سلام.دیگه نمیتونم این همه دردو تنهایی ب دوش بکشم
خودم میدونم هیچ راه نجاتی برای من نیست فقط میخوام یکم حرف بزنم که خفه شدم
اول ی کم از گذشتم میگم بعد انتخاب اشتباهم برای ازدواج
پدرم چندسال پیش برشکست شد, خیلی شکستیم خیلیا انگار منتظرن ادم زمین بخوره و لهش کنن.زخم زبونا منو کشت روحمو داغون کرد
مجبور شدیم تو یه منطقه ی خیلی داغون زندگی کنیم پر از معتاد و.... بعد ازاین که کمی اروم شدیم برادرم فوت شد و ننیخوام بگم چی برما گذشت بعد هم مادرم مریض شد و....
من یه دختر افسرده ی داغون و تنها شده بودم باهر چیزی سریع میشکستم دلم میخواست یکی پناهم باشه یکی نجاتم بده,دلم میخواست ازدواج کنمو راحت شم اما یه خاطره تلخ ازارم میداد (یه اتفاقی برام افتاد البته همین اول میگم نه رابطه جنسی بود و نه خودم کاری کرده بودم, اما یه مسیله ای بود ک من همیشه فکر میکردم پرده بکارت ندارم ک البته فکرم اشتباه بود ولی به خاطر این افکار مزخرف من زندگیمو باختم..
تو همون روزای مزخرف با همسرم اشنا شدم, من ک تا قبل اون باهیچ پسری صحبت نکرده بودم کمی عذاب وجدان داشتم و همش میگفتم کارم گناهه اما به دوستی با همسرم ادامه دادم برای ازدواج بهش فکر نمیکردم چون هیچ کدوم از معیارامو نداشت ۱۵سال ازم بزرگتر بود,ظاهرشو اصلا دوست نداشتم, حتی راه رفتنشو دوست نداشتم و اینکه ۷ ساعت از شهر ما فاصله داشت اصلا گزینه مناسبی برای ازدواج نبود فقط همدرد خوبی بود باهاش حرف میزدم اروم شم
وقتی قضیه بکارت بهش گفتم مجبورم کرد و گفت برو دکتر معاینه تاازین استرس راحت شی منم یه دکتری ک میدونستم ترمیم هم انجام میده انتخاب کردمو اون خانم دکتر به دروغ ب من گفت سالم نیست و باید ترمیم کنی
وقتی به همسرم ک اونموقع باهاش دوست بودم قضیه رو گفتم, بهم گفت ترمیم اشتباهه تو پاکی پس همینجوری پاک بمون اینکار کثیف و اشتباهه
یکسال بعد همسرم بهم پیشنهاد ازدواج داد من اصلا برای ازدواج قبولش نداشتم من حتی عاشقش نبودم
بزور خودمو متقاعد کردم باهاش ازدواج کنم چون منففکر میکردم شانسی برای ازدواج ندارم
من هم به خودم خیانت و ظلم کردم هم به همسرم
الان هیچ انگیزه ای برای درکنارش بودن ندارم
من همه سعیمو کردم دوسش داشته باشم چون اون همه ی پناه من بود
اما مسایلی ک پیش اومد داغونم کرد مثالا روز عقدم خانواده همسرم کاری کرردن ک تمام اون روز رو گریه کردم خیلی دلم شکست خیلیییییییی
و شوهرمم کاراش عذابم میده مثلا الان عقدیم اما اون یک ماه هم نیاد دیدنم دلش تنگ نمیشه سه ماه عقدیم اما هردفعه اومده دیدنم با دعواهای منو خواهشای من بوده همیشه بهانه اورده
درضمن اونم ب من دروغ گفت وضع مالیش بدتر از چیزی بود ک میگفت
و اینکه بعد عقد ب من گفت بیا یبار دیگ برو دکتر برای معاینه(دلایلی ک اورد برای رفتنم قانع ام کرد ک دیگ توضیح نمیدم)
من رفتم پیش یه دکتر دیگه و اون گفت سالمه سالمه چندبار ازش سوال کردک گفتم به من ی متخصص معروف گفته سالم نیست اما اون اصرار ک سالمه سالم هیچ مشکلی نیست دلم نمیخواست بهم بگه سالمه چون من بخاطراین خودمو بدبخت کرده بودم
من الان دلم نمیخواد طلاق بکیرم یا جدا شم من فقط میخوام شوهرم یه کم بهم انگیزه بده,اخه چرا دلش برام تنگ نمیشه
من خیلی داغونم مثلا روم نمیشه عکس شوهرمو ب دوستام نشون بدم اما بازم باخودم میجنگم تا دوسشدداشته باشم چون انتخاب خودم بوده اما اون و خانوادش اصلا نمیزارن دلگرم باشم من همش خودمو اروم میکنم اونا داغونم میکنن
من زندگیمو باختم
- - - Updated - - -
ببخشید طولانی شد
این هم بگم شوهرمن فوق العاده مهربونه, خیلی پاکه خیلی سر به زیره, تحصیلکرده اس, هرکسی تو فامیل دید تایبدش کرد حتی کسایی ک میگفتن چرا راه دور ازدواج کردی چرافلان و چرا...با دیدن شوهرم همه تاییدش کردن
انقد به خانوادم احترام میزاره که همیشه سرم بالاست, خسیس هم نیست تواین مدت کاملا نشون داده
با مشکلات مالی ک داره هیچی برام کم نذاشته توهمین مدت کم خیلی کارا برام کرده
اما من حس میکنم اون هم مثله منه دلش برام تنگ نمیشه اون هم مثل من فقط برای اینکه ازدواج کنه انتخابم کرده
علاقه مندی ها (Bookmarks)