سلام دوستای خوبم . اینقدر عصبانیم که اصلا نمیدونم باید چطوری بگم چی شده&nbsp;<br>من الان 4 ماهه باردارم و توی این مدت چون ویار خیلی شدیدی دارم همسرم خیلی هوامو داره اوایل بارداریمون داداشش دو هفته ای اومد خونمون و چون همسرم براش ماموریت پیش اومد اونم مجبور شد و رفت شهرشون وگرنه چند ماهی میخواست بمونه منم بعد اون از همسرم خواستم فعلا از خانوادش دعوت نکنه یه موقع بیان چون خانوادش توی شهر دیگه ای هستن و 8 ساعتی فاصله دارن بالاخره دیروز همسرم از سر کار رسید و به من با ناراحتی و احساس شرمندگی گفت که باباش اینا بدون اینکه حتی به اونم بگن تو راهن و دارن میان خونمون . خلاصه اب یخ ریختن روم بروی خودم نیاوردم به همسرم گفتم عیبی نداره مهمون حبیب خداست میان میبینن که من حالم بده دیگه . شب که اومدن من خیلی خودمو کنترل کردم تا کمتر دستشویی برم تا صدای تهوع من اذیتشون نکنه ولی خب دست خودم نیست من خیلی بد ویارم &nbsp;فکر کنم بهشون برخورده بود خیلی با اخم و پوزخند نگام میکردن احساس بدی بهم دست داده. تازه عروسی دختر خالمه و ما امشب &nbsp;دعوتیم و اگه برم ابرومو میبرن دلم برای فامیلامون تنگ شده . ناراحتم از اینکه اصلا موقعیت منو درک نکردن شایدم فکر میکردن من دارم دروغ میگم حالم بده نمیدونم ولی کاش اطلاع میدادن لااقل ما شرایطو میگفتیم هفته دیگه میومدن کلا بهم ریختم عصبیم وای از دست یه مادر شوهر روانی چکار میتونم بکنم هروقت میاد همچی خونم بهم میریزه یه چیز مهمتر اینکه وقتی میاد دوتا پتو میندازه وسط حال و خودش میره اتاق خواب چون میگه من باید رو تخت بخوابم ببخشید . اصلا موندم چکار کنم تا خودم اروم باشم من الان به ارامش بیشتری احتیاج دارم&nbsp;