سلام خدمت تمامی عزیزان انجمن همدردی
اولین مطلبی است که در این سایت پست میکنم و مدت زیادی هم نیست که با سایت اشنا شدم،اما خیلی زود پیوند عاطفی و صمیمیت بین اعضاء منو جذب خودش کرد.
پسری هستم 23 ساله،تا دو ماه دیگه لیسانسمو از یکی از شعب دانشگاه ازاد میگیرم ولی با مشکلات و موانع روحی که این روزها باهاشون درگیرم حتی این موضوع ساده و 15 واحد درسی که برام باقی مونده و اتمام دوره کارشناسی بعد از 4 سال هم برام خیلی دشوار به نظر میرسه.ماجرا از این قراره که همه اینها برام پوچ و بی معنی به نظر میرسه.دیگه انگیزمو برای هرکاری از دست دادم،چرا که ارزوها و خواستهایم از زندگی چیز دیگری بود و اکنون چیز دیگری میبینم.
شاید کمی طولانی بشه اما دوست دارم جزئیات دقیق این موضوع رو باهاتون در میان بزارم،خوشحال میشم اگه دوستانی که در این زمینه تجربه دارند منو راهنمایی کنند.تا جایی که به یاد دارم همیشه انسان بلند پرواز و جاه طلبی بودم،حتی از سنین خیلی پایین و البته استعداد به حقیقت بدل کردم خواسته هایم را هم داشتم.یادم میاد زمانی که پیش دبستانی بودم در مقابل پاسخ مربیان که میخواهم در اینده چه کاره بشوم با اعتماد به نفس گفتم که میخوام کارگردان بشم،در اون زمان بچه های هم سن و سالم حتی نمیدونستند که کارگردان یعنی چه و همه دوست داشتند خلبان و دکتر بشن.زمان سپری شد من در دوران دبستان و راهنمایی در زمینه های مختلفی کلاس رفتم و موفقیت کسب کردم،از کلاس نقاشی و زبان گرفته تا کلاس خصوصی ریاضی و شنا و فوتبال و بسکتبال و دو و میدانی و تئاتر و ... .همه این کلاسها رو با درامد ناچیز والدینم که چشم انتظار موفقیت فرزندانشان بودم رفتم اما به علت تنبلی و حماقت کودکانه هیچ یک را با وجود استعداد و ظرفیتهایم ادامه ندادم(در دو و میدانی چندین مدال اوردم و در مسابقات نقاشی تهران هم مقام کسب کردم).در دوران راهنمایی دوست داشتم فیزیک دان بشم اما در دوران دبیرستان به سمت علوم انسانی رفتم اما به علت عدم قبولی در ازمون ورودی مدرسه مورد علاقه ام به سمت ریاضی رفتم و دیپلم ان رشته رو گرفتم(مدرسه موردم نظرم برای رشته انسانی مدرسه فرهنگ بود که البته 2 سال بعد از طریق یکی از هم کلاسی هایم که قبول شده بود فهمیدم که ظرفیت قبولی ها بعدا زیاد شده بود و من هم میتوانستم در ان مدرسه ثبت نام کنم،اما چون نمیدانستم و هم کلاسی ام هم شماره تماس مرا نداشت از این موضوع غافل شدم،بعد از اینکه فهمیدم ان هم کلاسی رتبه دو رقمی کسب کرد و در یکی از بهترین دانشگاه های دولتی درس خواند و اکنون هم المان رفته تقریبا دچار جنون شدم) .در دوران پیش دانشگاهی تغییر رشته به انسانی دادم که همزمان شد با مرگ مادربزرگم و فروش منزل و تقسیم ارث که ما به ناچار ار تهران به یکی از شهرهای حومه تهران امدیم.با وجود زحمت فراوان به علت ضعف پایه با وجود یک سال پشت کنکور ماندن،نتوانستم در رشته مورد نظرم در دانشگاه سراسری قبول بشم.4 سال دوران دانشگاه را هم بدون انکه بدانم حرام کردم و به بطالت گذراندم.اکنون که به گذشته نگاه میکنم میبینم که هیچ کاری را به صورت مستمر انجام ندادم،استعدادهایم را تلف کردم،به بختم لگد زدم و فرصتهایم را هدر دادم،هیچ چیز را پیگیرانه دنبال نکردم و همیشه کار امروز را به فردا موکول میکردم.از نظر تحصیلی کاملا شکست خوردم و تمامی زحمات والدینم را از بین بردم،با وجود 8 سال دارا بودن معلم خصوصی ریاضی،به علت کمکاری و تنبلی ام در نهایت دیپلم ریاضی ام را با تک ماده گرفتم! زبان را ادامه ندادم،ورزش را رها کردم،سینما را رها کردم،نقاشی را رها کردم،مادرم را ازرده خاطر کردم،به برادر کوچکترم ظلم کردم(به واسطه بدرفتاری هایم برادرم اکنون دچار بیماری روحی روانی شده) و ... .به همه چیز پشت کردم و همه فرصتهایم برای سعادت مندی را از دست دادم،حتی در دوران بعد از دیپلم که میخواستم از ایران به سمت ترکیه و سپس از اونجا به زندگی نزد عمویم در نروژ بروم،باز هم به علت زحمت زیادش منصرف شدم و تصمیم گرفتم در همینجا سربار خانواده ام شوم.
اکنون میدانم که تمامی پلهای زندگیم را برای سعادت خراب کردم،امیدم به اینده را از دست داده ام چرا که میتوانستم بسیار بسیار خوشبخت تر باشم و موقعیت بهتری در زندگی داشته باشم.تمامی شرایط برایم فراهم بود،از امکاناتی که والدینم با زدن از خوراک خودشان برایم فراهم کرده بودند تا زندگی اجباری مادرم با بدترین مادر شوهر دنیا که تنها برای تحصیل فرزندانش در بهترین منطقه پایتخت تحمل کرد به راحتی گذشتم.عزیزانم را ازردم و همه را از خود ناامید کردم.این روزها دچار عذاب وجدان شدیدی شدم.جدیدا در نتیجه صحبت اتفاقی با یک روانشناس فهمیدم که علت از این شاخه به ان شاخه پریدنها و تنبلی هایم اختلالی رفتاری است به اسم ((پشت گوش اندازی)) که تازه بعد از 23 سال زندگی متوجه اش شده ام.اکنون حسرت میخورم که ای کاش همان رشته ریاضی-فیزیک را با جدیت میخواندم یا شاید هم کمی پیگیری میکردم تا شاید میتوانستم در یکی از بهترین مدارس انسانی تهران درس بخوانم و احتمالا به راحتی از سد کنکور میگذشتم.اش کاش از معلم خصوصی ام استفاده میکردم،ای کاش مادرم که شبانه روز برای ما تلاش میکرد را اذیت نمیکردم،ای کاش به برادرم زور نمیگفتم،ای کاش زمانی که در بهترین منطقه تهران زندگی میکردم در کنار خانواده به گشت و گزار میرفتم،ای کاش ورزش حرفه ای را رها نمیکردم،ای کاش زبانم را ادامه میدادم،ای کاش نقاشی را ول نمیکردم،ای کاش سینما را دنبال میکردم،ای کاش درس میخواندم،ای کاش شعرها و رمانهایی که در 14 سالگی نوشته بودم را چاپ میکردم و به نویسندگی ادامه میدادم و ... .زندگی ام همه اش شده افسوس و حسرت و دریغ.
با وجود اینکه میتوانم به واسطه پس اندازهای پدر و مادرم این روزها خانه ای بخرم و کاری را شروع کنم اما حتی تصور اینکه اگر از فرصتهایم استفاده میکردم اکنون نه وابستگی به والدین داشتم و علاوه بر ان میتوانستم بزرگترین قوت قلب و کمک و افتخار برایشان باشم و نه مایه سرافکندگی شان در میان فامیل که با ان همه امکانات و فرصت حال و روزم این شده،مرا از خود بیخود کرده و مرا به افسردگی شدیدی دچار کرده.این روزها از خودم متنفرم،شبها از زور فکر و خیال یکی دو ساعت بیشتر نمیخوابم،در یک ماه 12 کیلو لاغر شدم و اشتهایم را به کل از دست داده ام،جدیدا فهمیدم که به نوعی از ناتوانی جنسی هم مبتلا هستم که به واسطه ان شاید نتوانم ازدواج کنم.از همه طرف خودم را محصور میبینم و از همه بدتر این است که خودم مقصر این اوضاع هستم.این روزها فکر خودکشی هم زیاد به سرم زده،حتی سیانور هم خریدم،تنها به خاطر مادرم هنوز نفس میکشم،نمیتونم تصور ظلمی که با مرگم بر او خواهد رفت را بکنم اما تحمل این همه حسرت و پشیمانی هم خارج از تحملم شده.چند وقت پیش کتاب زنده به گور صادق هدایت را خواندم و از شباهت عجیب طرز فکرم با هدایت یکه خوردم،نویسنده ای که او هم کارش به انتحار ختم شد.
شاید تمامی این مشکلات برای بعضی خنده دار باشد و انرا اصلا به چشم مشکل نبینند اما همه این تصورات به طور شخصی هم که شده مرا از نظر روحی شکنجه میکند.همیشه از اینکه در زندگی شکست بخورم میترسیدم اما اکنون خود را یک شکست خورده واقعی میبینم،از خودم متنفرم و ارزوی مرگ لحظه ای رهایم نمیکند.
ای کاش زمان به عقب بازمیگشت...
ای کاش...
علاقه مندی ها (Bookmarks)