من به مشکل برخوردم....عقدیم.....هفت ماهه میگذره
اوایل خیلی خوب بود...ازدواج ما سنتی بود.....از همون اول مادرشوهرم دخالت کرد تو بیرون رفتنامون که بیرون میریم پول خرج میشه شوهرم دوهفته سه هفته یه بار منو میبرد بیرون ولی خیلی یواشکی هزینه ای هم نداشتیم در حد ابمیوه پیتزا
همسرمم کارمنده....
مادرش جلوی من خیلی خودشو کنترل میکنه...ولی از پشت چنان خنجر میزنه که نمیتونی بلند بشی دعواهای شدید پیش میاد
مثلا خبرکشی میکنه از طرف فامیل من برای شوهرم .....مثلا از شوهرم طلا خواسته بودم گفته بوده که عروس خاله هاش طلا ندارن چرا این طلا میخواد نذاشته بود شوهرم برام طلا بخره...یا فهمیده بود چندتا از عروسای فامیل با مادرشوهرم زندگی میکنن میگفت بیان بالای خونه مارو بسازین زندگی کنیم که با شارلاتان بازیام نذاشتم
از وقتی همسرم ازدواج کرده بیشتر تو خانوادشون اومده اخه ده ساله به خاطر کارشو درسش جدا بوده....وابتسگی به مادرشئ خانوادش پیدا کرده.
تا اینکه هفته پیش رسید به یه موضوعی جالب...دوست صمیمی من شب عروسیش بعلت نوع پردش خون نیومده بودو دستشو شوهرش میبره و میده مادرش دستمالو. به همسرم گفتم حاضری بخاطر من چنین کاری بکنی؟ قصدم واقعا شوخی بود چون من رفته بودم برگه سلامت گرفته بودم...همسرم گفت اره.....ازونجایی که نخود تو دهن همسرم خیس نمیخوره و من میفهمم مردا خنگن مگر بواسطه مادرو خواهرشون تحریک بشن مادرش بهش پیشنهاد داد که پریسارو ببر دکتر....همسرم بمن گفت بریم دکتر زنان خیالمون جمع بشه.من اصلا از همسرم توقع نداشتم.و اطمیمنان داشتم که کسی این پیشنهادو داده....الان یه هفتست که دعوا داریم....منم دوباره رفتم دکتر و سالم بودم...مادرم وقتی شنید خیلی عصبی شد و رنگ زد به مادرشوهرم....با تمام وقاحت گفت خب بره دکتر چه اشکال داره اکه سالمه اینا شادیه!!!! مادرمم صداشو برد بالا گفت واسه ما غمه.....پسرت شش ماه اومده کنار دخترم خوابیده...رسما زنشه...بعد بهش شک کرده....خلاصه نسبتا دعوا شدو ماردم گفت دیگه پسرتون حق نداره بیاد اینجا تا وقت عروسی....شوهرمم ازین کلمه ناراخته که مادرم گفته....اخه خودمم از مادرم خواستم.....خیلی به ما برخورد....میدونم خانوادشخیلی سنتی هستن ولی چون شوهرم تحصیلکردست توقع نداشتم
دعوا بین ما بالا گرفت و اون منت کشی میکرد ازمن اما همش میگفت دلم چرکی شده بیا بریم خودمون دوتا دکتر
من چون میخواستم زندگیمو ادامه بدم گفتم بیا بریم دکتر خلاصه رفتیمو من کاملا سالم بودم.تا نشستم تو ماشین ایشون گفتن باید ازهم جدا بشیم
شش ماهو نیمه ما هی قهرو آشتی داریم باهم
تفاوت داریم
مهریتم میدم
منم گریه کردم گفتم اگه میخواستی طلاق بدی چرا من وبردی پس....خیلی ناراحت شدم حلقشو پس دادم ولی دعوام کرد گفت دستت کن وگرنه میندازم بیرون....شبش بهش زنگ زدم و گفتم که چرا گفتی طلاق....گفت نه من اگه میخواستیم طلاق بدم امروز میدادم....میخوام مثل خودت باشم....باید روت فکر کنم ببینم میتونم زندگی باهات بکنم یانه
خیلی دلم گرفته
چکار باید بکنم
ما تو بعضی چیزا تفاوت داریم بعضی چیزام تفاهم
از لحظ فرهنگی و اخلاقی تفاوت داریم
اون محتاطه من بی کله
اون سنگینه من سبک....ساده زیسته... ولی من دوست دارم یکم تجملاتی تر باشم....همسرم همش میگه ما بنده خداییم چرا فخر فروشی کنی
دوست داره همش من چادر سرم کنم منم میکنم ولی وقتی زورم میکنه بدم میاد....دوست دارم آزادم بذاره
اینا اختلافای ماست....ببخشید حرف زدم
ازتون راهنمایی میخوام باهاش بمونم یانه
درضمن من 23 سالمه و ایشون 30 سال
علاقه مندی ها (Bookmarks)