سلام دوستان من تازه اینجا عضو شدم یعنی خیلی شانسی پیداتون کردم ، اونم دقیقا زمانی که مشکلات خانوادگی امونم رو بریده ، من هشت ساله که ازدواج کردم و یه دختر بیست ماهه دارم ، پدر و مادرم و برادر کوچکترم باهم زندگی میکنن که برادرم سربازه و برادر بزرگترم هم متاهله و سر زندگی خودش...مشکل من توقعات مادرمه ، همینطور که میبینید من تک دخترم و این یعنی بار زیاد مسوولیت رو دوش من البته بیشتر عاطفی ، مادرم از همون دوران نامزدی انتظار داشت من بیشتر وقتم با اونا باشه ، اون زمان همسرم ا من دور بود و ما آخر هفته همو میدیدیم ولی بازهم همون چند ساعت هم واسه مادرم غیر قابل قبول بود ، الان هم بعداز این همه مدت من همیشه زندگین تحت نفوذ مادرم بوده ، همیشه برنامه هام باید با ترس و لرز چیده بشه چون دوست ندارم ازم دلخور بشن ، همیشه تمام سعیمو میکنم که بهشون توجه خاصی داشته باشم مخصوصا به مادرم ولی بازم نمیشه ، واقعا کم آوردم لطفا راهنماییم کنید من باید چیکار کنم ، همسرم هم ا اینکه من نمیتونم مستقل باشم ناراحته و میگه تو اگر مرتب به دیدن خانواده ات میری فقط از روی ترسه ، که تا حدی هم درسته متاسفانه
- - - Updated - - -
یه مثال ساده اینکه چند روز پیش مامانم اینا اسباب کشی داشتن و من از هفته قبل گفته بودم که همسرم آخر هفته سرکاره و نمیتونم بیام و مامانم قبول کرد و گفت با بچه سختته نمیخواد بیای ، بازم چندروز پیش اعلام کردم که هم مهمون دارم هم همسر تا دیر وقت سرکاره و اما روز اسباب کشی چندبار زنگ زدم و خسته نباشید گفتم و سراغ گرفتم تا امروز که هم مادرم هم پدرم به شدت باهام سرد و خشک رفتار کردن پشت تلفن و بعد هم مامانم پیام داد که نیومدی و ما دست تنها بودیم حالا قیافه منو اون لحظه تصور کنید و کلی گله های دیگه ،
علاقه مندی ها (Bookmarks)