سلام دوستان خوب همدردی
دوستانی که درجریان تاپیکهای قبلی م بودند میدوند که من مشکلاتی با همسرم داشتم از جمله: مشروب خوردن، تفاوتهای فرهنگی، محل زندگی و .....
همه اینها روی رابطه م باهاش تاثیر گذاشته و اخیرا خیلی نسبت بهش سرد شدم. احساس میکنم اصلا زندگی مون براش اهمیت نداره. مثل یه آدم مجرد رفتار میکنه. اصلا به نظرهام احترام نمیذاره. سالی یبار منو جایی نمیبره اما همش به فکر خوش گذرونی با دوستاشه. از وقتی نامزد کرده بودیم همش میگفت با دوستام میخوام برم سفر خارج از کشور (ترکیه و...) اما هربار کنسل شده بود. خودش میدونه من اصلا دوست ندارم تنهایی بره. و بارها بهش گفتم. چه دلیلی داره یه آدم متاهل، مجردی بره سفر؟ اونم خارج از کشور. و اون هم با دوستایی که صبح با شب مست و پاتیلن. تو ایران نمیشه نگهشون داشت چه برسه به اونجا؟ همیشه بهش گفتم دوتایی بریم. الان دوباره چندوقته میگه خرداد دارم میرم ترکیه (البته شاید هم باکو) اونم با یکی از دوستای مجردش. چون میدونه من راضی نیستم جلوی من هم نمیگه که دارم میرم. بلکه تو مهمونی ها جلوئ بقیه میگه تا من نتوتم چیزی بگم. یعنی حتی به من خبر نداده که داره میره. درحالی که برنامه هاشو داره جور میکنه.
واقعا دیگه نمیدونم چه برخوردی بکنم. اینقدر نسبت بهش سرد شدم که حتی رغبت نمیکنم درمورد مسایل جدی باهاش حرف بزنم. چون اینقدر باهاش حرف زدم و هیچوقت فایده نداشته
خواهش میکنم راهنماییم کنید. خیلی نسبت به زندگیم نا امیدم. همسرم هرکاری که من دوست ندارم رو به جای اینکه کمتر بکنه، هی بیشتر انجام میده. مشروب میخوره، هرروز قلیون میکشه، بد دهنه و هزار تا مساله دیگه. از یه طرف به من میگه پول ندارم اما از یه طرف داره میره سفرخارج از کشور. (البته پدرش وضع مالی خیلی خوبی داره)
افسردگی گرفتم اینقدر غصه خوردم. اصلا به زندگیمون اهمیت نمیده، هیچ جایی دوتایی نمیریم. با خانوداه ش هم که میریم گردش همه مشروب میخورن و من زهرمارم میشه. یک بار نشده به خاطر من رعایت کنه. یکبار نشده به فکر خوشحال بودن و رضایت من هم باشه. همیشه که دست جمعی میریم بیرون مردها میرن یه طرف خوش میگذرونن و زنها کار میکنند. حتی یه دقیقه نمیاد کنارم . همش تنهام. شبها نزدیک ساعت 11 میاد خونه. منم تو این شهر هیچ کسو ندارم. فقط خانواده و فامیالای همسرم هستن. احساس میکنم ازدواجم فقط باعث تنهاتر شدنم شده.
این هم بگم که اصلا آدم منطقی ای نیست و با حرف زدن باهاش تا حالا هیچی رو نتونستم درست بکنم. زود جوش میاره و نمیذاره درمورد مسایل حرف بزنیم. و من احساس خفگی میکنم از بس نذاشته حرفامو بزنم.
همیشه هم میگه ما هیچ مشکلی تو زندگیمون نداریم و فکر میکنه همه چی عالیه. نمیدونم چطور اینهمه ناراحتی من و نارضایتیم، معنیش اینه که زندگیمون خوبه؟
اصلا به ناراحتی هام اهمیت نمیده
من خیلی دختر قوی و شادی بودم. اما الان اینقدر غمگین شدم که خودمو هم نمیشناسم. وقتی باهاش میخوام درمورد یه مساله جدی حرف بزنم شروع میکنه به خندیدن و شوخی کردن. یا برعکس، عصبانی میشه و نمیذاره حرف بزنم
الانم که درمورد این مساله مسافرتش نمیدونم چطور برخورد کنم
دفعه های قبلم که هم که درمورد موافق نبودنم باهاش حرف زده بودم ناراحت میشد و میگفت تو به من اعتماد نداری واسه همین نمیخوای تنهایی برم.
خواهش میکنم اگر مشاوره یا کمکی میتونید بکنید، دریغ نکنید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)