سلام . دو روز پیش یه اتفاقی برام افتاد که فهمیدم خانواده م ، برادرام میتونن بزرگترین دشمنم تو زندگی باشن.
گاهی آدم ضربه هایی از خانواده ش میخوره که از غریبه نخورده.
من زندگی خیلی سختی داشتم. از هر لحاظ پر از مشکل و به شدت هم از نظر مالی در مضیقه هستم.بعد از فوت مادرم
تصمیم گرفتم برم سرکار. تا قبل از این خواهر بزرگم بهم گاهی از نظر مالی کمک میکرد. هر از گاهی پول توی جیبم
میذاشت. اما با بیماری و فوت مادرم و ماجراهایی که بین خواهرم و یکی از برادرام ، همونی که دو شب پیش با من
کاری کرد که تصمیم گرفتم دیگه هیچوقت فراموش نکنم و نبخشمش ، خواهرمم دیگه رابطه ش و با ما کم کرد و از نظر
مالی هم دیگه کمکمون نمیکنه.
زندگی برای من خیلی سخت شده. حتی به غذامم نمیتونم برسم چه برسه به نیازهای دیگه م. پولی که پدرم از حقوق
بازنشستگیش به ما میده حتی برای سیر کردن شکممون هم کافی نیست. برای همین تصمیم گرفتم دنبال کار بگردم اما
پریروز که برای یه آگهی استخدام بیرون رفتم تا محیطش و ببینم و اگه مناسب بود اونجا مشغول به کار بشم وقتی به
خونه برگشتم مشت و لگد بود که برادرام بهم میزدن. مخصوصا همون برادرم که جای کبودی هاش همه رو بدنم مونده.
فوری هم رفت و بابام خبر کرد و بابامم هنوز پا تو خونه نذاشته شروع کرد حرفا و تهمت های زشت زدن بهم طوری که
صدامون تا یه خیابون اونور ترم رفت و آبروریزی شد. من دختری نیستم که بشینم کسی بهم زور بگه یا حرفای زشت بزنه
و بی جوابش بذارم.
توی دادو بیدادهای و تهمت های پدرم بهش جواب میدادم که هرزه و کثافت شمایید که هر شهری رفتی یه زن گرفتی
که این همه بچه درست کردی و اصلا نمیدونی چطور بزرگ شدن. کی پول لباس دادی ، کی پول دکتر دادی، کی حالمون و
پرسیدی فقط برای دعوا اومدی همیشه. بهش گفتم تو اونقدر بد بودی که ما نتونستیم بهت بگیم مادرم سرطان داره ،
تو چه پدری برای ما بودی؟
بابام میگفت همین امشب سرت و میبرم میذارم رو سینه ت.چندبارم حمله کرد به سمتم که بزنتم اما اون یکی برادرم
نذاشت. منو کرد تو یکی از اتاقا و پشت در وایساد که پدرم نتونه منو بزنه. با اون برادر نامردمم خیلی دعوا کرد که چرا
رفته بابارو خبر کرده و آبروریزی راه انداخته.
به بابامم گفت که مریم اصلا پاش و از خونه بیرون نمیذاره و این بارم دنبال کار میگشته و نباید این تهمتارو بهش بزنید.
البته خودشم باهام خیلی دعوا کرد که دیروقت برگشته بودم.
وقتی برادر نامردم بابام و اورد و منو زیر مشت و لگد خودش گرفت منم تموم کارها و گندکاری های خودش و برای پدرم
تعریف کردم. اینکه مواد مخدری نبوده که امتحان نکرده باشه . الانم به غیر از سیگار ناس میکشه. اینکه با بیست و هفت
سال سن تو خونه نشسته و هیچ کاری نمیکنه و سر پولی هم که تو بهمون میدی برای خرجی هر بار دعوا درست میکنه.
چنین برادری چه صلاحیتی داره که به من امر و نهی کنه. کسی که بعد از چند سال که خواهرم براش پول خرج کرد که
بره دانشگاه درس بخونه و با مدرک مهندسی برگرده با یه سیگار تو دستش و سر و شکل ژولیده برگشت خونه بدون مدرک
برادری که سرکار نمیره و به گفته ی خودش همه جور موادی امتحان کرده البته نه اینکه بهشون معتاد شده باشه فقط
یکی دوبار همه رو امتحان کرده و الانم ناس میکشه.
کسی که وقتی مادرم مریض بود رفته بود از یه دوست معتادش ترامادول بیست گرم گرفته بود و بدون اینکه به کسی چیزی
بگه به خورد مادرم داده بود. کسی که یه بار با خوردن قرص خودکشی کرده چه صلاحیتی داره که بخواد تو زندگی من حرف بزنه.
این بود که پدرم شروع کرد به سرزنش کردن خودش و چاهی که برای من کنده بود خودش توش افتاد. حتی پدرم بهش گفت
که پولی که میده فقط برای من و خواهرمه و اون و برادرای دیگه م با این سن باید خودشون خرج خودشون و دربیارن.
البته ما نمیتونم اون پول و برای خودمون برداریم چون یکی از برادرم دانشجوی فوق لیسانسه تو یه شهر دیگه و ما مجبوریم از
این پول یه مقدار کمیش و براش بفرستیم. و قسمت عمده ی مخارجش و خواهر بزرگترم متحمل شده. و همینطور برادر کوچیکم
که بیست و یک سالشه هم به پول احتیاج داره برای درس و دانشگاهش. این وسط فقط همین برادرمه که هیچ کاری رو
تو زندگیش به پایان نرسونده . نه سربازی رفته نه دانشگاهش تموم کرده نه دنبال کاره نه میخواد زندگی تشکیل بده. فقط
کارهای اشتباه بوده که انجام داده و حالا که من میخوام برم سرکار دعوا و آبروریزی راه میندازه.
برادرای مردم میرن سرکار خرج خواهرشون و میدن. جهیزیه براش میگیرن اونوقت برادر من.......
از اون شب بود که با خودم گفتم دیگه این برادر من نیست. حتی میخواستم برم کلانتری ازش شکایت کنم و برم پزشکی
قانونی نامه بگیرم تا دیگه جرعت نکنه دست روی من بلند کنه. میخواستم اگه لازم شد پدرم و هم به دادگاه بکشونم به عنوان
بد سرپرست و کفالت خودم و از دادگاه بگیرم. ولی برادرم که دانشجو بود منصرفم کرد.
اگه چندماه پیش بود اتفاق پریشب باعث میشد مثل دخترای بدبخت و تو سری خور فقط تو خودم برم و یه گوشه بشینم و به
بدبختی خودم گریه کنم ولی من بعد از مرگ مادرم احساس میکنم دیگه تو زندگی چیزی نیست که ازش واهمه داشته باشم.
نترس شدم و با خودم میگم دیگه برای حرف هیچکس زندگی نمیکنم. من یه آدم آزادم و فکر میکنم هیچکس حق نداره تو
زندگیم دخالت کنه . میتونن راهنمایی کنن ولی دخالت نه. اگه برادرم پسری بود که دلسوز خواهرش بود. اگه برای من کاری
کرده بود تو عمرش حتی یه کار کوچیک این حق و بهش میدادم که بخواد ازم کاری رو انجام ندم اما این چه برادری برای من بوده؟
تا به حال نشده حتی پنج هزارتومن تو جیب من که خواهرشم بذاره. ازم بپرسه پولی چیزی احتیاج نداری ولی در عوض تا
میتونسته سر چیزهای بیخودی باهام جر و بحث و کرده ، بهم بی احترامی کرده. اون حتی خواهرای ناتنیم و بیشتر از ما دوست
داره.
این بار و نادیده گرفتم اما دفعه ی بد تا نندازمش زندان ولش نمیکنم. خیلی سخته که یه دختر پشتیبان های زندگیش که
پدر و برادراش میشن اینجور آدمایی باشن که احساس کنی از هر کسی تو زندگی باهات دشمن ترن.
پدرم اجازه نداد من سر کار برم و الان واقعا نمیدونم چیکار باید بکنم با این همه نیازهای مالی که دارم. نمیدونم راه به
جایی ندارم. چون بیرون نمیرم کسی هم منو نمیبینه که برای ازدواج بپسنده که امیدوار باشم ازدواج کنم. تازه پول جهیزیه
هم ندارم. فقط باید بشینم و منتظر باشم کی پدرم میمیره که بتونم برای زندگی خودم تصمیم بگیرم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)