سلام به همگی.
ممنون از نظراتتون.میدونم خودم یه سری اشتباهات داشتم که زندگی منو به اینجا کشوند.ولی حالا که می خوام درست کنم و سعی میکنم تکرار نکنم ولی یه اتفاقایی داره میفته که هیچ توجیهی براشون ندارم .لطفا بگید این اتفاقا نشونه چیه؟؟
کارایی که باید انجام میدادم و شما توصیه کرده بودید لیست می کنم :
1- گرچه از لحاظ روحی خیلی اوضاع بدی دارم و اتفاقات گذشته خیلی تأثیر بدی روم گذاشته، ولی سعی کردم یه ارمشی ایجاد کنم که بتونم درست تصمیم بگیرم.
2- رابطمو با پدرو مادرش خوب کردم یعنی قبل این میرفتم خونشون اصلا باهاشون خوب رفتار نمی کردم.همش اخم می کردم و در حد یه احوالپرسی باهاشون صحبت می کردم. یا اصلا حرف مادرشو محل نمی کردم حتی تو صورت مادرش نگاه نمی کردم بخاطر مسائلی قبلا پیش اومده بود. که یک سال من به این شکل بودم. ولی الان اخم نمی کنم و صحبت می کنم و همش می خندم و در حد خوبی هستم.
3- با زن برادرش با اینکه خیلی دلخور بودم ولی بخاطر همسرم وقتی دیدم بخاطر اونا حاضر زندگی خودشو بهم بریزه رابطه خوبی برقرار کردم با اینکه به اصرار و دعوا منو برد خونشون.که ای کاش این کارو نمیکرد.
4- گرچه هنوز اون محبت اولیه رو ندارم بهش ولی چون حوصله دعوا رو ندارم خودمو خوب نشون میدم.
کارایی که همسرم لنجام میده :
1-از لحاظ احساسی خیلی خوبه. همش در حال تعریف کردن از منه(بیشتر از ظاهرم) ،
2- کلا از زندگیمون راضیه وقتی بی احترامی به خانوادش نکنم.
3- از حقوقو درامدش چیزی نمیگه.حتی دیروز بهم میگفت رفتیم زیر یه سقف نباید ازم بپرسی تو حسابت چقدر پول هست چقدر نیست. بعد از من توقع داره همیشه برم سرکار.پولامم دودستی تقدیمش کنم .باور کنید این کاراش خیلی ازارم مید. فکر کنید من تا 7 یا 8 شب سرکارم .اختیار پول خودمم ندارم.گرچه حقوقش خیلی خوبه.اخه کجای این انصافه.احساس میکنم اگه بریم زیر یه سقف فقط باید کار کنم و پول پس انداز کنم و اصلا خرج نکنم و تفریح خوب نکنم. میگه من خودم میام خونه اشپزی میکنم خونه رو تمیز نگه میدارم تو فقط برمو سر کار که بتونیم زود خونه بخریم.این تفکرات به نظرم اصلا درست نیست.
4- حس میکنم رابطش با زن برادرش بیش از اون چیزیه که من میبینم. اخه من با زن دادش اصلا حرف نمیزدم فقط در حد سلام خدافظ. که همسرمم از این موضوع ناراحت بود و اصرار می کرد که ما رابطمون باهم خوب بشه. البته برادر همسرمم می خواست رابطمون خوب بشه. که اون روز که گفت من با داداشم صحبت کردم که با زنش صحبت کنم که رابطتون خوب بشه. و داداشمم گفته توام با زنت صحبت کن(یعنی شوهرم با من صحبت کنه) که این دو تا باهم خوب بش.خلاصه شوهرم به زور منو برد اونجا. که ما با هم صحبت کردیم و همه تقصیرارو انداختیم گردن مادرشوهرم. ولی مسئله ای منو ناراحت میکنه اینکه زن برادرش تو صحبتاش گفت که شوهرم به اون گفته زن من از مادرم بدش میاد.( یعنی من از مادر شوهرم بدم میاد.) که من تعجب کردم چطور یه مرد جلوی زن برادرش تا این حد صمیمی میشه که راجب مادرشو زنش حرف بزنه.
تورو خدا کمکم کنید چرا اینجوری میشه ؟ شوهرم داره چیکار میکنه با من؟احساس می کنم ارزشی براش ندارم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)