با سلام خدمت همه اعضای انجمن
راستش طی یه جستجویی که در مورد افکار خودکشی داشتم به این انجمن رسیدم میخوام مشکلمو مطرح کنم از اونجایی هم ک اسم انجمن همدردی هست فکر کنم جای خوبی اومدم .
من یه پسر 18 ساله ام ، تا چند روز دیگه کنکور دارم هیچی بلد نیستم تصمیم گرفتم بعد اینکه کنکور دادم یه بلایی سر خودم بیارم حالا بگذریم ...
مشکلات من اول از همه از خانوادمه خانوده من آدمای مذهبی هستن و این چیزیه ک تازگیا بیشتر از همه منو آزار میده ، بعد اینکه پدرم منو قبول نداره تو جمع خُردم میکنه منو یه کودن فرض میکنه ک توانایی انجام هیچ کاری رو ندارم و همه اینا از زمانی شروع میشه ک جلوش وایسادم و حرف دلمو زدم .13 سالم بود ک منو مجبور کرد از وقتی از مدرسه برگشتم برم یه جایی کار تا ساعت 10 شب رفته رفته من کم حوصله تر بی حال تر و بی انگیزه تر شدم وضعیت درسام افت کرد و پدرم بیشتر ناراضی تر شد (توقعش از من خیلی زیاد بود) موقع انتخاب رشته مجبورم کرد برخلاف میلم رشته تجربی رو بردارم ک دکتر بشم چون علاقه ای نداشتم وضع درسام بازم افت کرد و پدرم بدتر و بدتر از قبل رفتارش آزارم میداد چند بار هم کتک خوردم سر این مسائل درسی و اینکه چون چاق هستم بیشتر سرش حرف میشنوم به نظر میاد اصلا از من دیگه خوشش نمیاد حرفایی میزنه ک آزارم میده برای مثال وقتی وارد اتاقم میشم میگه خوبه بازم برو تو همون لونه سگت بیرونم نیا !! شده شبا بی وقفه سر این مسئله گریه کردم خودزنی کردم دیگه تحملشو نداشتم از درس و مدرسه و اون کار زده شدم جلو پدرم وایسادم و گفتم ک من دیگه اینکارو انجام نمیدم تو منو معتاد به نت کردی تو باعث شدی درسم افت کنه تو تو تو تو ... اوایل سوم دبیرستان بودم ک دیگه نرفتم سراغ کار ، هر روز تنها توی اتاقم تو تاریکی فقط خودم و خودم بودم حال و حوصله درس خوندن نداشتم بهتر بگم حوصله هیچ کاری رو نداشتم مادرم هم دیگه توجه زیادی بهم نداشت حس میکردم دیگه نبودن بهتره ، تا اینکه وارد دنیای چت و دوستیابی و اینا شدم گفتم شاید کمکم کنه بهتر شم ، قبلش بگم ک توی دنیا واقعی بیشتر از 3 تا دوست ندارم ک حتی ماه به ماه هم همدیگر رو نمیبینم (با همکلاسی ها هم رابطه دوستی ندارم) با یه دختری آشنا شدم نزدیک 2 3 ماه بود ک شروع به عشقم عشقم گفتن کرد اولین بار بود ک همچین چیزی میدیدم با خودم گفتم بزار تجربه اش کنم برا تجربه اش پولم هم از دستم رفت ک خب مهم نیست ، بعد 8 ماه رابطه مشکوک تر شدم بهش با خودم گفتم اون که چیزی برا پنهان کردن نداره (شماره خونه اش هم داشتم و مادرش ک معلم بود اخه با دوتاشم بهم زنگ میزد) با یه رَت همه شماره هاش رو کشیدم بیرون و متوجه شدم یه نامزد به اسم مجید داره ، نابود شدم من ، با اینکه الان میفهمم اون موقع واقعا خام بودم ولی خب اون وقت کنترلی رو کارم نداشتم از نظر روانی بدجوری بهم ریختم گریه ام میگرفت حرص میخوردم صفحه نمایش گوشیم هم سر این موضوع شکستم بعد متنفر شدم ازش و زنگ زدم نامزدش و کلی ماجرا پیش اومد فکر کنم اولین بار بود باعث گریه یه دختر شدم (آخه تهدیدش هم کرده بودم ک کوتاه اومدم آخرش). رابطه تموم شد من بودم و وضعیت روانی افتضاحم درسای خرابم و خانواده بی اعصابم میخواستم خودکشی کنم تمومش کنم وضع رو نه به هدف های آینده ام قرار بود برسم نه کسی ازم راضی بود کلا هیچ انگیزه ای برا ادامه نداشتم از مادرم خواستم منو پیش روانشناس ببره (تا حدودی با مادرم راحتم که حرف بزنم باهاش)چند جلسه صحبت کردم و بهم گفت به روانپزشک سر بزنم ولی پدرم با عقیده این که دیوانه ها رو اونجا میبرن مخالفت کرد دیگه هم به روانشناس مراجعه نکردم . دوران پیش دانشگاهی با عذاب گذشت . همه حرف کنکور میزدن ولی من... !! چند بار تصمیم گرفتم کار خودمو تموم کنم ولی ترس اینکه اون دنیا عذاب میکشم جلوم رو میگرفت گفتم انصاف نیست هم این دنیا سوختن هم اون دنیا سوختن ... با گریم کردن زخم و ساخت زخم الکی رو دستم آرامش خاصی بهم دست میداد طی چند ماه گذشته نشستم در مورد دین خودم تحقیق کردم اسلام رو میگم ..به نتایجی رسیدم و بی خدا شدم (چند دلیل عقلانی کافی بود بزارمش کنار) وقتی این مسئله شروع شد (بی خدا بودنم) بیشتر به حرفای مذهبی و جهلشون تو کانون خانواده واکنش میدادم ولی خب توی همین ماه هم منو به زور مجبور به روزه گرفتن کردن . الان من تحمل خانواده خودم رو ندارم اونام تحمل حرفای من و خودم رو ندارن چند مشکلی هم هست ک بگم متن خیلی زیاد میشه (نمونه اش ریزش شدید موهام ک بیشتر حالمو گرفته) من حس پوچی میکنم مسئله وجود کلا چیز چرتیه حالا ک بی خدا شدم بیشتر از قبل میخوام کار خودمو تموم کنم ، من نه به هدف خودم میرسم و نه تواناییش رو دارم ک جهت رو عوض کنم بی حوصله به انجام هرکاری شدم اصلا حال ندارم ، شبا بیدارم و روزا میخوابم خود زنی میکنم دیگه تحمل ادامه دادن رو ندارم ...
اگه میگید خودکشی بده پس هدف از ادامه دادن چی هست ؟ وقتی جامع تر فکر میکنم حتی مسئله ازدواج و بچه دار شدن هم برام بی معنی و چرته ، ازدواج کنم ک چی بشه ؟ آرامش پیدا کنم ؟ نیاز خودمو برطرف کنم ؟ بچه دار بشم و بعدش عین چی کار کنم شکم اینارو سیر کنم ؟ ... و خیلی چیزای دیگه ک مسئله وجود رو چرت میکنه اصلا نباید میبودم ...
اینارو گفتم یکم راحت شدم ولی خب چندتا چیز هم هست ک میخواستم بگم ولی متن زیاد شده ببخشید ...
علاقه مندی ها (Bookmarks)