خانمی هستم سی ساله..و در سن هجده سالگی ازدواج کردم..در همان آغاز زندگی اختلافهای زیادی داشتیم کلا میگم چه فرهنگی چه سلیقه ای..ولی خوب آن زمان من خیلی خام بودم و کاملن وابسته و ترسو...دست بزن داشت..فحاشی میکرد...زور میگفت و خیلی چیزای دیگه...دروغ نگفته باشم بعد از اقدام طلاق واقن سعی کرد خودشو عوض کنه و تقریبن نه خیلی تونست بهتر بشه..تا اینکه روز عید فطری که گذشت بخاطر کوچکترین بحثی به من دوتا سیلی زد که البته اولی رو جاخالی دادم و فحاشی کرد یعنی بعد از سیزده سال زندگی و وجود دخترم که الان یازده سال و نیمشه....زنگ زدم به داداشم اونم اومد خلاصه دوباره قول داد...ولی من از اون روز تا حالا کاملن احساس خلأ میکنم...احساس پوچی و تحقیر و...بصورت جدی دارم با خودم فکر میکنم و خیلی دوست دارم از این مرد جدا شم چون که روح منو با کاراش و حرفاش دریده..من خودم نیستم...هویتی ندارم ...هر سری اونه که منو از طلاق منصرف میکنه ولی واقن خستم...دیگه کشش ندارم...ولی از یه جهتی اگه تا حالاشم توی این زندگی موندم بخاطر دخترم بوده ولی خوب اونم توی این کشمکشا و دعواها روح و روانش داره داغون میشه ینی وقتی دعوامون میشه گوله گوله اشک میریزه منم دیگه تحمل اشک ریختن خودمو دخترمو ندارم ...پس لطفن یه راهنمایی از خانمایی که این دوران وحشتناک رو گذروندن یا هنوز دارن دست و پا میزنن...مدرک تحصیلیمم البته فوق دیپلمه که کاردانی رو توی زندگی زناشویی گرفتم...ولی خوب خانواده ای دارم که ساپورتم میکنن اگه احیانن خواستم طلاق بگیرم خیلی لطمه اقتصادی یا روحی نمیبینم...من که الانشم روحم در عذابه
علاقه مندی ها (Bookmarks)