سلام به همگی
فکر میکنم این انجمن یکی از بهترین جاهایی باشه که بتونم مشکلمو مطرح کنم و از مشاورین و دوستان با تجربه کمک بگیرم .
خیلی وقته که احساس میکنم نسبت به شوهرم و زندگی مشترکمون هیچ احساسی ندارم.یعنی یادم نمیاد هرگز تو این رابطه احساس خوشبختی کرده باشم گاها حس بد بختی هم سراغم اومده.زمانی که پیشنهاد ازدواج همسرم رو قبول کردم اون رو یه جور دیگه میدیدم یعنی به معیارهام کم و بیش نزدیک بود اما هرچی که بیشتر گذشت از اون چیزی که اولش به نظر میومد بیشتر فاصله گرفت یا شایدم من درست ندیدم.هرچند اوایل خودش میگفت که چون من می دونستم از چه شخصیتی خوشت میاد سعی میکردم شخصیت خودم و بهش نزدیک کنم.ما تو یه محیطی که مربوط به شغلمون بود با هم آشنا شدیم .اولین بار که بهم پیشنهاد ازدواج داد من خیلی سریع رد کردم اما به خاطر شرایطی که وجود داشت و باعث میشد گاها با هم در ارتباط باشیم نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم بیشتر بشناسمش.این مسله باعث شروع یه رابطه شد.حدودا سه چهار ماه دوست بودیم که تو این مدت من بهش علاقه مند شدم و تصمیم گرفتیم که قضیه رو جدی مطرح کنیم.خونواده ها با ازدواجمون مخالفتی نداشتن و حتی خونواده اون خیلی خیلی مشتاق بودن که حتما این وصلت انجام بشه ،خونواده منم تصمیم رو به عهده خودم گذاشتن و مشکلی در همسرم و خونوادش ندیدن .به همین خاطرهمه چیز خیلی سریع پیش رفت .شوهرم خیلی عاشقم بود و اینقدر که بار ها و بار ها و بارها میگفت که من تو رو تو خوابمم نمیدیدم و تو برام یه رویای دست نیافتنی بودی... از زمانی که پای خونواده ها وسط اومد کم کم اختلافات ما شروع شد چون شوهرم بیشتر از اون که بخواد به خواسته های من اهمیت بده دنبال این بود که خونواده ش در هیچ موردی اذیت نشن چه بابت مسایل مالی چه مثلا سر تاریخهایی که انتخاب میشد برای مراسم ها و... همین مسله اولین احساس بد رو در من بوجود آورد و شاید یه جور احساس پشیمونی بهم دست داد چون به نظرم میومد که من نادیده گرفته میشم اما متاسفانه اصلا جدی نگرفتمش.حتی روزی که عقد کردیم هم به خاطر یه سری رفتارهای خونوادش و اینکه همسرم حتی خواسته من و بهشون انتقال نمیداد و عملا نمی خواست اونا آب تو دلشون تکون بخوره ناراحتی زیادی برام ایجاد شد اینقدر که من حتی بله رو با چشمای پر از اشک گفتم البته خونواده م اصلا در جریان این مسایل قرار نگرفتن.همون روز عقد از کاری که کردم خیلی پشیمون شدم اما دیگه اتفاق افتاده بود.تو دو سالی که بین عقد و عروسی بود هم اختلافات زیادی بینمون پیش اومد که خیلی هاش شروعش به خاطر برخوردهای خونوادش بود اما برخورد خودش که سعی نمیکرد حداقل من رو یه جوری آروم کنه باعث ادامه اختلاف میشد.من توقع نداشتم که جلوی خونوادش به ایسته یا رفتار بدب بکنه فقط می خواستم درک بشم که هیچ وقتم نشدم.این مسایل روز به روز من و سردتر کرد .با اینکه مهمترین خصیصه ای که در من هست و همه من رو با ای خصلتم میشناسن اینکه اصلا آدم کینه ایه نیستم اما کینه تموم این رفتارها و برخوردها رو دلم موند و روز به روز بیشتر شد اما هیچ وقت حل نشد فقط من سعی میکردم به خاطر آرامش خودم و همسرم دیگه راجع بهش حرف نزنیم و فراموشش کنیم.بعد از عروسی هم همین داستان ادامه داشت البته اوضاع یکم بدتر شد چون وقتی زیر یه سقف رفتیم تازه متوجه شدم شوهرم شدیدا آدم لجبازیه.رفتارهایی میکنه که من اصلا فکرشو هم نمیکردم.تحملشون برام واقعا سخته.شوهرم همونطور که خودش میگه شدیدا عاشقمه خیلی ابراز علاقه میکنه اما اونجوری که خودش دوست داره، به اینکه چه جوری برایم من با ارزش و باور پذیره کاری نداره.اصلا درک نمیکنه من هم یه انسانم گاهی غمگین میشم گاهی نیاز به تنهایی دارم و... با هر حسی که تو اون زمان خودش داره باهام برخورد میکنه براش مهم نیست که من مثلا تو فلان شرایط به چی نیاز دارم.اهل حرف زدن هم نیست که بشینم باهاش صحبت کنم تا مشکلات بینمون حل بشه ، وسط بحث یه رفتارهایی میکنه که یعنی حرفت برام ارزشی نداره.با اینکه از لحاظ سطح اقتصادی ،جایگاه اجتماعی من وخونواده م از خونواده اون سرتریم اما جدیدا یاد گرفته من رو تحقیر میکنه.جالب تر اینکه از همون زمان عقد با پدرم کار میکنه و درواقع تموم زندگی الانمون به خاطر صرفا حمایت پدره منه اما باز رفتار درستی باهام نداره.البته با خونوادم رابطه خیلی خوبی داره بهشون احترام میذاره و اونا هم همینطور اما من و اذیت میکنه.جالبه مادرم میگه وقتایی که تو حضور نداری خیلی ازت تعریف میکنه ولی وقتی دو تایی تنهاییم انگار آدم دیگه ای میشه.من هرگز داشته هامو یا کارایی که براش کردیم و به رخش نکشیدم هرگز ،اما فکر میکنم اشتباه کردچون باعث شد پیشش کم دیده بشم.وقتی بینمون مشکلی پیش میاد حتی اگه صد درصد مقصر باشه بازم واسه دلجویی پیشقدم نمیشه،من اگه رفتار بد بکنم قطعا برای عذرخواهی میرم پیشش اما اون نه.مثلا اگه به خاطر یه مسله ای قهر بکنم اون بیشتر قهر میکنه .صد سالم اوضاع همونجور بمونه به روی خودش نمیاره.مثل الان که حدود سه هفته ست تقریبا قهریم ، با اینکه واقعا تقصیر خودش بود اما چون من از قهر کردن طولانی خوشم نمیاد شروع کردم به حرف زدن باهاش یا بهش توجه کردم اما میبینم نه تنها این مسله رو تموم نمیکنه بیشتر ژست گرفته.خیلی پر حرفی کردم خیلیم شاید شفاف نگفتم اما همه این داستان ها باعث شده من نسبت بهش واقعا سرد بشم.حتی وقتی مسافرت کاری میره دیگه دلم براش تنگ نمیشه،وقتی زنگ میزنه حوصله ندارم باهاش حرف بزنم.انگار دیگه دوسش ندارم،خیلی اتفاقا بینمون افتاد که علاقه رو تو من کشت.احساس بدی دارم دلم می خواد به خودم کمک کنم اما نمی دونم بهترین کار چیه؟
خواهش میکنم راهنمایین کنین حالم اصلا خوب نیست
علاقه مندی ها (Bookmarks)