سلام به همه دوستان همدردی
مشکل من مشکل دوستم است که خیلی غمگین است ، البته اگه همشو بخونی ، سعی میکنم خلاصه بنویسم
زهرا دوستم 26 سال سنش ، تا دیپلم کامپیونر خونده، والان حدودا 2 سال است که عقد کرده با شوهرش
زهرا پدرندارد،بردار هم ندارد، فقط 3 خواهر ویک مادرمریض دارد، زهراآخرین فرزند بود تا قبل از 2 سال پیش قصد ازدواج با کسی را نداشت هر خواستگاری که میومد جواب رد میداد، تا اینکه به اصرار مادرش 2 سال پیش با یکی ازدواج کرد البته عقدن هنوز
علی آقا شوهر زهرا نمیدونم چه جوری بگم از روزی که عقد کردن فقط 3 ماه اول خوب بود به بعد دیگه اخلاقش به کل عوض شد
خیلی بد دل هست ، غیر ازاین با خانواده خودش قهر کرد واز خانه بیرون زد ورفت عسلویه ، انگار نه انگار که همسری هم دارد
هر موقع زهرا زنگ میزدبهش با تندی با هاش صحبت میکرد ومیگفت جدا بشیم برامون بهتره
دوستم زهرا اوایل نمیتونست همیشه چشماش پرازاشک بود وآه
کم کم افسرده شد ، مادرزهرا مریض تر شد وعمل جراحی کردن هنگامی که میبردنش اتاق عمل به زهرا گفته بود دعا کن من بمیرم چون این طوری بهتره تحمل ابنو نداشت که وضع زندگی دخترشو این طوری ببینه
من خیلی با هاش صحبت کردم گفتم بهش زهرا چان همسرت به درد زندگی با تو نمیخوره ، اون چون میدونست سایه هیچ مردی توی زندگی این مادر وفرزندان نیست تا تونست خوب ازیتشون کرد
اما دوستم میگفت امیدم به خداست که درست بشه ، اما الان 2 سال گذشته وخودش هم خسته شده تا جایی که امروز با هم صحبت میکردیم میگفت میخوام مهریه ام بگیرم واز این شهر برم ودر جایی دیگر زندگی کنم ، خانواده خودش به طلاق راضی نمیشن میگن باید به خاطر آبرومون هم که شده بسوزی وبسازی
اما صبر زهرا به پایان رسیده ، امروز انقدر گریه کرد وگفت هیچ کس درکم نمیکنه هیچ کس
به قول خودش علی فقط اسمش توی شناسنامه زهرا بود اگرنه وجود خارجی نداشت ، به نظر شما دوستان باید چه کند؟
جدابشه و تا آخرعمر تنها زندگی کند؟ یا نه به همین منوال افسردگی باشذ وبسازد؟
کمکم کنین
علاقه مندی ها (Bookmarks)