نمیدونم دنبال جوابم یا چیز دیگه ولی میخام حرف بزنم تا نترکم همین ...
دوس دارم نظراتتونو ببینم !
.
.
.
.
من 17 سالمه درگیر یه رابطه با دختری که 5 سال از خودم بزرگتر بود شدم ...
توی آموزشگاه زبان تدریس میکنم ... اوایل تدریس دوس داشتم با معلمای آموزشگاه سلام علیک داشته باشم ... این دختر 22 ساله اونجا درس میداد ... خلی سرد بود رفتارش برام عجیب شد ... یروز یکی از دوستام پیج اینستاشو بهم داد منم فالو کردم و این شد آغاز کار ما ... اولش خاستم یه برنامه بهش معرفی کنم که زبان کره ای یاد بگیره چون دوس داشت ... بعد یه مدت چت کردن راجع به این مسئله هم اون از من خوشش اومد هم من از اون ... همدیگه رو شناختیم ... بعضی روزا دوروبر 4 ساعت چت میکردیم ... با اینکه خودش خوشش نمیومد که راجع به خودش بگه ولی بعد گذشت چن وقت از خودشو زندگیش برام گفت و چن بار باهم بیرون رفتیم و کلا رابطمون اکیدا صعودی بود ... همش مات و مبهوت این بودم که چجوری این رابطه به این شدت شکل گرفت ؟؟؟ معمولا دخترا به پسرای کوچیکتر از خودشون مث بچه نگا میکنن ولی اون اینجوری نبود ...
7 ماه همه چی خوب پیش رفت تا اینکه اومدو گفت با یه پسر 22 ساله خیلی وقته دوسته و میخان متعهد شن و بعد یه مدت ازدواج کنن ... منم با اینکه 7 ماه سعی کردم خوشحالش کنمو حالشو خوب کنم الان باید سعی کنم فراموشش کنم ... با اینکه دوس داره هر چند دست و پا شکسته رابطشو باهام حفظ کنه ولی من قبول نمیکنم با این وضعیت ... اخلاقی نیس ... ولی این اخلاقه مسخره فقط خره منو باید بگیره ؟؟ من این وسط چه گناهی کردم ؟؟ همش درگیر این بودم توی این قضیه منطق پیروز میشه یا احساس ! منطق پیروز شد !! منطق میگف نمیشه باهم باشیم و همینم شد ... حالا من موندمو یه عالمه خاطره و یه سری واقعیت تلخ که روزی 40 بار از ذهنم رد میشن و هی مجبورم از فکر دربیام !
بعد از این ماجرا احساس میکنم خسته شدم !! نمیخام بگم تسلیم سرنوشت شدم نه ! ولی احساس میکنم اندازه 4و5 سال پیرتر شدم ... انگار یخورده زود بود همچین اتفاقی واسم بیفته !! حالا یه پسر 15 ساله هم عاشق میشه ولی اینکه عاشق دختر 22 ساله بشیو اونم دوستت داشته باشه و تهش این شکلی تموم شه دیگه خیلی عجیب غریبه ... شکست عاطفی اونم تو شرایطی که باید کل ذهنیتم درسم باشه ... به تنها بودن عادت داشتم ولی الان دیگه نه ... دوسش ندارم ... همش کلی حرف هس که حس میکنم باید به یکی بگم ... و جالب اینجاس که بعضی وقتا ناخوداگاه توی خلوتم باهاش حرف میزنم ... دیوونه نیستمااا کلا اینجوریم ! به یکی زیاد فک کنم دیگه تخیلاتم بهم اجازه میده تو ذهنم تصورش کنمو باهاش حرف بزنم ...
این رابطه قراره مثه یه لکه سیاه بچسبه به 17 سالگیم و 10 سال دیگه هم که یاد این روزا بیفتم حماقتم یادم میفته !! حماقت به خاطر اینکه وابسته شدم درحالی که نباید میشدم ...
از قبل عید که اوضاع بهم ریخت و میدونستم یه اتفاقی قراره بیفته چن جلسه مشاوره رفتم و اونم یه سری بدیهیات تحویلم داد ...
تنها چیزی که الان دستگیرم شد رابطه مضحکه بین منطق و احساس بود !!!!
فهمیدم اگه میدونی با شروع رابطه وابسته میشی و نمیتونی تحمل کنی اصلا رابطه ای رو شرو نکن تا وقت مناسبی از راه برسه ... زمانی که یه جوونی و احساساتتو میتونی تا حد معقولی کنترل کنی و میتونی به یه رابطه بادوام با کسی که دوسش داری فک کنی !
.
.
.
علاقه مندی ها (Bookmarks)