داستان زندگی من از اینجا شروع میشه که توی بدنام ترین محله یه شهرستان به دنیا اومدم. فرزند آخر یه خونواده 8 نفره شدم که با مادربزرگ و عمه ام که با ما زندگی میکردن میشدیم 10 نفر. 4 تا خواهر دارم با یه برادر که برادرم 10سال از من بزرگتره و بچه اوله. پدرم یه فرد روستاییه که تا پنجم درس خونده. برادرم زمانی که من 8 سالم شد توی یه دانشگاه بورسیه شد و رفت و پشتمو خالی کرد من موندم و 4 تا خواهر. ماهمیشه از پدرمون میترسیدیم. همیشه تا میومد هرکس به یه جایی فرار میکرد . مادرم از همه بدتر بود همیشه دعوا میکردن. اگه توی دعوا فقط یه کلمه جواب پدر رو میدادیم دیگه باید منتظر مرگ میشدیم. اینقدر پدر عصبانی میشد که ما مرگ رو حس میکردیم. به خاطر دیدن همین موارد من به شدت گوشه گیر و ترسو شدم. کودکیم در ترس و وحشت گذشت. مادرم همیشه هوامو داشت و نمیداشت هیچ کاری کنم و منو لوس بار آورد. کودکیم گذشت و من همیشه آرزو میکردم زود یزرگ شم و از این خونه برم.مثل داداشم. به دوران نوجوانی که رسیم به شدت زودرنج بودم هیچوقت توی مدرسه احساس آرامش نمیکردم.3 باار توی محلمون به من تجاوز شد و همه جا پخش شد .دیگه همش میخواستم خودموبکشم.همش میترسیدم.دلم میخواست باهام مثل بزرگترها رفتار بشه ولی نمیشد. پدرم همیشه منو میبوسید و دوست داشت چون بسیار سربزیرو مطیعش بودم. اون اینطور بچه ای رو میخواس. بدون دردسر. توی نوجوونی از بوسه ها و دوث کردناش دیوونه میشدم و به شدت عصبی گرچه پدر میفهمید ولی اصلا براش مهم نبود. و این بیشتر عصبیم میکرد. همش توی خونه خواهرها منو با دیگران مقایسه میکردن و منو از خودم متنفر میکردن. اینقد دلم از اون روزها پره که اگه بخوام توضیح بدم خیلی بیشتر از این حرفاس.اونموقع فقط به فرار از اون خونه فکر میکردم و تنها راهشو توی قبول شدن در دانشگاه شهری دیگر جستجو میکردم. خیلی درس خوندم تا اینکه رشته شیلات توی یه شهر دیگه قبول شدم. روزانه دولتی. اصلا به میزان علاقه و آینده این شغل فکر نمیکردم و به امید دوری از خانه و آرزوی اجتماعی شدن4 سال از عمرمو اونجا تلف کردم و به امید اینکه اجتماعی بشم و خونواده با من مثل یه مرد رفتار کنن بعد از 4 سال تمومش کردم و فهمیدم که این مدت هیچ چیزی عوض نشد و خونواده بازم رو مخم هستند. در این سالها به کارگری هم مشغول میشدم چون امیدوار به آینده بودم.و سختیها را تحمل میکردم. تا اینکه فکر خدمت و اجتماعی شدم و مرد شدن در آنجا به ذهنم خورد و 1.5سال همم سربازی رفتم و 4 ماهه خدمتم تموم شده و پیزی که فهمیدم اینه که وضع روحیم خیلی بدتر شده.قبلا به آینده روشن امید داشتم ولی الان حس میکنم اون آینده اومده و من هنوز همونم و دیگه هیچ امیدی ندارم. وزندگیم باید تموم بشه چون من زندگی رو باختم. دیگه نه با خونواده حرف میزنم.نه دوستی دارم و نه پولی و نه شغلی من 25 ساله هستم و این پایان زندگی منه. میخواستم پیش یک روانشناس برم که رایگانه . رفتم دیدم یه زنه و خجالت کشیدم و قیدشو زدم. تا حالا نتونستم با جنس مخالف رابطه داشته باشم. اصن میخام خودمو بکشم
علاقه مندی ها (Bookmarks)