سلام دوستان.
من سه سالی میشه اینجا عضوم و یه مدت طولانی خاواننده خاموش بودم .
قبلا اینجا راجعبه چهره همسرم تاپیک زده بودم و دوستان کمک کرده بودن اما متاسفانه هم نام تاپیک هم نام کاربری و رمزم رو فراموش کردم و با نام کاربری دیگه ای وار شدم.اینا رو گفتم که دوستانی که از روی موضوع تاپیکم منو یادشون اومد بیان کمکم کنن. بگذریم.
من 21 سالمه و شوهرم 29.ازدواج کاملا سنتی داشتیم.5 ماهه عروسی کردیم
من دانشجو هستم و ایشون شاغل و دانشجوی ارشد..مرد خانواده دوست مهربون خوش قلب . خوش اخلاق. با محبت. فهمیده.و کلی خصوصیات مثبت دیگه.
من زود عقد کردم چون واقعا احساس میکردم نیاز دارم به یه جنس مخالف.اهل دوست پسر و این چیزا هم نبودم و دوست داشتم ازدواج کنم..
خواستگار خیلی داشتم..قسمت من همسرم شد.
اونا هم خوب و پولدار بودن اما بنا با دلایلی جور نشدن.
اون موقع ها جلوی موهای همسرم کم بود روش حساس شده بودم اما باز به شددددددت الانم نبود..برای عروسیمون سر فروش زمینشون انقدددددددر حرص خورد موهاش خیلی ریخت. الان من موندم و یه دنیای سیاهی که برای خودم درست کردم.
ناراحت از اینکه چرا موهاش اینطوریه؟شاید مسخره بیاد اما واقعا دارم عذاب میکشم.عکس دوستام رو با شوهراشون میبینم اعصابم خورد میشه.پسر های خوب و پر مو اما شوهر من موهاش اینجوریه داره کامل خالی میشه جلو سرش..خیلی فکر میکنن کاش زمان به عقب برمیگشت و میرفت قبل ازدواجم.با یکی دیگه ازدواج میکردم اما وقتی بیشتر فکر میکنم میگم نه ....اخلاقش خوبه بازم با همین ازدواج میکردم..حتی عکس های مجردیم رو بدم میاد ببینم حس میکنم یه اشتباه بزرگ کردم ازدواج کردم با شوهرم
بهش گفتم مو بکار و این چیزا میگه چشم میکارم.اما نمیدونم من لعنتی چمه.چی میخوام از زندگی که راضیمی نمیکنه.
میل جنسیم کم کم کم شده یک ماه باهاش نباشم دلم نمیخواد..باهم باشیم فکرم جای دیگست نمیخوام زیاد باهم باشیم.حتی دیگه از باهاش بودن لذت نمیبرم...
شب ها تا صبح بیدارم و فکر میکنم و گریه میکنم یواشکی.دلم میسوزه براش که نمیدونه زنش چه فکرایی راجعبش داره میکنه. رفتارم گاهی باهاش خیلی سرده.دست خودم نیست.همه چیزش هیکلش .چهرش و موهاش و تیپش برای مشکل شده رو همه چیز حساس شدم و بدم میاد
بخدا خیلی زندگیم تحت تاثیر این فکرای منه
واقعد نمیدونم چی کنم.حتی دلم میخواد گاهی برم خونه پدرم و بگم جدا شم اما خب نمیگن چرا؟ بگم چی؟؟؟؟میخوام همه ی این افکار مزخرف رو بریزم دور میخوام لذت ببرم انقدر شوهرم با دیگران مقایسه نکنم.
اهان یه چیزی یادم رفت من بعد عقدمم باز خواستگار داشتم اونا عالی بودن و از فامیل بودن میگم کاش ازدواج نمیکردم با اونا ازدواج میکردم یا هنوزم که هنوزه یوقتایی مامانم و داداشم میگن حیف شد فلانی یا داداشم میگه فلان دوستم حیف شد برای تو میخواست بیاد.
میگم یعنی چی این حرفا مگه از ....ناراضی هستید،؟میگن نه ما خیلیییی .... دوست داریم.راست هم میگن خیلی دوستش دارن ک قبولش دارن .گفتم دفعه اخر باشه تو و مامان از این حرفو جلو میزنید
توروخدا کمکم کنید نمیخوام زندگیم اینجور بگذره
علاقه مندی ها (Bookmarks)