سلام خدمت همه دوستان. من در حال روحی خوبینیستم خواهش میکنم کمکم کنید و راهنمایی ام کنید تا از این حس بد خلاص شم.
من به قدري كلافه ام از كارها و حسهام كه به شما پناه آوردم، خواهشميكنم راهنمايي ام كنيد.
دختري ٢٨ ساله هستم ، خدا رو شكر از لحاظ ظاهر هميشه و در هم جمعي مورد توجه وتحسين اطرافيانم هستم، و تحصيلاتم هم ارشد هست كه دارم پروسه اپلاي براي دكترا روانجام ميدم.
من مدتها قبل با پسري دوست بودم و قرار بر اين بود كه ازدواج كنيم، ولي اين آقادرست وقتي كه همه چي جدي شده بود دستش رو شد و معلوم شد كه طي ٢سالي كه انگلستانبوده ازدواج كرده!! ضربه سختي بهم خورد كه هنوزم گاهي دلم خيلي ميگيره از ايننامردي ! ولي نميخام بگم كه ريشه مشكلم از اونموقع شروع شده، قبلش هم اين مشكل روتا حدودي(البته كمتر داشتم) ولي ديگه وقتي با ايشون در ارتباط بودم فروكش كردهبود.... مشكلم اين هست كه مدام جذب آدمهاي نامناسب ميشم، و وقتي از اين آدمها كمياحساس سر وسنگيني و كم محلي ميبينم به شدت آشفته ميشم و تمام تلاشم رو ميكنم كهبهم توجه كنن. مثلا اينكه من دوران دانشجويي عاشق يك پسري شده بودم(و نميدونستم كهايشون نامزد دارن)،ما با هم ارتباط اس ام اسي و قرار فقط در محيط دانشگاه داشتيم واون هيچوقت بهم نگفت كه با دختره ديگه اي هست، وقتي از طريق يكي به گوشم رسيدايشون انكار نكردند و گفتند كه درسته و قصد ازدواج هم با اين خانم دارند، از اونبه بعد ابراز عشق و علاقه من شروع شد و مدام بهش ابراز علاقه ميكردم و التماسشميكردم كه با من باشه. ايشون مدتها بعد از نامزدش جدا شد و اومد سراغ من و بعد ازاصرارشون قبولش كردم، ما يه مدت باهم بوديم و من مدام به اين فكر ميكردم كه چرا منبه اين آقا اينقدر التماس ميكردم؟(چون واقعا هيچ مزيت خاصي نداشت!). ولي من دوسشداشتم و متاسفانه چون ايشون قرار بود براي تحصيل كشور ديگه اي بره بطور توافقي ازهم جدا شديم(بدون كدورت و دلخوري).
موضوع همين جا تموم نشد، اين رفتار من مدام ادامه داره، چون ظاهر زيبايي دارمميدونم كه ميتونم خيلي از مردها رو وسوسه كنم! از این دست ماجراها برام خیلی پیشمیاد. پسرهایی میان و بهم ابراز علاقه میکنن ولی من جواب منفی میدم(بخاطر شرایطخودم که میدونم حداقل برای 3 سال ایران نیستم) ولی وقتی از همین پسرها که بهشون روندادم بی توجهی میبینم دیوانه میشم! شروع میکنم به جلب توجه و کارهایی که دوبارهحس علاقه شون رو بروز بدن بهم.
حدود 7-8 ماه قبل:
شريك پدرم كه يك آقاي آلماني هست و از خانومش جدا شده هم تقريباهمينطورشد، من بهش پيام زدم و ايشون هم خيلي خوب و مهربون جواب داد و بعد هي بيشترو بيشتر ميشد رابطه مون(طوري كه اين آقا هرروز بهم زنگ ميزد)، و حتي يك بار خيليرك گفت كه از اولين باري كه تو ايران ديدمت ازت خوشم اومد و هميشه تو رو دخترشايسته اي ميبينم و اصلا انتظار نداشتم كه تو به من توجهي نشون بدي! بعد شوهر دخترعمه ام خيلي اتفاقي گفت كه اون آقا اينجا با دختري صيغه كرده و تموم شده ولي دختره خيلي زياد دوستش داره و دست از سرش برنميداره و حتي بخاطرش خودكشي همكرده! و از اون موقع گويا سر اين آقا(شريك پدرم ) به شدت مشغول اون خانم شده بود وبهم بی توجهی میکرد،من خیلییی نارحت بودم(به قدری که شبها هم خواب راحتی نداشتم).ولیبخاطر آشنایی که باهاش داشتم و میدونستم رو در رو میشیم دیگه زیاد پیگیرش نشدم وباهزار زحمت سعی کردم خودمو آروم کنم.
الان بعد از 7-8 ماه دوباره این آقا اومده سمتم، و طبق گفته خودش(والبته آشناهای مشترکمون) با اون خانم قطع ارتباط کرده. اینبار که اومد خیلیییی بیشتراز قبل ابراز علاقه کرد و مدام ازم تعریف میکرد(از ظاهرم، موقعیت درسی و تحصیلیام، و رفتارم ....) و خیلی معذرت خواهی از برخوردش در دفعه قبل(یهو بی توجه شدنش)توضیحش این بود که اون خانم بینهایت حساس بود و وقتی دیده بود سرخودش بلا آوردهبخاطرش گویا دلش سوخته بود و دوباره رابطه شروع شده بود(که البته 6-7 ماه بیشتردوام نداشته). الان هم دوباره این آقا نسبت به چندهفته قبل بی توجه تر شده بهم ومن میترسم که نکنه دوباره سروکله اون دختره پیدا شده!! خیلی فکرم مشغوله اینموضوعه. و واقعا اعصابم بهم ریخته از بی توجهی اش.
من ازتون عاجزانه کمک میخوام که اولا بهم بگید که چطوری با این آقابرخورد کنم ؟ کسی که منو تا اون حد قبول داشت و دوستم داشت چرا اینطوری شد آخه؟ منچطوری میتونم دوباره جذبش کنم و همه چی مثل قبل بشه؟
ودوم اینکه حس میکنم مشکل من ریشه ای(بخاطر همین ماجراهای گذشته رو هم نوشتمبراتون)
هميشه همينطوري بوده اخلاقم! هميشه با اينكه تعداد خيلي زيادي آقا بهم پيشنهادميدن و ردشون ميكنم، ولي من درگير آدماي نامناسب ميشم! و عجيب اينكه با اينكه اصلاقصد ندارم با اونها رابطه اي داشته باشم ولي دوس دارم اونا عاشق من بشن!! ولي باكارهام (تابلو بازي ها و توجه بيمورد) كاري ميكنم كه از چشم همون آدما همميوفتم!!!(همون آدمايي كه از خداشون بود كه باهم باشيم).
علاقه مندی ها (Bookmarks)