سلام به همه دوستان،
من حدود دو سال هست که با این مشکل درگیرم و الان میخوام از راهنماییهای شما استفاده کنم.
خانواده همسر من دختر نداشتن و به همین خاطر وقتی معلوم شد فرزند ما دختره، خیلی خیلی خوشحال شدن. تا قبل ازون بارها گفته بودن من جای دختر نداشته شون هستم ولی شبی که جنسیت بچه ما معلوم شد مادر شوهرم گفت مینو عروسه و این بچه ای که داره میاد دختر منه. تو دوران حاملگی من واقعا دعا کردم بچه مون شبیه همسرم باشه تا حسااابی خوشحال بشه، با خودم میگفتم مگه اگر شبیه من بشه چه چیز خاصی اتفاق میفته، خب شبیه همسرم باشه که اون خوشحالتر بشه. ولی متاسفانه به دلیل شباهت خیلی زیاد همسرم و مادرش، درواقع بچه ما شبیه مادر شوهرم شد و اون هم که عمری در آرزوی دختر داشتن بود، از همون روز اول تو بیمارستان با حالتی حق به جانب تمام ویژگیهای دخترم رو به خودش نسبت میداد.متاسفانه وقتی دخترم 6 ماهه بود مجبور شدم بخاطر درسم هفته ای سه چهار روز بذارمش پیش مادرم و مادر شوهرم و به شهرستان برم. تو این مدت زمانی که دخترم خونه مادر شوهرم بود چون مادر شوهرم کار دیگه ای نداشت، تمام مدت با بچه بازی میکرد و مدام هم اونو تو بغلش میگرفت تا حدیکه زمانی هم که من اونجا بودم دخترم اصلا حاضر نبود حتی برای تعویض پوشکش بیاد بغل من و چیزی که در این بین منو آزار میداد خوشحالی مفرط مادر شوهرم از این وضعیت بود که سعی در پنهان کردن اون هم نداشت. هر بار که اونجا بودیم مادر شوهرم حتما یکی از ویژگیهای دخترم رو به همسرم یا خودش نسبت میداد و من هم که کلا هیچکاره بودم، یعنی علنا جوری برخورد میکرد که انگار مادر دختر من اونه و همسرم هم پدرشه. اقوام همسرم هم هربار که من و دخترمو میدیدن حتماااا ابراز میکردن که چقدر شبیه همسرمه و من هییییچ نقشی در وجود این بچه نداشتم. هنوز هم این وضعیت ادامه داره با این تفاوت که با بزرگتر شدن دخترم و بلند شدن موهاش حالا چهره ش شبیه مادر شوهرم شده و دیگه کسی نمیگه شبیه باباشه و همه میگن شبیه مادر شوهرمه. بعد از تموم شدن اون ترم، تابستون با خانواده همسرم مسافرت رفتیم. تو مسافرت حس مادری افراطی مادر شوهرم نسبت به دخترم واقعا برام غیرقابل تحمل شد، جوری بود که بچه رو از زیر چادر من میگرفت میبرد زیر چادر خودش که سرما نخوره، یا زمانی که تازه اولین ماما گفتن های دخترم بود زودتر از من میدوید جوابشو میداد، و تا یه لحظه دخترم بغل بقیه بود سریع خودشو میرسوند جلوی چشم دخترم تا باز بره تو بغل اون. من از یه زمانی دیگه نتونستم تحمل کنم و اصلا اجازه ندادم دخترمو تو بغلش بگیره، حتی اگه از بقیه هم میگرفتش اینقدر با عصبانیت بهش زل میزدم که بده به یکی دیگه. همون روزا تولد من بود و با اینکه اصلا رسم تولد گرفتن ندارن، مادر شوهر و پدر شوهرم هم شیرینی برام گرفتن و هم کادوی تولد. اون موقع دخترم یکساله بود و من یک سال بود که بخاطر بزرگتر بودن مادر شوهرم، محبتهایی که در حق ما کرده بود، رضای خدا و دلایل اینچنینی رفتارشو تحمل کرده بودم. اون هم با اینکه بارها ناراحتی منو تو چهره م میدید ولی باز هم دخترمو حسابی به خودش میچسبوند. از مسافرت که برگشتیم من تمام انرژیمو برای دخترم گذاشتم و اون خیلی وابسته به من شد. بعد یه مدت که مادر شوهرم این حالت دخترمو دید با یه لحن تحقیرآمیزی برداشت گفت تو که مامانی نبودی! انگار من حتی لیاقتش رو هم ندارم دخترم دنبالم باشه.
از همون زمان تا حالا همینطور کجدار و مریز رابطه ما ادامه داشته، من باهاشون سرسنگین بودم و مادر شوهرم هم زمانیکه حوصله داشته مرتب به دختر من، "دختر گلم، دخترم ، مامان" میگه وقتایی هم حوصله نداشته یکبار هم از این عبارتها استفاده نکرده که معلومه استفاده ش از این عبارات کاملا عمدیه.
متاسفانه حدود دو ماه پیش پدر شوهرم فوت کرد و مادر شوهرم قراره بیاد طبقه پایین ساختمون ما ساکن بشه. حالا مادر شوهرم هیچ کسی جز بچه هاش و نوه ش رو نداره. تو مراسم عزا هم میشنیدم که چقدر همه میگفتن دخترم شبیه مادرشوهرمه و مادر شوهرم هم گفته بود این بچه همه دنیای منه. حالا نگرانی من اینه که مادر شوهرم حتما میخواد دخترم مدام بره پایین پیشش باشه و اگر من بخوام مانع بشم تو خانواده همسرم وجهه خیلی بدی پیدا میکنم چون الان همه حس میکنن حسااابی باید تنهایی مادر شوهرمو پر کنن و در خدمتش باشن. اگر هم بذارم دخترم بره، حتما به مرور زمان وابستگی عمیقی ایجاد میشه که من در این بین کم کم حذف میشم و دخترم ممکنه چن سال دیگه تمام حرف دلشو به مادر شوهرم بگه و اون طبق نظرات خودش راهنمای مشکلات دخترم بشه یا اینکه بیاد به من بگه که من دوست ندارم مشکلات دخترمو از زبون مادر شوهرم بشنوم و حتی در کنار اون ،وابستگی دخترم به مادر شوهرم دوباره دست مایه ای برای تحقیر من توسط مادر شوهرم بشه.
مادر شوهرم تنها دلمشغولیش پدر شوهرم بود و حالا که اون نیست یک زن کاملا بیکاره. سه تا پسر دیگه داره که هرکدوم تو شهر دیگه ای مشغولن و فقط من و همسرم اینجا هستیم. الان که از فوت پدر شوهرم فاصله گرفته، کم کم توجهش بیشتر معطوف به دخترم شده، هربار که اونجا میریم بیشتر خودشو به دخترم نزدیک میکنه. مدام هم به پاش اشاره میکنه که دخترم بره رو پاش بشینه. ولی بخاطر اینکه من باهاش سرسنگینم هنوز خیلی جدی وارد عمل نشده. ولی هربار داره نزدیکتر میشه. اگر هم یه کم جلوتر بیاد و دخترم به سمتش بره، اینقدر یک ریز با بچه حرف میزنه که اصلا اجازه نمیده بچه ازش فاصله بگیره. از تابستون تا الان من تا جاییک تونستم نذاشتم مادر شوهرم به دخترم خوراکی بده که این جنبه وابستگی از بین بره،مدام هم تا دخترم میخواد بغلش میکنم.
یک روز هم که باز مادر شوهرم برداشت گفت دخترم فلان ویژگیش به اون رفته، علنا گفتم که "هربار که اینجا میایم یا یه شما رفته یا پدرش" که معلوم بود چقددددر از این حرفش عذاب وجدان گرفته و دیگه بعد از اون شباهتهای دخترم به من رو مدام به زبون میاره که گاهی اوقات هم معلومه چقدر الکی داره میگه که سر منو شیره بماله. مساله حرفهای اطرافیانه که مدام شباهت دخترم به مادر شوهرم رو متذکر میشن و به وضوح میبینم که بعد از این اظهار نظرها چقدر حس مالکیت مادر شوهرم نسبت به دخترم زیاد میشه.
کلی توسل کردم و دعا خوندم که قضیه جوری پیش نره که حقی از مادر شوهرم به گردن من بمونه. بچه وسیله آزمایش خداست و این چهار صباح زندگی هم میگذره ولی متاسفانه رفتارهای مادر شوهرم اینقدددر برای من سنگین بوده و فشار عصبی بهم وارد کرده که همون اوایل تولد دخترم اعصاب دستم مشکل اساسی پیدا کرد و بخاطر قرصهایی که دکتر داد نتونستم دیگه به دخترم شیر بدم و از بعد مسافرت پارسال هم که این جریانات پیش اومد 12 کیلو لاغر شدم که هرکس منو میبینه تعجب میکنه. وقتی به دلم رجوع میکنم میبینم که با اینکه مادر شوهرم میخواد وارد یکی از شخصیترین جریمهای زندگی من یعنی حریم مادریم بشه؛ میتونم دوباره خودمو راضی کنم و رابطه خوب قبلی رو در پیش بگیرم ولی میترسم که دخترم به مادر شوهرم بیش از حد وابسته بشه، اون وقت چکار کنم؟! دل دخترم که دیگه دست من نیست و این وضعیت تنهایی مادر شوهرم هم کار یکی دو روز نیست.همه ش حس میکنم یکی میخواد دخترمو از من بگیره و اصلا آسایش فکری و روحی ندارم...
علاقه مندی ها (Bookmarks)