابات ویلاشو بفروشه پول بده ما این محل خونه بخریم یا من میرم....این توضیحات رو گفتم بگم که در جریانش باشید
    این سوال شماره یک رو فکر کنم اون باید جواب بره ولی من اگه بخام بگم اینکه اون کلا با من خوشبخته و همیشه میگه بهترازتو کجا پیدا کنم ولی یه موقعهایی قاطی میکنه.بی انصافیه بگم فقط زندگیش با من سر بعد مالیه چون من میلیاردر نیستم ولی خوب از اونا بیشتر داریم..در ضمن اول که پاپیش گذاشت برا ازدواج این قضایا و پول دادن ها نبود و بعدش پیش اومد..حتی بارها که من شکاین کردم از سرکار رفتن گفته بشین خونه کمتر خرج میکنیم نمیدونم چه قدر پاسخم مفید بوده شاید اگر بیشتر جزئی تر این سوال رو مطرح کنین بتونم بهتر پاسخ بدم.
    2. نمره از لحاظ فرهنگی به خانواده خودم صد و به خانواده اون سی ...اینو بدون اغرار میگم از حرفایی که زدم مشخصه.مادرشوهرمن یک بار با خونه ما تماس نگرفته حتی زنگ نمیزنه حاله بچه که نوش باشه رو بپرسه.همسرمن تقریبا هر روز میره سر میزنه اونجا خودش و مادرش هم هرروز بهش زنگ میزنه من تمام اعیاد و مناسبتها زنگ زدم حالشو پرسیدم ولی اون اصلاو حتی دوران بارداریم که نزدیکه خونشون هم بودیم (دوتا کوچه فاصله داشتیم) نیومد یه بار به من سر بزنه..خانواده من هرسال عید به خاطر من میان خونش و اون یک بار بیشتر نیومد..دلیلشو میگم الان که در اخر خودتون نمره کمتر از سی رو بهشون بدین....ما دوماه قبل از عید عقد کردیم چون مادرش سنش زیاده برای عید من و خانوادم رفتیم عید دیدنی خونشون.پدرش فوت شده یه بزرگترین برادرشون رییس کلانتری بوده و واسه خودشون حکم پادشاه رو داره رو حرفش هیچکس نباید حرف بزنه کلا ده تا بجه ان 5دختر5پسر که 3دخترو1پسرمجردن و سن بالا با مادره زندگی میکنن.بگذریم وقتی ما از خونشون اومدیم بیرون عصرش زنگ زدکه نمیاین خونه دادشم؟ داداشش سنش از بابای من کمتره..همسرم کلی اصرار کرده که بیاین دیگه خونشون دوتا خونه با مادرش فاصله داره منم کلی به بابام اصرارکردم و بابام علی رغم میل باطنیش اومد رفتیم خونشون.بعد روز دوارزدهم عید برادرش و مادرش با شوهرمن اومدن خونه بابام اینا بازدید پس بدن هیچ کدوم از خواهرش حتی زن برادرش هم نیومدن که برای باباو مامان من خیلی بدبود.از سال بعد که ماعروسی کردیم بابای من همون برادرشو روز اول عید خونه مادرشوهرم دید و دیگه خونشون نرفت و مادرشوهرمن هم از اون سال نیومدبازدیدپس بده چون کلا هرجا میره بااون بزرگه میره...من هرسال با اصرار به خانوادم میگه مادرشوهرم پیره توروخدا که همسرم چیزی نگه بیاین خونش...من هروقت میگم چرا مادرت نمیره بازدید بابام روپس بده میگه چون بابات خونه دادشم نمیره چی شد اون سال اول رفتین و حالا خودتونو گرفتین همش تقصیره خوده باباته!!.....حالا دیدین سی که دادم زیاد هم بود حالا خیلیاشو نگفتم وگرنه تجدید میشدن!
    3.والا در حالتعادی اصلا حتی همش قربون صدقم هم میره تو خونه.وقتی یه اتفاقی یا حرفی پیش بیاد که به مذاقش خوش نباشه فحش میده اونم بیشتر به خانوادم الکی الکی ها...مثلا میگم بریم پیک نیک با بابام اینا میگه من نشستم اونا بران تعیین تکلیف کنن مگه!برو بابا با اون بابای فلانت..مادر فلانت...
    4.مهربونه.چشم پاکه.دوستم داره.یه جورایی مسئولیت پذیره.فکرکارو تلاشه.خوش برخورده.در حالت عادیه خوبه و مودبه فقط وقتی قاطی کنه بد میشه ..خونسرده
    5.پدرمن بازنشسته نظامی و پدر مرحومه ایشون هم همین طور ولی پدرش ده سال پیش فوت کرده و سنش خیلی زیاد بوده گویا شصت سالش بوده همیر من که بچه اخره به دنیا اومده بوده همسرم میگه بابای من نمیدونست من مدرسه کجا میرم و کلاس چندم
    ببخشید طولانی شد


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 14:57 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.