سلام من دختری هستم که تو خانواده ای بزرگ شدم که رفاه و آزادی و امکانات داشتم متاسفانه تحت تاثیر دوستام خیلی قرار میگرفتم و با یه پسری آشنا شدم که بزرگترین اشتباه زندگیم بود و ضربه سختییییییی خوردم مشاور فایده نداشت حسرت عمر از دست رفتمو میخوردم ..جوری شده بودم که به هر کسی میخواستم چنگ بندازم تا روحم ترمیم بشه,تو این اوضاع پسر یکی از اقوام که چند سال بود بم ابراز علاقه میکرد ولی من محلش نمیذاشتم بم دوباره ابراز علاقه کرد و من به خاطر اوضاع روحی وخیم و غیر نرمالی که داشتم به علاقش جواب مثبت دادم و ارتباطمون نزدیک شد اون میگفت خواستگاراتو رد کن و بم فرصت بده واسه پیشقدم شدن و مطمینم کرد بم علاقه داره و تنهام نمیذاره ارتباطمون نزدیک شد و من تو اون شرایط روحی وقتی ازم درخواست رابطه کرد فکر کردم رابطمون مستحکم میشه و دیگه مثله قبلی نمیشه فکر کردم فامیله و بم ضربه نمیزنه خیلی افسرده شده بودم قبول کردم و باش رابطه ج ن س ی داشتم شاید از اشتباه قبلیم بزرگتر,بعد از مدتی میخواستم هم امتحانش کنم هم واقعا واسه من خواستگارایی میومد بهش جدی گفتم من خواستگار دارم چیکار میکنی گفت الان که شرایطم مهیا نیست و اگه خواستگارت اینقدر فوریه من جلوتو نمیگیرم به کسیم از خودمون چیزی نمیگم!,منم گفتم کسی که واقعا کسیو دوست داره اینقدر راحت اینو نمیگه و تو قصدت سواستفاده بود قهر کردیم بعدش خیلی بش زنگ زدم که حرفامو اتمام حجت بگم جوابمو نداد خیلی بم برخورد حرفامو واسش نوشتم گفتم میخواستم امتحانت کنم واقعا خواستگار دارم ولی اگه میدونستم اینقدر بی تفاوتی بت نمیگفتم ما حیوان نبودیم که فقط دنبال لذت باشیم و آخرین بارم بود که از این رابطه ها داشتم .... تازه اون بش برخورده بود که من بش گفتم سواستفاده کردی اونقدرکه پیاممو نخوند تا چند روز, دیگه هم تماسی نداشتیم, الان خیلی ناراحتم که چرا تو اون شرایط روحی تصمیم گرفتم با این ادم اشنا شم و اونجوری بعدش خودمو کوچیک کردم خودمو تحقیر کردم احساس میکنم غرور دیگه ندارم جلوش, تو فامیل سر افکندم, البته گفت به کسی نمیگم ولی همش فکر میکنم منی که تو فامیل به غرور و شخصیت معروف بود هر کی دیگه از من تعریف کنه اون پوزخند میزنه و تو دلش میگه اینجوری که میگین نیست,اصلا من چون سبک نبودم و رو نمیدادم دلش میخواست بام باشه وقتی بش گفتم تکلیفمو معلوم کن و بعدشم کلی بش زنگ زدم و پیگیر شدم حس کردم خودمو سبک کردم البته از اولشم اشتباه بود این رابطه...در ضمن من ازدواج کردم به تازگی و همه چیو به همسرم گفتم فقط اسمشو نگفتم, خیلی ناراحت شد ولی پذیرفت ولی گفت با کل فامیل تقریبا قطع رابطه کن الان من باید چیکار کنم با این افکار که روز و شبو از من گرفته که اون ادم از من سو استفاده کرد و زد زیر حرفاش و به ریشم خندید و چقدر من کوچیک شدم همش حرص میخورم که چطور گذاشتم اینقدر راحت سو استفاده کنه و کوچیک شم و اسمه پدرمو لکه دار کنم چون پدرمو خیلی وقته از دست دادم و همه ازش به نیکی یاد میکنن که چقدر ما رو دوست داشت و چقدر زحمت کشید برامون بهترینا رو تهیه میکرد و میخواست,خانواده ما مایه حسادت فامیل بود همیشه ,یه چیز دیگه اینکه رابطم با کل فامیل خیلی محدود شده چیکار کنم یعنی تا آخر عمر باید همینجوری باشه؟همش میترسم جایی ببینمش چطوری با این آدم سلام علیک کنم آب میشم!!یا همسرم بفهمه کیه برخورد بدی کنه
علاقه مندی ها (Bookmarks)