به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 31
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 20 تیر 95 [ 23:44]
    تاریخ عضویت
    1395-3-29
    نوشته ها
    13
    امتیاز
    218
    سطح
    4
    Points: 218, Level: 4
    Level completed: 36%, Points required for next Level: 32
    Overall activity: 13.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class100 Experience Points7 days registered
    تشکرها
    16

    تشکرشده 8 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array

    کمکم کنید بتونم با طلاق کنار بیام

    سلام دوستان
    من 32 سالمه و 7 ساله ازدواج کردمو الان بعد از تحمل رنجها و سختیای خیلی زیاد دارم جدا میشم
    ازینکه جدایی به نفعمه مطمئنم ولی نمیتونم باهاش کنار بیام
    حالم بده و تندخو و پرخاشگر شدم یک لحظه هم فکرم آروم نیست
    آروم نیستم توی دلم آشوبه طوریکه واقعا نمیتونم تحمل کنم دست خودم نیست کمکم کنید

  2. کاربر روبرو از پست مفید تنهای63 تشکرکرده است .

    Amina (شنبه 29 خرداد 95)

  3. #2
    Banned
    آخرین بازدید
    شنبه 07 اسفند 95 [ 02:21]
    تاریخ عضویت
    1395-1-15
    نوشته ها
    107
    امتیاز
    1,558
    سطح
    22
    Points: 1,558, Level: 22
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 42
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points3 months registeredTagger Second Class
    تشکرها
    58

    تشکرشده 151 در 74 پست

    Rep Power
    0
    Array
    برای اینکه بتونیم حرفی بزنیم باید اطلاعات بدید . من الان نمیدونم شما خانم هستی یا آقا ، در مورد جزئیات هم که چیزی نگفتید !

  4. 2 کاربر از پست مفید بهزاد9 تشکرکرده اند .

    بارن (یکشنبه 30 خرداد 95), تنهای63 (یکشنبه 30 خرداد 95)

  5. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 20 تیر 95 [ 23:44]
    تاریخ عضویت
    1395-3-29
    نوشته ها
    13
    امتیاز
    218
    سطح
    4
    Points: 218, Level: 4
    Level completed: 36%, Points required for next Level: 32
    Overall activity: 13.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class100 Experience Points7 days registered
    تشکرها
    16

    تشکرشده 8 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دختر دوم یک خانواده مذهبی و متدین هستم 25 سالگی ازدواج کردم یک ازدواج نامناسب و کاملا غلط ،
    الان حدود 3 ماهه که خونه پدرم هستم و منتظر اجرایی شدن طلاق
    اگه بخوام شوهرمو توصیف کنم در یک کلمه یک کودک عصبی و بهانه گیره که چیزی به اسم تعهد و مسئولیت براش مفهومی نداره خودخواهه و ذهن بسته و محدودی داره ندانم کار و دمدمی مزاجه توی هیچ کاری ثبات نداره از روی خشم و هیجان زودگذر و آنی تصمیم میگیره و به عواقب کارش فکر نمیکنه در حالیکه من یه مرد میخواستم که بهش اعتماد کنم یه مرد که بتونه از پس زندگی بربیاد اون ضعیفه و تمام مردانگیش توی کلفتی صداش و ضرب مشت و لگداش خلاصه میشه توهین و تحقیر من براش یه جور تخلیه روانی محسوب میشه خیلی تلاش کردم آرومش کنم در برابر عصبانیتش سکوت میکردم مدارا میکردم وقتی اروم میشد بهش میگفتم که چقد ازین رفتارش ناراحتم و چقد توهینا و تحقیراش روی روح و روانم تاثیر میذاره بهش میگفتم که ازت توجه و محبت و احترام میخوام باینکه خودشم میدونست کارش اشتباهه ولی خودشو توجیه میکرد که من مردم و تو زنی باید تحمل کنی هیچ منطق و اصولی نداشت بااینکه هیچوقت نخواستم اطرافیانم از مشکلاتم چیزی بدونن ولی خودشون میفهمیدن مخصوصا خانوادم

    بخاطر مشکلات و اختلافات زیادی که با همسرم داشتم و اینکه واقعا صبرم تموم شده بود دیگه نمیتونستم توهین و کتک و تحقیرو قبول کنم
    بعد از یک جار و جنجال بیمورد که زیر مشت و لگداش تمام تنم کبود شد تصمیم گرفتم برم و این زندگیه پرتنشو تموم کنم اونشب تا صبح نخوابیدم تمام کتک زدنا و توهیناش یک طرف فحشایی که به پدر و مادرم داد بدجور عذابم داد بهش زنگ زدم جواب نداد پیام فرستادم که من دارم برا همیشه میرم جواب داد که خیلی وقت پیش باید اینکارو میکردی برو و دیگه پشت سرتم نگا نکن..............
    بعد 7 سال برا اولین بار رفتم ،پیش خانوادم فقط گفتم میخوام تمومش کنم صبرم تموم شده
    اونام از خدا خواسته انگار مدتها بود منتظر این حرفم بودن حمایتم کردن و گفتن بهترین تصمیمو گرفتی و خیلی زودتر ازینا باید بیرون میومدی
    پدر و مادرم خواهر و برادرم برام سنگ تموم میذاشتن که نکنه آب توی دلم تکون بخوره بهم میرسیدن همه جوره هوامو داشتن
    چند روز اول از شوهرم خبری نبود خودم بهش پیام دادم که بره اقدام کنه من از همه چی میگذرم و چیزی نمیخوام در کمال ناباوری دیدم از نبودم ناراحته و میخواد که ببخشمش زنگ زد گریه کرد التماس کرد که قدرتو ندونستم ..............
    پدرم گفته بود که نباید باهاش حرف بزنم چون فریبم میده و با ترفند میخواد منو برگردونه ولی من از ته دل دوست داشتم
    برگردم میگفت پشیمونم بهم فرصت بده از خدام بود که بهش فرصت بدم ولی خانوادم نمیذاشتن میگفتن آدمی که 7 سال درست نشده هیچوقت درست نمیشه عمرتو بیشتر ازین تلف نکن توی این مدت یکبار خانوادش اومدن که با پدرم حرف بزنن ولی راضی نشد و گفت که دخترم تمام این چند سال حرفی نزده الانم چیزی از مشکلاتش نمیگه ولی میدونم که زندگیش زندگی نبود
    پدرم بهیچوجه راضی نمیشد ازم خواست سیمکارتمو عوض کنم و دیگه باهاش حرف نزنم و از فکرم بیرونش کنم کار شب و روزم گریه بود که چرا اینکارو کردم
    پدرم دلداریم میداد هزار و یک دلیل و منطق برام میاورد که این زندگی بدرد بخور نیست البته حرفای پدرم همش درست بود و میتونستم درک کنم که چقد نگرانمه توی ازدواج من خودشو مقصر میدونست و میخواست هر طوری شده نذاره بیشتر عذاب بکشم ولی من همسرمو دوست داشتم
    باینکه میدونستم در حقم خیلی بدی کرده ولی دلم نمیخواست جدا شم
    توی این مدت با خانوادم لفظا درگیر شد و کارو خرابتر کرد و پدرم مصممتر از قبل شده بود نه میتونستم همسرمو کنترل کنم نه خانوادمو وضعیتم خیلی بدبود
    بعد از دو ماه هر طور بود با واسطه داییم پدرمو راضی کردم و برگشتم سر زندگیم
    ولی اینبار از چاله به چاه افتاده بودم به شدت از خانوادم کینه به دل گرفته بود و میخواست ازشون انتقام بگیره از طرفی خواهر و برادرام طردم کردن زندگیم بد بود بدتر شد
    گوشیمو ازم گرفت و گفت باید کاملا باهاشون قطع رابطه کنی در حالیکه به پدرم قول داد که دیگه هیچوقت اذیتم نکنه و نذاره آب توی دلم تکون بخوره اون میدونست عاشق پدر مادرمم و نمیتونم ازشون دور باشم چه برسه به اینکه برا همیشه دورشونو خط بکشم حالا کار شب و روزش فحش و ناسزا به خانوادم بود
    پدرم هر روز بهم سر میزد و من خودمو خیلی خوشحال نشون میدادم ازینکه پدرم میومد به دیدنم عصبانی بود و هر بار کلی دعوا میکرد پدرم میگفت چرا رفت و آمد نمیکنی و من هر بار هزار و یک بهانه جور میکردم سعی میکردم شوهرمو آروم کنم براش توضیح میدادم مهم اینه که ما دوباره با همیم گذشته رو فراموش کن اینطوری فقط خودمون اذیت میشیم بیا دوباره شروع کنیم هر چی بود تقصیر خودمون بود بیا جبران کنیم ولی گوشش بدهکار نبود از خانوادم متنفر شده بود و من هر لحظه بیشتر زجر میکشیدم
    پدرم متوجه شده بود که همسرم نمیذاره پیششون برم 6 ماه بهمین روال گذشت تا اینکه یه روز خواهرزادمو تو خیابون دیدم که داشت از کلاس زبان برمیگشت دلم براش پر میکشید خیلی دلم تنگ بود براشون بغلش کردم و بوسیدمش ولی شوهرم بهش محل نذاشت و همینکه رسیدیم خونه منو به باد کتک گرفت فحش و توهینم که کار یه لحظه ش بود بهم گفت دیگه نمیخوامت و باید جدا شیم و برو نمیخوام تو خونه م ببینمت ..................
    فرداش پدرم اومد در خونه و وقتی منو با اون سر و صورت کبود و زخمی دید بدون هیچ حرفی گریه کرد گفتم از پله ها افتادم باور نکرد دیگه خودمم نتونستم تحمل کنم ................. پدرم گفت دیگه نمیذارم یه لحظه اینجا بمونی هر چی التماسش کردم قبول نکرد و گفت میخوای دفعه یه دیگه بیام جنازتو ببرم مگه چیکار کردی اینقد میترسی
    خلاصه با پدرم رفتم و میدونستم دیگه راه برگشتی نیست
    الان 3 ماه از اون روز میگذره خودش یکبار اومد پیش بابام و گفت نمیتونم طلاقش بدم دوسش دارم
    ولی پدرم بهش گفت دیگه فراموشش کن یکبار بهت فرصت دادیم ولی بدتر شد ازون موقع نه خودش نه کسی از خونوادش نیومدن
    منم دادخواست طلاق توافقی دادم و منتظر احضاریه دادگاهم
    خیلی طولانی شدببخشید دوستان

  6. 2 کاربر از پست مفید تنهای63 تشکرکرده اند .

    Amina (شنبه 29 خرداد 95), Baran91 (جمعه 04 تیر 95)

  7. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 03 آذر 95 [ 11:32]
    تاریخ عضویت
    1395-2-09
    نوشته ها
    193
    امتیاز
    2,947
    سطح
    33
    Points: 2,947, Level: 33
    Level completed: 32%, Points required for next Level: 103
    Overall activity: 44.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    179

    تشکرشده 278 در 136 پست

    Rep Power
    41
    Array
    عزیزم متاسفم که اینقدر سختی کشیدی.

    پیشنهاد من اینه که بشین و روی یک کاغذ کارهایی که تو زندگی دوست داشتی انجام بدی و نکردی رو بنویس. مثلا دوست داشتی فلان زبان رو یاد بگیری ولی نرفتی، دوست داشتی شاغل باشی ولی کار نداری یا دوست داشتی اندامت رو فرم باشه ولی ورزش نمی کردی، بعد یکی دو تا مورد از این لیست رو انتخاب کن و از همین فردا برو دنبالشون. بذار هم سرت گرم بشه و هم دوباره تو زندگی ات هدف داشته باشی.

  8. کاربر روبرو از پست مفید Amina تشکرکرده است .

    تنهای63 (یکشنبه 30 خرداد 95)

  9. #5
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 20 دی 99 [ 11:00]
    تاریخ عضویت
    1395-2-08
    نوشته ها
    102
    امتیاز
    6,732
    سطح
    53
    Points: 6,732, Level: 53
    Level completed: 91%, Points required for next Level: 18
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    119

    تشکرشده 162 در 68 پست

    Rep Power
    26
    Array
    عزیزم به خدا توکل کن و همه چی رو بسپار به خودش همسر منم متاسفانه مثل همسر شما دست بزن داره میگه که دوست دارم اما دوست داشتنی که با کتک و بی احترامی باشه و فقط در کلام باشه به نظر من فقط وابستگی نه دلبستگی و عشق اون اگه شما رو دوست داشت هیچ وقت راضی به عذاب دادن شما نمیشد این عذاب و دلتنگی شما هم بعد از هفت سال زندگی مشترک طبیعیه اما مطمعن باش با گذشت زمان آرومتر میشی اما الان اصلا به خاطرات خوبی که با هم داشتید فکر نکن فقط به خاطر بیار که چه رنج و عذابی از زندگی با اون کشیدی سعی کن وقتت رو برنامه ریزی کنی خودت رو مجبور کن از خونه بیرون بری و اصلا وقت بیکاری نداشته باشی کلاس ورزشی یا هنری یا هر چیز دیگه ای که سرگرمت کنه متاسفانه هر کدوم ما توی زندگی ممکنه دوره های سختی رو تجربه کنیم اما به این فکر کن طوری این دوره سخت رو بگذرونی که بعدها وقتی به پشت سرت نگاه میکنی باعث افتخار خودت پدرت و خانوادت باشی بعضی وقتا سختیهای زندگی طوری تواناییهای انسان رو شکوفا میکنه که خودمون هم باور نمیکنیم امیدوارم زودتر به آرامش برسی

  10. کاربر روبرو از پست مفید آرام 10 تشکرکرده است .

    تنهای63 (یکشنبه 30 خرداد 95)

  11. #6
    Banned
    آخرین بازدید
    شنبه 07 اسفند 95 [ 02:21]
    تاریخ عضویت
    1395-1-15
    نوشته ها
    107
    امتیاز
    1,558
    سطح
    22
    Points: 1,558, Level: 22
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 42
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points3 months registeredTagger Second Class
    تشکرها
    58

    تشکرشده 151 در 74 پست

    Rep Power
    0
    Array
    وقی زندگی به اینجا میرسه که حریم ها و حرمت ها کاملا شکسته شده و حتی خانواده ها از هم متنفر شدن ، درست کردن رابطه کار فوق العاده دشوار و بعیدی هست

    فرمودید : «در برابر عصبانیتش سکوت میکردم مدارا میکردم» آیا همیشه اینکار رو میکردید یا مثلا یک خط در میون !

    شما مجموعه ای از صفات بد و رفتارهای بد شوهرتون رو گفتید . ولی این همه بد رفتاری آیا ریشه ای در رفتارها و کارهای خود شما نداشته ؟ یعنی ایشون مریض روانی هست یا شما هم یک نقاط ضعف و بد رفتاری هایی داشتی ؟ ما جای شما نیستیم و فقط خود شما هستی که میدونی دقیقا از طرف خود شما چه بدی هایی صادر شده . شاید هم از طرف شما فقط و فقط خوبی بوده و ما نمیدونیم .

    به هر حال یکمقدار اگر به اتفاقات عمیق تر نگاه بشه ، به نظر شما ریشه ی این مسائل چی بوده ؟ سهم خود شما چی ؟ بنظر خودتون سهم شما چقدر بوده ؟ آیا تنها اشتباه شما همونی بود که گفتید ازدواج غلطی داشتید و شریک زندگی بدی رو انتخاب کردید ؟

    ولی باز تکرار می کنم . به نظر من این رابطه به دلیل سرگذشتی که گفتید ، آخرش بن بست هست و بسیار بعید هست که زوجین بتونن جنین وضع خرابی رو سر و سامان بدن . به نظر من اگر به هم برگردید هم باز همون مسائل اینبار با دوز بالاتر رخ میده !

    برای من هم تقریبا چنین وضعی بود که مجدد یک فرصت دیگه دادیم ، البته وضع ما از کیس شما بسیار وخیم تر بود و قبلا در این وبسایت حدود 2 سال پیش شرح ماجرا گفته بودم . وقتی ما به هم برگشتیم ، مشکلات بسیار بدتر از قبل شده بود و واقعا شرایط کنترل شدنی نبود .
    ویرایش توسط بهزاد9 : یکشنبه 30 خرداد 95 در ساعت 21:47

  12. کاربر روبرو از پست مفید بهزاد9 تشکرکرده است .

    تنهای63 (یکشنبه 30 خرداد 95)

  13. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 20 تیر 95 [ 23:44]
    تاریخ عضویت
    1395-3-29
    نوشته ها
    13
    امتیاز
    218
    سطح
    4
    Points: 218, Level: 4
    Level completed: 36%, Points required for next Level: 32
    Overall activity: 13.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class100 Experience Points7 days registered
    تشکرها
    16

    تشکرشده 8 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ممنون از دوستای خوبم آرام و Amina عزیز
    آقا بهزاد عزیز مسلما مشکلات و مسائلی که در این 7 سال برام پیش اومده خیلی فراتر از چیزیه که نوشتم هرگز قصدم تبرئه کردن خودم نبوده و نیست قطعا منم اشتباهاتی داشتم ولی

    خشت اول این زندگی کج بود خیلی کج ، تفاوتهای زیادی با هم داشتیم من دختر آرام و درونگرایی بودم توی محیط فرهنگی و مذهبی تربیت شدم ولی وقتی ازدواج کردم متوجه شدم

    همسرم کاملا نقطه مقابل منه به شدت عصبی و پرخاشگر به هیچ اصولی پایبند نبود مشروب میخورد از تعهد به زندگی خانوادگی چیزی نمیدونست و من در شرایطی همسرش شدم که

    خانوادش ازش خسته شده بودن و میخواستن براش زن بگیرن که مثلا کمی آرومتر بشه و همسرش بتونه درستش کنه این حرفو بعد از عروسی از مادرش شنیدم و تازه فهمیدم چه بلایی

    سرم اومده من چاره ای جز صبر و مدارا نداشتم من اومده بودم زندگی کنم ولی با یک بچه شر طرف بودم که باید بزرگش میکردم آقا بهزاد من نمیتونستم مقابله به مثل کنم چون اولا اهل

    دعوا و کل کل نبودم ثانیا با کوچکترین واکنش من همسرم بدتر میشد یا باید میرفتم یا تحمل میکردم به این امید که بالاخره به خودش میاد و میفهمه اشتباه کرده همسرم شاید مریض روانی

    نبود ولی سالم هم نبود عقده های زیادی داشت از بچگی با شرایط سختی بزرگ شده بود مجبور بوده کار کنه و خرجشو دربیاره تحقیر شده بود کمبودای زیادی داشت و همه ی اینا ازش یه

    آدم عصبی ساخته بود درک درستی از زندگی مشترک نداشت من تحصیلکرده و شاغل بودم یه دختر امروزی که برا خودش ارزش و شخصیت قائل بود ولی از نظر اون زن یه موجود درجه 2

    بود که باید بی چون و چرا مطیع همسرش باشه و حق هیچ اعتراضی رو نداشتم چون به شدت مجازات میشدم اون یه بله قربان گوی محض میخواست خیلی راحت فحش میداد در حالیکه

    توی خانواده ما اصلا چنین چیزی نبود پیش خانوادش بهم توهین میکرد و من چاره ای جز سکوت نداشتم چون واقعا حریفش نبودم هیچ منطقی نداشت سعی میکردم بیشتر بهش محبت

    کنم احترام میذاشتم سعی میکردم براش جذاب باشم همیشه آراسته و مرتب بودم توی رابطه زناشویی ازم چیزایی میخواست که ازون کارا متنفر بودم ولی بخاطرش انجام میدادم و وانمود

    میکردم خیلی راضیم ولی نبودم هیچوقت نتونستم باهاش حرف دلمو بزنم نمیشد تمام تلاشم این بود که عصبانی نشه من هیچ استقلالی نداشتم حتی کارت حقوقم دستش بود و من

    باید ازش پول توجیبی میگرفتم خسیس نبود ولی باید بهش حساب پس میدادم بی برنامه بود ولخرجی میکرد هیچ برنامه ای برا خرج کردنش نداشت وقتی مشروب میخورد از بوی گند الکل

    حالم بهم میخورد ولی حق نداشتم ناراحت باشم باید خودمو خیلی خوشحال نشون میدادم به حرفای بی سرو تهش میخندیدم طبعا با این طرز رفتارش توی خانوادم جایی نداشت همون

    اوایل همه فهمیدن که چقد با ما متفاوته پیش همه بهم دستور میداد مخصوصا سر سفره هر بار به بهانه یه چیزی بلندم میکرد و خانوادم و مخصوصا پدرم چقد ازین کارش بدش میومد ولی

    بخاطر من بروش نمیاورد وقتایی میشد که خوب بود باهاش حرف میزدم و یه چیزایی ور بهش میگفتم و اون خیلی راحت میگفت من همینم ......................

    بدجور توی ذوقم خورده بود ملاکهایی که من برا زندگی داشتم کجا و این کجا عزت نفسو کرامت انسانیم خورد شده بود اعنماد بنفسم از بین رفته بود و ایکاش همون اوایل تمومش میکردم

    ولی موندم و کنار نکشیدم سعی میکردم زندگیمو حفظ کنمبا برادر بزرگ و مادرش بارها حرف میزدم ازشون کمک میخواستم ولی اونام فقط میگفتن هر چی میگه قبول کن و صبر داشته

    باش بالاخره درست میشه پیش مشاور هم میرفتم ولی حضور همسرمم لازم بود که هرگز حاضر نشد باهام بیاد خودشو بی عیب میدونست و میگفت من همینم و این روش زندگیمه من

    مردم و هر چی من میگم همونه در حالیکه بیشتر کارا و تصمیماتش اشتباه بود چون بیفکر عمل میکرد هدف و برنامه ای نداشت یک آن تصمیم میگرفت و بعد که کار از کار میگذشت میگفت

    همینه که هست و هزار و یک توجیه برش میتراشید

    با تمام این تفاسیر دوسش داشتم نفسم به نفسش بند بود وقتایی که خوشحال بود انگار تموم دنیا مال منه

    الان 3 ماهه که ازش دورم ولی هیچ تلاشی برا زندگیمون نمیکنه تماس میگیره پیام میده میگه دوسم داره و نمیخواد ازم جدا شه ولی میگه از خانوادت متنفرم و هیچوقت نمیخوام باهاشون

    روبرو بشم حتی اگه به قیمت از دست دادن تو تموم بشه ...........

    من از عمر و جوونیم برا این زندگی مایه گذاشتم ولی قدر نشناسه من توی شرایطی باهاش ساختم که حتی مادرش ازش دلزده بود و میخواست ازش دور باشه دلم ازین میسوزه که

    خانوادم 7 سال تمام دندون رو جیگر گذاشتن و چیزی نگفتن و در برابر اینهمه بدی که در حقم داشته سکوت کردن ولی اون اینا رو نمیبینه و بخاطر یه مساله کاملا طبیعی ازشون کینه گرفته و

    تا اینحد ازشون متنفره اونهمه گذشت و صبر و فداکاری من باد هوا بود الان بیشتر موهام سفید شدن تیک عصبی گرفتم توی خواب راه میرم همیشه دلهره و اضطراب دارم و هزار جور مشکل

    دیگه که قبلا نداشتم من دختر سالمو سرحالی بودم والیبالیست بودم پر از شور و انرژی ولی الان ازم چی مونده ؟؟؟؟؟؟؟

  14. 2 کاربر از پست مفید تنهای63 تشکرکرده اند .

    بهزاد9 (دوشنبه 31 خرداد 95), ستاره زیبا (دوشنبه 31 خرداد 95)

  15. #8
    Banned
    آخرین بازدید
    شنبه 07 اسفند 95 [ 02:21]
    تاریخ عضویت
    1395-1-15
    نوشته ها
    107
    امتیاز
    1,558
    سطح
    22
    Points: 1,558, Level: 22
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 42
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points3 months registeredTagger Second Class
    تشکرها
    58

    تشکرشده 151 در 74 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سوالاتی که مطرح کردم برای این بود که بیشتر متوجه اوضاع بشم که شما هم توضیحات خوبی دادید

    من برای آنچه بر شما گذشته متاسفم و شما رو درک می کنم

    با این اوضاع و احوال شما باید مواردی رو بدونید که شاید خودتون هم از قبل متوجه شدید :

    1- اگر به زندگی برگردید ، تنفر شوهرتون از خانوادتون بیشتر شده و با این نمیتونید کار خاصی کنید ، حتی اگر برای برگردوندن شما بیاد و پای پدرتون رو ماچ کنه ، باز هم بعد از یکی دو ماه بدتر از اونا متنفر میشه و این تا حدی برای مردا ذاتی هست . چون خودشون رو مالک زن شون میدونن و هر چیزی که بخاد این وسط قرار بگیره ، نا حق میدونن و متنفر میشن

    2- شاید اگر شوهرتون مقداری سر عقل بیاد و درست تر رفتار کنه ، یک امید هایی باشه ولی موضوع اینه که ممکنه شما بگی ، من دیگه توان و تحملی برام نمونده و نمیخام که برگردم . به هر حال اگر خواستید برگردید و اگر ایشون اصرار داشت که اصلاح میکنه ، بگید تا در اون مسیر صحبت کنیم

    باز میگم که برای آنچه بر سر هر دوی شما اومده متاسفم . شما بدون که شوهرتون هم حسابی اذیت هست واین چیزی که نشون میده ، فقط یک پوسته ی بیرونی هست و درونش داغونه

    فقط یک نکته رو یادآوری کنم : زن نسبت به مرد هم در قانون و هم در شرع ، درجه دوم هست! قانون مدنی میگه : «ریاست خانواده از خصوصیات زوج (=شوهر) است» قرآن میگه : «زنان پاکدامن مطیع شوهران خود هستند» یا جای دیگری خدا میفرماید «مردان را بر زنان درجه برتری دادیم زیرا مردان سرپرست زنان هستند». فطرت ما هم همین رو طلب میکنه و من تعبیر منفی از این قضیه ندارم . بلکه یک مساله اقتضایی هست . بصورت طبیعی زن میخاد که به مرد تکیه کنه و حمایت بشه ، مرد هم باید تکیه گاه و حامی باشه . یعنی جنس رابطه اینجوری هست و به این معنا نیست که زن موجود پستی باشه یا مرد بالا باشه .
    ویرایش توسط بهزاد9 : دوشنبه 31 خرداد 95 در ساعت 03:19

  16. 2 کاربر از پست مفید بهزاد9 تشکرکرده اند .

    fahimeh.a (چهارشنبه 30 تیر 95), تنهای63 (دوشنبه 31 خرداد 95)

  17. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 20 تیر 95 [ 23:44]
    تاریخ عضویت
    1395-3-29
    نوشته ها
    13
    امتیاز
    218
    سطح
    4
    Points: 218, Level: 4
    Level completed: 36%, Points required for next Level: 32
    Overall activity: 13.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class100 Experience Points7 days registered
    تشکرها
    16

    تشکرشده 8 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    آقا بهزاد عزیز ممنون که به تاپیکم سر میزنید

    من واقعا دیگه تحمل تنش و درگیری رو ندارم خیلی سختی کشیدم حق با شماست اون بدتر میشه و متقابلا خانوادمم ازش خوششون نمیاد این مدتم فقط بخاطر من تظاهر کردن

    و من این وسط فقط یه قربانیم و بس

    میدونم جدایی برام بهترین گزینه ست و اینکارو همون اوایل باید میکردم

    تنها چیزی که الان بهش احتیاج دارم آرامشه چون خیلی وقته رنگی از آرامش به خودم ندیدم خودمو گم کردم

    کمکم کنید عزیزان بتونم طاقت بیارم همین

  18. #10
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 03 آذر 95 [ 11:32]
    تاریخ عضویت
    1395-2-09
    نوشته ها
    193
    امتیاز
    2,947
    سطح
    33
    Points: 2,947, Level: 33
    Level completed: 32%, Points required for next Level: 103
    Overall activity: 44.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    179

    تشکرشده 278 در 136 پست

    Rep Power
    41
    Array
    نوشتی که
    >
    من دختر سالمو سرحالی بودم والیبالیست بودم پر از شور و انرژی ولی الان ازم چی مونده ؟؟؟؟؟؟؟

    روح قدرتمند و مقاومت مونده. تو قبل از این مشکلات گل لطیف و شادابی بودی ولی حالا به آهن آبدیده ای تبدیل شدی که سحتی های روزگار نمی تونه اونو بشکنه.

    می دونم که رفتارهای وحشتناک همسرت اعتماد به نفست رو ازت گرفته ولی از بیرون به خودت نگاه کن و خودت رو تحسین کن. این رو بدون که هر کسی نمی تونست از پس این مشکلات بربیاد. تو که کتک ها و توهین ها و تحقیرهای همسرت رو تحمل کردی، شکی ندارم که این دوره ی دشوار رو هم پشت سر می ذاری عزیزم.



  19. کاربر روبرو از پست مفید Amina تشکرکرده است .

    تنهای63 (پنجشنبه 03 تیر 95)


 
صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 7
    آخرين نوشته: دوشنبه 26 بهمن 94, 19:57
  2. (توهم همه چیز دانی ) استفاده نادرست از شبکه های اجتماعی و توهم دانش
    توسط مدیرهمدردی در انجمن مهارتهای ارتباطی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: شنبه 10 بهمن 94, 17:26
  3. پاسخ ها: 31
    آخرين نوشته: چهارشنبه 09 مرداد 92, 19:59
  4. +تاریخچهٔ جنسی‌ همسر آیندتون چقدر براتون مهمه
    توسط kamran2007 در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 88
    آخرين نوشته: سه شنبه 28 مهر 88, 11:08

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 08:44 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.