سلام
من اصلا شرایط خوبی ندارم و حس میکنم واقعا نیاز به کمک دارم... به طور خلاصه میگم...
من یه مرد 35 ساله هستم که شغل خیلی خوب و پردامد دارم و از لحاظ اجتماعی و مالی تو وضعیت خوبی هستم (البته بودم)... 4 سال پیش برای اولین بار در تمام عمرم خانمی رو دیدم که واقعا حس کردم همونیه که برای ازدواج همیشه دنبالش بودم. یه خانم محجوب. مهربون. حرف گوش کن. متین و البته زیبا. عاشق این خانم شدم. به خاطر بعضی مسائل، خونواده دختر خانم موافق به این ازدواج نبودن (دلایل منظقی نبود و مادر خانم خیلی ایده آل گرا بود ولی خود دختر خانم اهل زندگی و باشعور بودن).
دختر خانم اوایل بخاطر نظر خونوادشون و برخلاف میل خودشون چندین بار جواب منفی دادن اما وقتی اصرارهای منو دیدنن و دیدن که من برای بدست آوردنشون با پدرشون صحبت کردم تصمیم گرفتن مقداری صبر کنن تا شرایط مساعد بشه.
من از اونجایی که آدم خیلی احساسی هستم (و به ظاهر بسیاررر خشک) نتونستم جلوی ابراز علاقه شذیذمو به خانم بگیرم و این شد که خانم هم با وصف مقاومت های اولشون به شدت به من علاقه پیدا کردن و عاشقم شدن. بهم قول دادن که صبر میکنن که شرایط درست شه.
اعتراف میکنم بخاطر من خیلی سختیا کشیدن. بخاطر مقاومتشون آبروشون تو فامیل رفت و از خونوادشون کتک خوردن. کار و درسو بخاطر من ادامه ندادن. حتی بر خلاف میل دخترخانم، چون من بی اندازه عاشقشون بودم ، چندین بار تماس های بدنی صورت گرفت (تماس عاشقانه).
چند مدت بعد خونوادشون راضی شدن ولی کار من اجازه نداد که برم. توقع خونوادشون بالا بود و من میترسیدم که اگه برم جواب منفی بگیرم. این قضیه کش دار شد تا رسید به 4 سال.
ذختر خانم هم خیلی اصرار داشت که من دیکه برم خونشون ولی نمیشد. بالاخره یه بار دختر خانم که خیلی از کش دار شدن قضیه ناراحت بودن یه قضیه خواستگاری غیر واقعی راه انداختن که منو وادار کنن کع حرکتی بکنم. قبول دارم خیلی ادیتش کردم. اما وقتی دیدن که من باز هم حرکتی نزدم و نتونستم برم یه عکس خیالی از اینترنت پیدا کردن و بعنوان خواستگارشون به من معرفی کردن ولی بازهم چون خیلی مهربون بود و نمیخواست منو ادیت کنه گفت به هیچ عنوان به کسی بغیر از شما جواب مثبت نخواهم داد.
بعد از چند روز دختر خانم تاب نیاوردن و اعتراف کردن که دروغ گفته، که فضیه خواستگاری رو فقط برای این راه انداخته چون از بی تفاوتی من و کش دار شدن قضیه خسته شده، التماس کرد گریه کرد زنک زد و لی من جواب نمیدادم.
من به حدی دیوانه شده بودم و حس خلا عاطفی پیدا کرده بودم که بی فکرانه و از سر لج رفتم سراغ آخرین دختری که مادرم از قبل بهم معرفی کرده بودن. رفتم باهاشون رستوران و شاید 2 هفته بعد، از سر لج و اینکه مغزمو از دست داده بودم با این خانم جدید عقد کردم (چون خونوادشون هم بسیار منو تحویل گرفتن حس اعتماد به نفسم برگشت).
تو این فاضله دختر خانمی که عاشقش بودم فقط گریه و التماس میکرد که 4 سال به پات منتظر موندم... بی آبرو شدم، سختی کشیدم... اینکارو نکن! اما من کور و کر شده بودم.
الان با خانم جدید عقد هستم در حالیکه قرار بودن تابستون پارسال با دختری که عاشقش بودم عقد کنم. خانم جدیدم خیلی به من محبت میکنه ( اصلا با معیارام مطابقت نداره...) منم نمی خوام به احساسش آسیب بزنم اما واقعا هیچ حسی بهش ندارم. 1 سالی از این قضیه میگذره و من حتی رغبت ندارم عروسی کنم.
دختری که عاشقش بودم بعد از عقدم تا 1 ماه هیچ پیامی بهم نداد و خودشو از زندگیم کشید کنار اما بعد از 1 ماه یه پیام نفرین برام فرستاد.
بعد از اون هم با فاصله های 2 هفته 1 بار بهم پیام میداد (اما نه محبت آمیز). تمام احساس 4 سالشو 2 هفته ای تموم کردم و کاری ازش ساخته نبود. نمیتوست یه دفعه تموم کنه. خودمم الان داغونم و خیلی دلم میخواست برگردم و باهمون عشقی که داغونش کردم ازدواج کنم. الان اون دختر هنوز که هنوزه هر شب گریه میکنه و منم خیلی دلم میخواست اینکارو نکرده بودم اما الان کار از کار گدشته.
تو پیاماش میگه دلم برای اون دختری که باهاش عقد کردی میسوزه و میدونم نباید پیام بدم اما دارم خفه میشم نمیتونم زندگی کنم... میگه نمیخوام زندگی اون دختر رو هم مثل خودم خراب کنم اما انگار فقط برای دردودل داره پیام میده و حاضر نیست زندگی با خانم جدیدمو بخاطر اون بهم بزنم. (میفهمم داره تلاش میکنه پام نده اما نمیتونه)
تو این مدت به خانمی که عقدم هست دست نزدم چون واقعا هیچ میلی نداشتم بهشون و فقط برای فرار از فشار روحی این کار احمقانه رو کردم و باهاشون عقد کردم...و ایشون شک کرده که شاید من هنوز با دختری که عاشقش هستم حرف میزنم ( از قضیه عشق من خبر داشت کمابیش و من روز اول بهش یه چیزایی گفتم)...
گوشیمو چک کرد و دید پیامایی ردو بدل شده و به اون خانومی که دوستش داشتم فحش داد... البته این خانم هم حق داره.
الان میخواستم ازتون کمک بگیرم که یه راهی بهم بدین که کمی به آرامش برسم. از طرفی عهچ حسی به خانمم ندارم (حنسی) ولی برای احساسش ارزش قائلم... اصلا به هیچ وجه معیارای منو نداره... از طرفی زندگی اون دختر قبلی رو هم خراب کردم و دلش خونه.
خودمم آرامش ندارم. برای ایجاد آرامش چیکار کنم؟ این رو میدنم که عدم آرامشم بخاطر تصمیمای آنی و بی فکرانه خودمه و زندگی 2 نفرو خراب کردم...
خانمم با اینکه این چیزارو میدونه حاضر نیست منو از دست بده
علاقه مندی ها (Bookmarks)