سلام.
واقعیت اینه که من در خانواده ای زندگی میکنم که هیچ وقت روی آرامش رو به خودش ندیده.از طرف پدری من به صورت ارثی افسردگی شدید دارم و از نوجوانی درگیرش بودم هیچ وقت طعم واقعی شادی رو نچشیدم ولی هرجوری بود تحمل میکردم تا اینکه این چند سال ما درگیر مشکلات مادربزرگم شدیم .یه پیرزن که افسردگی و پارکینسونو با هم داره و تقریبا هیچ جای سالمی توی بدنش نیست.شبا توی خوای جیغ میزنه و حتی کنترل ادرارشم نداره و ازهمه بدتر اینکه بددهن و پرتوقعه.هیچ کس حتی یه روزم نمیتونه تحملش کنه.حالا مادرم خیلی وقتا اونو میاره خونه ی ما درحالیکه این آدم احتیاج به پرستار 24 ساعته داره اما مادرم بخاطر عذاب وجدان اینو قبول نمیکنه.وقتایی که خونه ی ماست من واقعا احساس پریشانی میکنم چون دلم برای مادرم میسوزه تو خونه میمونم و بهش کمک میکنم ولی از طرفی همه اش غر میزنم چون حالم از مادربزرگم بهم میخوره وقتی به زندگی خودم فکر میکنم که درگیر اونه و زندگی همسن و سالام که درگیر چیزای دیگه س.پارسال که یک ماه اینجا بود من کارم به روانپزشک و دارو کشید و هنوزم خوب نشدم و تا چند روز دیگه دوباره قراره بیاد و من نمیدونم ایندفعه چه بلایی سرم بیاد. از الان شبا کابوسشو میبینم...باورتون نمیشه ولی من آرزوی مرگشو میکنم...خیلی حالم بده..
سلام.بابت این امکانی که ایجاد کردین واقعا تبریک میگم و براتون آرزوی موفقیت دارم
واقعیت اینه که من در خانواده ای زندگی میکنم که هیچ وقت روی آرامش رو به خودش ندیده.از طرف پدری من به صورت ارثی افسردگی شدید دارم و از نوجوانی درگیرش بودم هیچ وقت طعم واقعی شادی رو نچشیدم ولی هرجوری بود تحمل میکردم تا اینکه این چند سال ما درگیر مشکلات مادربزرگم شدیم .یه پیرزن که افسردگی و پارکینسونو با هم داره و تقریبا هیچ جای سالمی توی بدنش نیست.شبا توی خوای جیغ میزنه و حتی کنترل ادرارشم نداره و ازهمه بدتر اینکه بددهن و پرتوقعه.هیچ کس حتی یه روزم نمیتونه تحملش کنه.حالا مادرم خیلی وقتا اونو میاره خونه ی ما درحالیکه این آدم احتیاج به پرستار 24 ساعته داره اما مادرم بخاطر عذاب وجدان اینو قبول نمیکنه.وقتایی که خونه ی ماست من واقعا احساس پریشانی میکنم چون دلم برای مادرم میسوزه تو خونه میمونم و بهش کمک میکنم ولی از طرفی همه اش غر میزنم چون حالم از مادربزرگم بهم میخوره وقتی به زندگی خودم فکر میکنم که درگیر اونه و زندگی همسن و سالام که درگیر چیزای دیگه س.پارسال که یک ماه اینجا بود من کارم به روانپزشک و دارو کشید و هنوزم خوب نشدم و تا چند روز دیگه دوباره قراره بیاد و من نمیدونم ایندفعه چه بلایی سرم بیاد. از الان شبا کابوسشو میبینم...باورتون نمیشه ولی من آرزوی مرگشو میکنم...خیلی حالم بده..
علاقه مندی ها (Bookmarks)