به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 26

Hybrid View

  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 22 شهریور 95 [ 02:00]
    تاریخ عضویت
    1394-2-16
    نوشته ها
    109
    امتیاز
    2,724
    سطح
    31
    Points: 2,724, Level: 31
    Level completed: 83%, Points required for next Level: 26
    Overall activity: 9.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 138 در 51 پست

    Rep Power
    26
    Array

    حل شدن مشکلات من به کمک عمل به راهنمایی های همدردی

    سلام به همه دوستای گلم.احتمالا بعضیاتون منو بشناسین.من دوسال تموم درگیر مشکلات زیادی بودم که به لطف خدا و کمک دوستان از چندماه پیش عزمم رو جزم کردم برای حل مشکلاتم و خداروشکر امروز انقدر خوشحالم که دلم نیومد مطرح نکنم.شاید نوشته های من کمک ناچیزی به دیگران بکنه.خواستم تجربه هامو بگم که کسایی که تازه واردن بدونن اگه واقعا صبرداشته باشن و از نکات همدردی استفاده کنن قطعا دنیاشون بهشت میشه.

    داستان زندگیم طولانیه ولی مینویسم شاید باعث گشایش گره ای بشه.

    من رها 25 ساله.تک دختر و دوتا برادر دارم.ی پدرومادر فداکار که فرشته ان.وضع مالی خوب و سرشناس و...برادرام پزشک و مهندس.خودمم ارشد دانشگاه دولتی با رتبه تک رقمی.خلاصه ی زندگی خوب.تا 5 سال پیش که برادرام ازدواج کردن دوتایی و من خیلی تنها شدم.همون حین متاسفانه پدرم یه دوره بیماری گرفتن و یکسال بستری بودن که سخت ترین دوران زندگیم بود که پدرم عین شمع جلوی چشمامون آب میشدن.همون زمان من درجایی مشغول کار بودم که خیلی اتفاقی باهمسر الانم آشنا شدم.اون موقع ایشون هم چند ماه بود از همسر سابقشون جدا شده بودن.ما هردو مذهبی بودیم و هیچ رابطه ای نداشتیم.چون ایشون ده سال هم از من بزرگتر بودن در ذهن هیچ کدوممون هم فکر کردن به هم خطور نمیکرد.فقط گاهی عین خواهر و برادر دردل میکردیم.همین.تا کم کم من بخاطر شرایط بحرانیم هی داشتم به ایشون دل میبستم.اما میدونستم یک طرفه است.تا اینکه بعد دوسال به خودم اومدم که عاشقش شدم.بااینکه خواستگارای فوق العاده ای داشتم همه رو رد میکردم.تا یه جایی که به خودم اومدم که باید همه چی تموم بشه و وقتی ایشون پرسیدن و علت رو گفتم ایشون شوکه شدن.چون با شرایط خوب من فکرشم نمیکرن که من حتی به ایشون فکر کرده باشم.و روز بعدش گفتن میخوان بیان خواستگاری و مادرشون رو فرستادن.و من چون کنکور ارشد داشتم مهلت 6"ماهه خواستم.همسرم تواین تایم استخاره گرفتن و بد اومد و پشیمون شدن.و من خیلی ناراحت بودم و اصرار به ادامه داشتم.....

    خلاصه با خونواده شون اومدن و بعد 6"ماه نامزدی ما عقد کردیم.خیلی زود به خودم اومدم که چقدر انتخابم غلط بوده.

    همسرم ده سال ازمن بزرگتر بود.
    طلاق داشت.
    وسواس داشت.
    ذوق و شوق نداشت.15
    سال تنها زندکی کرده بود و جمع گریز بود.
    اهل رفت و آمد نبود.
    خیلی حساس و حرف دربیار بود.
    زود عصبانی میشد.
    پرخاشگر بود.
    خودشو میزد
    و خیلی خیلی مشکلات دیگه.

    اما از بیرون آدم موجهی بود.
    دکترا میخوند
    شغلش شهرت براش به همراه داشت....
    من خیلی زود پشیمون شدم اما راه برگشت نداشتم چون عذاب وجدان داشتم که خودم اصرار به ازدواج کرده بودم علیرغم مخالفت خونوادم و خود همسرم.پس هی ادامه میدادم و در دلم خودمو روزی صدبار لعنت میکردم برای انتخاب غلطم.
    تنش ها شروع شد وجود من پر از نفرت و کینه شد از دست همسرم.از کارایی که میکردم و اون نمیکرد.ذوقایی که داشتم و اون نداشت چون همه رو تجربه کرده بود.خلاصه یکسال بادعوا و قهرو تنش گذشت.مشاورهم رفتیم.و هردوتا مشاور بهم گفتن به درد زندگی نمیخوره.آدم خاصیه و...

    اما من دلم به طلاق راضی نبود.باز ادامه دادیم و تا چند ماه پیش که دعواهامون به اوجش رسید و دوماه رابطه ای نداشتیم و میگفت باید جداشیم.اومد پیش خونوادم و آبرومو و برد.تحقیرم کرد که من بودم که آویزونش شدم و...و تا یک قدمی جدایی رفتیم.....
    توی همدردی موارد مشابه رو خوندم که باید تمرکزم رو بزارم روی خودم.من تبدیل شده بودم به یه آدم افسرده و پرخاشگر.و باهمه ی وجودم خواستم تغییر کنم.....
    به مشاور خانواده و روانپزشک مراجعه کردم.مشاوره خونواده ازم خواست تا برای آخرین بار با همسرم حرف بزنه و راضیش کنه که از طلاق منصرف بشه.باهاش صحبت کرد و راضی نشد و گفت از دوسال عقد کردگی و تنش خسته اس.ولی درنهایت راضی به ادامه شد برای آخرین بار......
    و امروز من که تا چند ماه پیش خودم رو بدبخت ترین ادم دنیا میدونستم و از انتخابم پشیمون حالا بهتربن حس ها رو دارم تجربه میکنم.
    چون مصمم شدم و خودم رو تغییر دادم و همسرم زیرو رو شد.من از روز اول خواستم اون رو تغییر بدم و نشد ولی وقتی رفتار خودم رو تغییر دادم همسرم کاملا عوض شد طوری که امروز منو درآغوش گرفته بود و ازداشتنم گریه میکرد.کسی که اونجور آبروی منو برد امروز به پام افتاده بود.حالا تجربیاتم رو موردی میگم:( جا داره بگم خدا رو هزاران بار شکر که پدرو مادر صبور و عاقلی داشتم که جای پشتیبانی های احساسی کمکم کردن اشتباهاتم رو بشناسم و برطرف کنم و تنهام نزاشتن و مدام تشویقم کردن به خودسازی و رفع مشکلاتم.)و حالا تجربیاتم:

    1.مقایسه کردن رو کاملا گذاشتم کنار و هیچ قیاسی نکردم.( کاری که اوایل خیلی میکردم.)

    2.لج بازی و گذاشتم کنار. ( هردرخواستی که دارم وقتی میگم و میگه نه هرچند غیر منطقی میگم چشم.به نیم ساعت نمیکشه که قبول میکنه.)

    3.اصلا بهش باید و نباید نمیکنم و ایراد نمیگیرم.
    ( مثالش همسر من وسواس شدید داشت.هیچ دری و تو خونه نمیبست.در دستشویی-حموم-کمدها-کابینت.هرچی حرص میخوردم و میگفتم گوش نمیکرد.تا راهم و عوض کردم.دیگه اصلا بهش نمیگفتم.فقط پشت سرش خودم میبستم.تا بعداز یک مدت دیگه خودش انجام میده.بهم گفت اینکه غر نزدی و باعمل نشونم دادی به دلم نشست.)و دیگه ملکه ذهنش شد.

    4.اصلا و ابدا غر غر نکردم.هرچند خیلی سخت بود.خیلی.
    ( مثلا قرار بود ی ساعت مشخص بیاد و بریم خونه مامانم.اما نمیومد.اصلا ایراد نمیگرقتم خودش مصمم میشد که فردا انجام بده. )

    5.سعی کردم این حس رو بهش بدم که الویت اول زندگیمه.
    ( من خیلی به پدرو مادرم وابسته ام.خیلی.جونم براشون در میره.و همین همسرمو شدیدا حساس کرده بود که رفت و آمد نکنه.الان مثلا میگم بریم خونه مانانم میگه خسته ام.میگم باشه عزیزم اشکال نداره.یک ربع بعد خودش اصرار میکنه پاشو بریم.قبلا قیافه میگرفتم و ..)

    6.سعی کردم خوبیاشو ببینم.
    ( باخودم مرور میکنم که خوب خداروشکر نماز خونه.مهربونه.اهل دود و دم نیست.رفیق باز نیست.چشم پاکه.دکترا میخونه.خونه و ماشین داره.)

    7.برای هرکار کوچیکش ازش تشکر میکنم
    .

    8.چیزایی که بلد نیست رو با عمل بهش نشان دادم.
    ( قبلا اهل کادو و...نبود.من براش تولد گرفتم.مناسبتا کادو دادم.الان خودش دیگه هرچی باشه یادش نمیره.حای تولد خونوادم و روز مادر و...قبلا غر میزدم و ناراحتی میکردم که گزاشتم کنار)

    9.دنبال تلافی کردن نیستم.
    ( قبلا من با مادرش تماس میگرفتم.چون اون نمیگرفت منم لج میکردم و نمیزدم.الان کاری ب اون ندارم و سعی میکنم وظیفه خودم و درست انجام بدم.الان اون هم یاد گرفته)
    این و باهمه وجودم بهش رسیدم که اگر کارخوبی میکنیم نباید منتظر جواب باشیم.اول برا رضای خدا بعدم برا حال خوب خودمون.اگه انتظار نداشته باشیم خیلی ارامش داریم.خیلی

    10.سعی کردم ترجمان محبت و یاد بگیرم.
    مثلا روز زن همسرم سر کار بود و نمیتونست بیاد.اگر قبلا بود کلی ناراحتی میکردم و دعوا.ولی باخودم فک کردم اگر نمیتونه بیاد چون سر کاره و دنبال پول بخاطر من و زندگیش.پس همین یعنی محبت.وهمین باعث شد بعدا برام با دل خوش جبران کنه.

    11.سعی کردم نگاهم و وسیع تر کنم و اینده نگرتر باشم.
    همسر من تنها زندکی میکنه و از اول عقد اصرار داشت که زیاد بیا پیش من و بمون.خونوادمم اوکی بودن.ولی خودم میگفتم چون مراسم نگرفتیم و من جهیزیه خودم نیست نمیام.اونم همش میگفت وسایل برات مهمتره تا من.میگفت باید اول مطمین شیم بعد جهاز بیاری منم عقده شده بود برام و نمیومدم.الان مدتیه که هرچندروز میام پیشش میمونم.حالا خودش میگه هروقت دوست داری جهیزیت رو بیار.
    اینم واقعا مهمه که فقط با مردا نباید لج کرد.اگر هرچی میگن هرچند اشتباه بگی چشم خودشون اون کارو انجام میدن.

    12.ایراداش رو به روش نمیارم.
    قبلا همش سرکوفت میزدم که تو وسواس داری.اونم موضع میگرفت که بقیه کثیفن.یه مدت هیچی نگفتم و الان میبینم چقد بهتر شدا و مدام داره سعی میکنه با خودش مبارزه کنه و کلی عرقیجات ارامبخش میخوره و...خیلی بهتر شده.

    13.سعی کردم بدبینی و موضع منفی و بزارم کنارهر اتفاقی و بد تعبیر نمیکنم و سعی میکنم خوشبینانه ببینم.

    14.در انجام کارهای خوب مداومت کردم.

    مثلا همسرم اصلا تماس نمیگرفت.من روزی چندبار تماس میگرفتم و احوالپرسی.بعد ی مدت حالا اونه که مدام تماس میگیره باهام و ابراز محبت میکنه.

    15.گریه رو گزاشتم کنار.
    قبلا سریعا تو دعواها گریه میکردم.الان میزارم جفتمون اروم بشیم.ی نوشیدنی میلرم بعد بهش میگم هروقت ارامش داشتی و صحبت کنیم و گفتگو میکنیم.اگر ب نتیجه برسم اشتباه داشتم سریعا عذرخواهی میکنم.این باعث شده اون هم یاد گرفته و شدیدا عذرخواهی میکنه بابت اشتباهاتش.

    16.سعی کردم رو نقاط حساسش دست نزارم.
    من قبلا خیلی رنگ های شاد میپوشیدم.خونوادم بااینکه مذهبی ان ولی ایراد نمیگرفتن.ولی همسرم خیلی حساسه
    اولا کلی ناراحتی میکردم.الان ب حرفش گوش میکنم و خودشم حساسیت هاش کمتر شده.

    17.سعی کردم بهش احترام بزارم و نشون بدم نظرش برام مهمه.
    مثلا خرید که میرم باهاش تماس میگیرم و ازش مشورت میگیرم.کاملا میفهمم چقد خوشحال میشه هرچند در نهایت تصمیم رو به عهده ی خودم بزاره.

    18.اشتباهات خودم رو قبول کردم.
    مشاوره رفتم.خیلی مطالعه کردم.هرشب ساعت ها همدردی و مطالعه کردم.نسبت ب اشتباهاتم مقاومت نکردم.

    19.سعی کردم فعالیت های دونفره دلشته باشیم.
    مثلا باهم زبان میخونیم.قبلا همش حوصله ام تو خونه اش سر میرفت و دوست داشتم برگردم پیش پدر و مادرم..

    20.سعی کردم فعالیت هایی انجام بدم که حس خوبی بهم میده.
    مثل یه سری کاهای هنری برای خیریه ها.و یا درست کردن گروه های دعای دسته جمعی و...و خودم و مشغول کردم.هم احساسات معنوی حالم رو بهتر کرد هم وقتم پرمیشد و کمتر افکار مزاحم سراغم میومد.

    21.همه سعیم و کردم کارهای عجولانه و احساسی نکنم.
    موقع عصبانیت و مواقع دیگه اول چند دقیقه فکر میکنم که کاری که میخوام بکنم چه عواقبی داره بعد تصمیم میگیرم.

    22.سعی کردم عصبانیتم رو کنترل کنم.
    چشمام و میبندم.نفس عمیق میکشم و صلوات میفرستم.دلم آروم میشه

    23.از تکنیک توقف فکر منفی استفاده کردم.
    هروقت فکر منفی میاد ی تصویری و میارم توذهنم که سریعا حواسم پرت بشه و دیکه ادامه ندم.

    و بزرگ ترین درسی که از همدردی گرفتم.ماهمیشه به دنبال تغییر طرف مقابل هستیم و خودمون و طرف رو دیوانه میکنیم.اما اگر به جای زوم کردن روی دیگری دنبال بعتر شدن خودمون باشیم همه چیز درست میشه
    زندگی من یک زندکی به بن بست رسیده بود و در یک قدمی طلاق.همه ی مشاورا هم تایید کردن که باید طلاق بگیرم چون همسرم عوض نمیشه.اما من ایمان داشتم هیچ مشکلی بدون راه حل نیست.خیلی اذیت شدم.خیلی تلاش کردم.اما خسته نشدم.اسون نیست هی محبت یه طرفه کنی و...اما نتیجه اش خیلی شیرینه.خیلی.آسون نیست ی لحظه که حسابی لجت گرفته بریزی تو دلت و بکی چشم اما وقتی چند دقیقه تحمل کنی طرفت عین موم نرم میشه.
    همسر من کسی بود که مشاورا هم امیدی به تغییرش نداشتند و همه میگفتن تغییز پذیر نیست.
    اما من عین یه معجزه دارم روز به روز بهتر شدنش رو میبینم.و زندگیم هرروز داره بهتر از دیروز میشه.

    همسری که دنبال طلاق بود الان داره همه تلاششو میکنه که زودتر مراسم بگیره و بریم سر زندگی.
    توروخدا دنبال جدایی نباشین.

    ما به دنیا اومدیم تا کامل بشیم.قرارنیست فقط روزای خوشی داشته باشیم.

    همه مشکل دارن.مهم اینه اونقدر به خودمون و توانایی که خدا بهمون داده ایمان داشته باشیم که بتونیم سربلند باشیم.
    هیچ حسی تودنیا بهتر ازاین حس نیست که ببینی اونقدر رو خودت کار کردی و خودسازی کردی که تونستی زندکیتو مدیریت کنی.اونم زندکی ای که روزی هیچ کس امیدی به ادامه اش نداشته...
    و حتی خودت روزی صدبار خودتو لعنت میکردی از اشتباه غلطت.حتی الان هم قبول دارم من انتخاب خوبی نداشتم و خواستگارای خیلی بهتری هم داشتم.ولی خدا رو شکر میکنم با انتخاب غلط دیگه ای دنبال طلاق نرفتم و سعی کردم گذشته رو فراموش کنم و آینده ام رو بسازم.و برای زندکیم تلاش کردم.حالا همسرمه که قدردانه منه و بادیدن من اشک شوق میریزه و دوست داره همه جور تلاش کنه برای رضایت من...
    و دراخر ممنونم از مدیر همدردی و تمام کسایی که اینجا زحمت میکشن.اکثر کسایی که میان توی سایت با یه دل پر غصه و قلب ناامید میان.
    اما همدردی دوستان و گاهی یک جمله ی مثبت زندکی یک شخص رو زیرو رو میکنه.
    تو شب آرزوها ارزو دارم همه به آرزوهاشون برسن.یک تجربه شخصی هم که بهش ایمان آوردم نماز اول وقت و حدیث کساست.دلی که به خدا نزدیک بشه خدا دستگیرش میشه...
    خدا پشت و پناه همگیتون....آرزوهاتون براورده بشه انشالله... التماس دعا برای من و همه ی جوون ها.و سلامتی تمام پدرو مادرهای نازنبن سرزمینم...

  2. 40 کاربر از پست مفید raha_ashegh تشکرکرده اند .

    amf66 (پنجشنبه 26 فروردین 95), Aram_577 (سه شنبه 31 فروردین 95), dooo (پنجشنبه 26 فروردین 95), it1press (سه شنبه 13 شهریور 97), jdk (پنجشنبه 07 مرداد 95), masamasa (دوشنبه 21 خرداد 97), mohi (یکشنبه 05 اردیبهشت 95), Mr DaNi (شنبه 01 خرداد 95), new life (پنجشنبه 26 فروردین 95), setare_000 (جمعه 27 فروردین 95), skyzare (پنجشنبه 26 فروردین 95), solhesefid (دوشنبه 30 فروردین 95), فدایی یار (پنجشنبه 26 فروردین 95), فروزش (سه شنبه 20 مهر 95), فرشته مهربان (جمعه 27 فروردین 95), فرشته اردیبهشت (چهارشنبه 14 شهریور 97), یه بنده خدا (پنجشنبه 26 فروردین 95), نیکیا (پنجشنبه 26 فروردین 95), نارجیس (شنبه 28 فروردین 95), هلیاجون (پنجشنبه 26 فروردین 95), مهرآیین (جمعه 27 فروردین 95), مهرااد (پنجشنبه 26 فروردین 95), محیا ناز (دوشنبه 20 اردیبهشت 95), مدیرهمدردی (دوشنبه 30 فروردین 95), yasna1990 (شنبه 28 فروردین 95), Ye_Doost (دوشنبه 04 اردیبهشت 96), آنیتا123 (شنبه 28 فروردین 95), آترین65 (یکشنبه 29 فروردین 95), آرامش خیال (شنبه 28 فروردین 95), به دنبال خوشبختی (دوشنبه 30 فروردین 95), بارن (پنجشنبه 26 فروردین 95), دیده (یکشنبه 19 دی 95), دختر بیخیال (دوشنبه 20 اردیبهشت 95), زمستان (پنجشنبه 26 فروردین 95), زانکو (شنبه 28 فروردین 95), سها** (شنبه 28 فروردین 95), سمیراه (دوشنبه 30 فروردین 95), ستاره زیبا (شنبه 28 فروردین 95), سرشار (جمعه 27 فروردین 95), صبا_2009 (یکشنبه 29 فروردین 95)

  3. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 06 مهر 95 [ 19:38]
    تاریخ عضویت
    1394-10-19
    نوشته ها
    24
    امتیاز
    761
    سطح
    14
    Points: 761, Level: 14
    Level completed: 61%, Points required for next Level: 39
    Overall activity: 20.0%
    دستاوردها:
    3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    15

    تشکرشده 22 در 11 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام رها خانم
    خیلی خوشحال شدم از موفقیتی که بدست آوردید و مفتخرم اولین کسی باشم تو همدردی که بهتون تبریک میگم.
    خواهش میکنم اگر در زمینه مادر شوهرتون هم تجربه ای دارین بفرمائید که استفاده بکنیم چون مشکل خیلی از خانومای جوون هستش.

  4. 5 کاربر از پست مفید زمستان تشکرکرده اند .

    it1press (سه شنبه 13 شهریور 97), skyzare (پنجشنبه 26 فروردین 95), فدایی یار (پنجشنبه 26 فروردین 95), هلیاجون (جمعه 27 فروردین 95), سرشار (جمعه 27 فروردین 95)

  5. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 22 شهریور 95 [ 02:00]
    تاریخ عضویت
    1394-2-16
    نوشته ها
    109
    امتیاز
    2,724
    سطح
    31
    Points: 2,724, Level: 31
    Level completed: 83%, Points required for next Level: 26
    Overall activity: 9.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 138 در 51 پست

    Rep Power
    26
    Array
    سلام زمستان عزیزم.ممنون از محبتت گلم.واقعا من فک میکنم قضیه ی مادر شوهر و عروس در فرهنگ ما اونقدر تلقین شده که اکثریت ما با ذهنیت منفی وارد این رابطه میشیم.
    خوب من همسرم حدود 15 ساله که تنها زندگی میکنه و وابستگی به مادرش نداره.و ما جز تعطیلی ها و به ندرت رفت و امدی باهاشون نداریم.
    اما مادر ایشون شدیدا ادم حساسی ان و کوچکترین حرف ها رو بد تعبیر میکردن.
    ب مرور یادگرفتم حتما قبل صحبت هام روشون فکر کنم.
    ایشون انسان خوب و دلسوزی هستن ولی خوب سر یه چیزا مثل کادو و...من خیلی ناراحت میشدم که سعی کردم بی تفاوت باشم که الان خیلی بهتر شدن.
    اما بنظرم اونچه مهمه ذهنیت ماست.اکثر ما مادر همسرمون رو یک مادر در نظر نمیگیرم بلکه ب چشم رقیب یا دشمن تصور غلط میکنیم.
    برای مثال وقتی مادر خودمون حرفی و بزنه هرچقد تلخ باشه هیچ وقت ناراحت نمیشیم چون عاشق مادرمون هستیم و میدونیم دلسوز تر از اون وجود نداره پس حرفی که میزنه اول به صلاحه خودمونه.
    اما اگر همون حرف رو مادرهمسرمون بزنه کلی ناراحت میشیم که برمیگرده ب ذهنیتمون.
    باید باور کنیم مادر همسر هم یک مادره.اگه اینو بپذیریم بنظرم خیلی موارد حل میشه.
    بعدم اولا چون با من صمیمی نبودن ناراحت بودم.ولی پذیرفتم اونا این مدلی ان و دیگه کمتر ناراحت بودم.مادر من رابطه ی فوق العاده صمیمی با عروسامون داره همیشه و خیلی رفت و امد دارن باهم.ولی مادر همسر من اصلا اینطور نیست.منم سعی کردم بپذیرم.
    اینکه دیگران چه رفتاری میخوان بکنن ب خودشون مربوطه.ما فقط باید رفتارای خودمون رو کنترل کنیم.
    اینم قبول دارم بعضی مادرشوهرا یه کم اذیت میکنن.اینو از مامانم یاد گرفتم که در قبال این جور افراد سکوت و بی محلی و اعتنا نکردن بهترین نتیجه رو میده.
    مردا شدیدا مادرشون رو دوست دارن و تو تنش هایی ک ایجاد میشه طرف مادرشون رو میگیرن.
    من قبلا ناراحتیامو ب همسرم منتقل میکردم و دعوا میشد.
    اما الان اصلا این کارو نمیکنم.اگر مساله کوچیک باشه فراموش میکنم.اگر خیلی ازار دهنده باشه با خود مادر همسرم حلش میکنم.
    بنظرم زندگی مشترک ارزش اینو نداره ک بخاطر شخص دیگه ای خراب بشه.
    من خیلی خیلی خیلی تو نوجوانی ادم حساسی بودم.هر مهمونی ک میرفتم و میومدم ی دعوا راه مینداختم که فلانی اینو گفت اونو گفت.
    یه بار پدرم ی چیزی گف که کردم اویزه ی گوش.
    گفت ببین دخترم قبول دارم فلان شخص حرف بدی به تو زده اما اون الان تو خونه اش شاد و خوشحاله و تو داری بخاطر شخصی که الان نیست خودتو رنج میدی.از اون به بعد سعی کردم اینو یاد بگیرم.
    دررابطه با مادرشوهر هم دقیقا همینه.
    وقتی یه ناراحتی برام پیش میاد دیگه سریع دعوا نمیکنم.اول با خودم فک میکنم مثلا اگه به همسرم بگم از فلان رفتار مادر یا خواهرت ناراحتم چ نتیجه ای داره.خوب احتمالا ناراحت میشه .میگه تو اشتباه برداشت کردی.بعدم طرفداری اونا و بعدم تلخ شدن اوقات خودم و خودش.
    پس نتیجه میگیرم یه حرف ک ناراحتم کرده ارزش این همه پیامدهای بعدی و نداره.
    کلا یاد گرفتم تو هررفتاری ک میخوام انجام بدم چه چیزهایی به دست میارم و چه چیزهایی و از دست میدم.
    امیدوارم تونسته باشم درست پاسخ بدم.:-)

  6. 11 کاربر از پست مفید raha_ashegh تشکرکرده اند .

    amf66 (پنجشنبه 26 فروردین 95), it1press (سه شنبه 13 شهریور 97), jdk (پنجشنبه 07 مرداد 95), skyzare (پنجشنبه 26 فروردین 95), فدایی یار (پنجشنبه 26 فروردین 95), هلیاجون (جمعه 27 فروردین 95), مهرآیین (جمعه 27 فروردین 95), بارن (چهارشنبه 29 دی 95), زمستان (شنبه 28 فروردین 95), ستاره زیبا (شنبه 28 فروردین 95), سرشار (جمعه 27 فروردین 95)

  7. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 27 اسفند 95 [ 09:00]
    تاریخ عضویت
    1395-10-29
    نوشته ها
    5
    امتیاز
    47
    سطح
    1
    Points: 47, Level: 1
    Level completed: 94%, Points required for next Level: 3
    Overall activity: 22.0%
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نمیدونم چقدر میشه راهکارهایی که بقیه تو زندگیشون اجرا کردن و نتیجه گرفتن برای بقیه هم مفید باشه ولی به اشتراک گذاشتنشون خالی از لطف نیست و منم واقعا ازتون ممنونم که این لطف و در حق ماها کردین و تجربه ی شیرینتون رو به اشتراک گذاشتین. منم با مادرشوهرم اختلاف شدید دارم.به قدری که هم من هم همسرم داریم راضی میشیم از هم جدا بشیم. مادرشون انقد دروغ درباره ی من تو گوش شوهرم خوندن که احساس میکنم هیچ امیدی به ادامه ی این زندگی نیست. شما اشاره کردین که اگه مشکل کوچیک باشه فراموش میکنین و اگه بزرگ باشه سعی میکنین با مادرشوهرتون حلش کنین ولی این مساله برای من عواقب فوق العاده بدتری رو داشته. من همه ی تلاشمو کردم که بدی های کوچیک و فراموش کنم و مشکلات بزرگتر و با خودشون حل کنم که حالا میبینم همه ی اون حرفهایی که من بهشون زدم و دارن به نفع خودشون استفاده میکنن و توسط اون حرفها من و جلوی شوهرم و پدرشوهرم خراب میکنن. شما میگین خیلی ها به چشم مادر به مادرشوهرشون نگا نمیکنن ولی من که نگاهم کردم چیزی و عوض نکرد. هر حساسیتی رو رو حساب اینکه تنها فرزندشون همسر منه گذاشتم ولی اونا فقط برای اینکه محبت من و از دل همسرم بیرون کنن هر تلاشی که داشتن به کار بستن و حالا که دارن نتیجه ی کارهاشونو میبینن و میبینن که ما در استانه ی جدایی هستیم خوش و خوشحال نشستن و دارن نگاه میکنن و هیچی نمیگن و فقط منتظرن زودتر موعد طلاقمون برسه. انقدر ناراحتم که اگه قرار باشه دید مثبتیم داشته باشم دیگه ندارم. هر چقدر فکر میکنم و تحلیل میکنم رابطه مونو و سعی میکنم اون نقطه ای که اشتباه کردم و جبران نکردم که مثلا باعث شده باشه بخوان ازم کینه به دل بگیرن پیدا کنم پیدا نمیکنم. یه کینه ی شتری نسبت به من و پدر و مادرم ..... کسایی که جز آرزوی خیر برای ما نکردن و حتی اگه مشکلاتم و شنیدن بازم تشویقم کردن صبور باش ... دارن که هیچجوره برطرف نمیشه. خدا میدونه چه بدیا که در حقم نکردن و چه تهمتا که به من و پدر و مادرم نزدن ولی من همیشه سعی کردم گذشت کنم و یا حتی اگه شکایتیم کردم در کمال ادب و احترام بوده ولی خب هیچی به سمت خوب عوض نشد. شاید واقعا جدایی آخرین راه حل و تنها راه حل برای منه.با همه ی این اوصاف هنوز نشستم ت وخونه و دارم به شرایط فکر میکنم و هرجقد تلاش میکنم به این نتیجه برسم که با جدایی اوضاع بهتر نمیشه و نتیجه ی بهتر به دست نمیاد ولی به نتیجه نمیرسم. نمیدونم چکار کنم.

  8. #5
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 14 مهر 95 [ 17:44]
    تاریخ عضویت
    1395-1-20
    نوشته ها
    11
    امتیاز
    603
    سطح
    12
    Points: 603, Level: 12
    Level completed: 6%, Points required for next Level: 47
    Overall activity: 6.0%
    دستاوردها:
    3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    33

    تشکرشده 14 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام
    خیلی خوشحالم که رابطتون بهتر شده و امیدوارم همینطور که با تدبیر وضعیت زندگیتان تغییر کرده در ادامه هم به همین منوال باشه و عاشقانه زندگی کنید
    این تاپیک میتونه منبع مناسبی برای خیلی از زوج ها باشه
    خواهشی که ازتون دارم اینه که به این تاپیک هم سر بزنید و تا جایی که وقت و حوصلتون جواب میده راهنمایی کنید چون احساس میکنم وجه اشتراک زیادی با شما داشته باشه
    http://www.hamdardi.net/thread41864-2.html#post409400
    سپاس فراوان

  9. 5 کاربر از پست مفید new life تشکرکرده اند .

    it1press (سه شنبه 13 شهریور 97), فدایی یار (پنجشنبه 26 فروردین 95), هلیاجون (جمعه 27 فروردین 95), مهرآیین (جمعه 27 فروردین 95), سرشار (جمعه 27 فروردین 95)

  10. #6
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 14 تیر 97 [ 22:56]
    تاریخ عضویت
    1392-12-18
    نوشته ها
    524
    امتیاز
    13,135
    سطح
    74
    Points: 13,135, Level: 74
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 115
    Overall activity: 2.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    2,154

    تشکرشده 1,301 در 451 پست

    Rep Power
    102
    Array
    سلام رها خانم ... نمی دونید چقدر خوشحال شدم از خبر خوبی که دادید ... اونم توی این شب قشنگ ....

    نمی دونم یک هفته پیش بود حالا چند روز این ور یا اون ور تر من تمام تاپیک های شما رو خوندم و کلی ناراحت شدم که دختر مهربونی مثل شما چرا این طوری شده زندگیشون و... و واقعا غصه خوردم ... چون واقعا مهربانی در شما ذاتی هستش ...

    مثلا وقتی دیدم شما به قول خودتون همش مقایسه می کنید چرا برادر هاتون برای همسر هاشون فلان کار رو می کنند و... اخه این چیزا مشخصه در خانواده شما مثل یک رسم دیرینه و البته خیلی خوب نهادینه شده بود و...


    با این حرفای شما گذشته از تمامی این ها بنده به نیروی دوست داشتن و البته تو ام با درایت و عقل و مشورت و البته مهم تر از اون صبر و صبر و صبر بیش تر از قبل اعتقاد پیدا کردم ....

    امیدوارم روزی تاپیک های با عناوینی مثل زندگی بهتر ... تربیت بهتر فرزندان و چیزایی که برای زندگی بهتر می خواید رو ببنیم و هر روز خوش بخت تر از دیروز باشید .... و ارامش همراه همیشگی زندگیتون.

  11. 4 کاربر از پست مفید فدایی یار تشکرکرده اند .

    it1press (سه شنبه 13 شهریور 97), هلیاجون (جمعه 27 فروردین 95), بارن (شنبه 28 فروردین 95), سرشار (جمعه 27 فروردین 95)

  12. #7
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 09 مرداد 96 [ 12:17]
    تاریخ عضویت
    1395-1-15
    نوشته ها
    112
    امتیاز
    2,270
    سطح
    28
    Points: 2,270, Level: 28
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 30
    Overall activity: 46.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    81

    تشکرشده 99 در 49 پست

    Rep Power
    25
    Array
    چقدر تایپیکتون امیدوار کننده بود. چقدر خوشحال شدم از خوندنش.
    من خودم هم از دیروز تصمیم گرفتم یهمقدار بیشتر رو خودم و رفتارام کار کنم بجای تلاش به تغییر نامزدم.
    ما هفته بعد عقدمونه دوسش دارم اونم دوسم داره ولی از نظر اخلاقی واقعا با هم تناسب نداریم. ولی خب شرایطم طوری نیست که بتونم زیر بار این عقد نرم.
    من هم مثل شما خیلی چیزا تو خانوادمون هست که تو همسرم ندیدم و دلم خیلی شکست. تو خانواد بهم از گل نازکتر نگفتن وهمیشه حق انتخاب داشتم ولی خب همسرم اینجوری نیست.
    ی بار براش تولد گرفتم. اینقد ناراحتم کرد که چرا با من هماهنگ نکرده بودی تولد میگیری. هیچ اتفاق بدی هم نیفتاده بود. فقط چون هماهنگ نکرده بودم اون روز رو اینقد برام خراب کرد که یادم می افتاد همش گریه میکردم..
    ولی خب گذشت. م زندگی شما رو سرلوحه زندگیم قرار میدم. سعی میکنم از اول که وارد زندگی میشم فقط رو رفتارای خودم کنترل داشته باشم. و فقط بخوام خودم بهترین رفتار رو داشته باشم. جتی اگه طرف مقابلم بد برخورد کنه. اون طرف مقابل هم هر کسی که میخواد میتونه باشه.
    ممنونم که تایپیک گذاشتین و خوشحالم که شانس خوندنش رو داشتم

  13. 2 کاربر از پست مفید tanha67 تشکرکرده اند .

    فدایی یار (جمعه 27 فروردین 95), بارن (شنبه 28 فروردین 95)

  14. #8
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 20 آبان 96 [ 23:36]
    تاریخ عضویت
    1394-5-30
    نوشته ها
    179
    امتیاز
    4,001
    سطح
    40
    Points: 4,001, Level: 40
    Level completed: 26%, Points required for next Level: 149
    Overall activity: 9.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    33

    تشکرشده 208 در 97 پست

    Rep Power
    36
    Array
    واااااای رهاجونم خیلی خوشحال شدم واقعا
    بهت تبریک میگم
    وقتی پستتو خوندم یه کوچولو دلم گرفت که چرا پایان رابطه من این شکلی نشد
    اما پشیمون نیستم.
    امیدوارم خوشبخت بشی عزیزم.
    تمام مواردی که گفتی رو قبول دارم و انجامش رو به همه توصیه میکنم.
    واقعا خوشحال شدم عزیزم.

  15. کاربر روبرو از پست مفید زانکو تشکرکرده است .

    فدایی یار (یکشنبه 29 فروردین 95)

  16. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 22 شهریور 95 [ 02:00]
    تاریخ عضویت
    1394-2-16
    نوشته ها
    109
    امتیاز
    2,724
    سطح
    31
    Points: 2,724, Level: 31
    Level completed: 83%, Points required for next Level: 26
    Overall activity: 9.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 138 در 51 پست

    Rep Power
    26
    Array
    ممنون از همه ی دوستان که با پیام های انرژی مثبتشون امیدواری رو در دلم چندین برابر کردن
    زانکوی عزیزم از خدا بهترین ها رو برات ارزو میکنم عزیز دلم شما هرراهی که میتونستی و رفتی و بهتربن انتخاب رو در نهایت کردی.انشالله خدا بهترین ها رو برات رقم بزنه.
    تنهای عزیزم شک نکن اگر اراده کنی حتما حتما حتما موفق خواهی شد.
    فدایی یار عزیز از شما هم ممنون.لطف دارین که صفت مهربونی رو ب من نسبت دادین.
    امیدوارم همه ب ارزوهامون برسیم...

  17. 3 کاربر از پست مفید raha_ashegh تشکرکرده اند .

    فدایی یار (یکشنبه 29 فروردین 95), بارن (یکشنبه 29 فروردین 95), زانکو (دوشنبه 30 فروردین 95)

  18. #10
    ((( مشاور خانواده )))

    آخرین بازدید
    دیروز [ 12:22]
    تاریخ عضویت
    1386-6-25
    نوشته ها
    9,420
    امتیاز
    287,130
    سطح
    100
    Points: 287,130, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.4%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First ClassSocial50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    7
    تشکرها
    23,580

    تشکرشده 37,080 در 7,002 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط raha_ashegh نمایش پست ها
    سلام به همه دوستای گلم.احتمالا بعضیاتون منو بشناسین.من دوسال تموم درگیر مشکلات زیادی بودم که به لطف خدا و کمک دوستان از چندماه پیش عزمم رو جزم کردم برای حل مشکلاتم و خداروشکر امروز انقدر خوشحالم که دلم نیومد مطرح نکنم.شاید نوشته های من کمک ناچیزی به دیگران بکنه.خواستم تجربه هامو بگم که کسایی که تازه واردن بدونن اگه واقعا صبرداشته باشن و از نکات همدردی استفاده کنن قطعا دنیاشون بهشت میشه.

    داستان زندگیم طولانیه ولی مینویسم شاید باعث گشایش گره ای بشه.

    من رها 25 ساله.تک دختر و دوتا برادر دارم.ی پدرومادر فداکار که فرشته ان.وضع مالی خوب و سرشناس و...برادرام پزشک و مهندس.خودمم ارشد دانشگاه دولتی با رتبه تک رقمی.خلاصه ی زندگی خوب.تا 5 سال پیش که برادرام ازدواج کردن دوتایی و من خیلی تنها شدم.همون حین متاسفانه پدرم یه دوره بیماری گرفتن و یکسال بستری بودن که سخت ترین دوران زندگیم بود که پدرم عین شمع جلوی چشمامون آب میشدن.همون زمان من درجایی مشغول کار بودم که خیلی اتفاقی باهمسر الانم آشنا شدم.اون موقع ایشون هم چند ماه بود از همسر سابقشون جدا شده بودن.ما هردو مذهبی بودیم و هیچ رابطه ای نداشتیم.چون ایشون ده سال هم از من بزرگتر بودن در ذهن هیچ کدوممون هم فکر کردن به هم خطور نمیکرد.فقط گاهی عین خواهر و برادر دردل میکردیم.همین.تا کم کم من بخاطر شرایط بحرانیم هی داشتم به ایشون دل میبستم.اما میدونستم یک طرفه است.تا اینکه بعد دوسال به خودم اومدم که عاشقش شدم.بااینکه خواستگارای فوق العاده ای داشتم همه رو رد میکردم.تا یه جایی که به خودم اومدم که باید همه چی تموم بشه و وقتی ایشون پرسیدن و علت رو گفتم ایشون شوکه شدن.چون با شرایط خوب من فکرشم نمیکرن که من حتی به ایشون فکر کرده باشم.و روز بعدش گفتن میخوان بیان خواستگاری و مادرشون رو فرستادن.و من چون کنکور ارشد داشتم مهلت 6"ماهه خواستم.همسرم تواین تایم استخاره گرفتن و بد اومد و پشیمون شدن.و من خیلی ناراحت بودم و اصرار به ادامه داشتم.....

    خلاصه با خونواده شون اومدن و بعد 6"ماه نامزدی ما عقد کردیم.خیلی زود به خودم اومدم که چقدر انتخابم غلط بوده.

    همسرم ده سال ازمن بزرگتر بود.
    طلاق داشت.
    وسواس داشت.
    ذوق و شوق نداشت.15
    سال تنها زندکی کرده بود و جمع گریز بود.
    اهل رفت و آمد نبود.
    خیلی حساس و حرف دربیار بود.
    زود عصبانی میشد.
    پرخاشگر بود.
    خودشو میزد
    و خیلی خیلی مشکلات دیگه.

    اما از بیرون آدم موجهی بود.
    دکترا میخوند
    شغلش شهرت براش به همراه داشت....
    من خیلی زود پشیمون شدم اما راه برگشت نداشتم چون عذاب وجدان داشتم که خودم اصرار به ازدواج کرده بودم علیرغم مخالفت خونوادم و خود همسرم.پس هی ادامه میدادم و در دلم خودمو روزی صدبار لعنت میکردم برای انتخاب غلطم.
    تنش ها شروع شد وجود من پر از نفرت و کینه شد از دست همسرم.از کارایی که میکردم و اون نمیکرد.ذوقایی که داشتم و اون نداشت چون همه رو تجربه کرده بود.خلاصه یکسال بادعوا و قهرو تنش گذشت.مشاورهم رفتیم.و هردوتا مشاور بهم گفتن به درد زندگی نمیخوره.آدم خاصیه و...

    اما من دلم به طلاق راضی نبود.باز ادامه دادیم و تا چند ماه پیش که دعواهامون به اوجش رسید و دوماه رابطه ای نداشتیم و میگفت باید جداشیم.اومد پیش خونوادم و آبرومو و برد.تحقیرم کرد که من بودم که آویزونش شدم و...و تا یک قدمی جدایی رفتیم.....
    توی همدردی موارد مشابه رو خوندم که باید تمرکزم رو بزارم روی خودم.من تبدیل شده بودم به یه آدم افسرده و پرخاشگر.و باهمه ی وجودم خواستم تغییر کنم.....
    به مشاور خانواده و روانپزشک مراجعه کردم.مشاوره خونواده ازم خواست تا برای آخرین بار با همسرم حرف بزنه و راضیش کنه که از طلاق منصرف بشه.باهاش صحبت کرد و راضی نشد و گفت از دوسال عقد کردگی و تنش خسته اس.ولی درنهایت راضی به ادامه شد برای آخرین بار......
    و امروز من که تا چند ماه پیش خودم رو بدبخت ترین ادم دنیا میدونستم و از انتخابم پشیمون حالا بهتربن حس ها رو دارم تجربه میکنم.
    چون مصمم شدم و خودم رو تغییر دادم و همسرم زیرو رو شد.من از روز اول خواستم اون رو تغییر بدم و نشد ولی وقتی رفتار خودم رو تغییر دادم همسرم کاملا عوض شد طوری که امروز منو درآغوش گرفته بود و ازداشتنم گریه میکرد.کسی که اونجور آبروی منو برد امروز به پام افتاده بود.حالا تجربیاتم رو موردی میگم:( جا داره بگم خدا رو هزاران بار شکر که پدرو مادر صبور و عاقلی داشتم که جای پشتیبانی های احساسی کمکم کردن اشتباهاتم رو بشناسم و برطرف کنم و تنهام نزاشتن و مدام تشویقم کردن به خودسازی و رفع مشکلاتم.)و حالا تجربیاتم:

    1.مقایسه کردن رو کاملا گذاشتم کنار و هیچ قیاسی نکردم.( کاری که اوایل خیلی میکردم.)

    2.لج بازی و گذاشتم کنار. ( هردرخواستی که دارم وقتی میگم و میگه نه هرچند غیر منطقی میگم چشم.به نیم ساعت نمیکشه که قبول میکنه.)

    3.اصلا بهش باید و نباید نمیکنم و ایراد نمیگیرم.
    ( مثالش همسر من وسواس شدید داشت.هیچ دری و تو خونه نمیبست.در دستشویی-حموم-کمدها-کابینت.هرچی حرص میخوردم و میگفتم گوش نمیکرد.تا راهم و عوض کردم.دیگه اصلا بهش نمیگفتم.فقط پشت سرش خودم میبستم.تا بعداز یک مدت دیگه خودش انجام میده.بهم گفت اینکه غر نزدی و باعمل نشونم دادی به دلم نشست.)و دیگه ملکه ذهنش شد.

    4.اصلا و ابدا غر غر نکردم.هرچند خیلی سخت بود.خیلی.
    ( مثلا قرار بود ی ساعت مشخص بیاد و بریم خونه مامانم.اما نمیومد.اصلا ایراد نمیگرقتم خودش مصمم میشد که فردا انجام بده. )

    5.سعی کردم این حس رو بهش بدم که الویت اول زندگیمه.
    ( من خیلی به پدرو مادرم وابسته ام.خیلی.جونم براشون در میره.و همین همسرمو شدیدا حساس کرده بود که رفت و آمد نکنه.الان مثلا میگم بریم خونه مانانم میگه خسته ام.میگم باشه عزیزم اشکال نداره.یک ربع بعد خودش اصرار میکنه پاشو بریم.قبلا قیافه میگرفتم و ..)

    6.سعی کردم خوبیاشو ببینم.
    ( باخودم مرور میکنم که خوب خداروشکر نماز خونه.مهربونه.اهل دود و دم نیست.رفیق باز نیست.چشم پاکه.دکترا میخونه.خونه و ماشین داره.)

    7.برای هرکار کوچیکش ازش تشکر میکنم
    .

    8.چیزایی که بلد نیست رو با عمل بهش نشان دادم.
    ( قبلا اهل کادو و...نبود.من براش تولد گرفتم.مناسبتا کادو دادم.الان خودش دیگه هرچی باشه یادش نمیره.حای تولد خونوادم و روز مادر و...قبلا غر میزدم و ناراحتی میکردم که گزاشتم کنار)

    9.دنبال تلافی کردن نیستم.
    ( قبلا من با مادرش تماس میگرفتم.چون اون نمیگرفت منم لج میکردم و نمیزدم.الان کاری ب اون ندارم و سعی میکنم وظیفه خودم و درست انجام بدم.الان اون هم یاد گرفته)
    این و باهمه وجودم بهش رسیدم که اگر کارخوبی میکنیم نباید منتظر جواب باشیم.اول برا رضای خدا بعدم برا حال خوب خودمون.اگه انتظار نداشته باشیم خیلی ارامش داریم.خیلی

    10.سعی کردم ترجمان محبت و یاد بگیرم.
    مثلا روز زن همسرم سر کار بود و نمیتونست بیاد.اگر قبلا بود کلی ناراحتی میکردم و دعوا.ولی باخودم فک کردم اگر نمیتونه بیاد چون سر کاره و دنبال پول بخاطر من و زندگیش.پس همین یعنی محبت.وهمین باعث شد بعدا برام با دل خوش جبران کنه.

    11.سعی کردم نگاهم و وسیع تر کنم و اینده نگرتر باشم.
    همسر من تنها زندکی میکنه و از اول عقد اصرار داشت که زیاد بیا پیش من و بمون.خونوادمم اوکی بودن.ولی خودم میگفتم چون مراسم نگرفتیم و من جهیزیه خودم نیست نمیام.اونم همش میگفت وسایل برات مهمتره تا من.میگفت باید اول مطمین شیم بعد جهاز بیاری منم عقده شده بود برام و نمیومدم.الان مدتیه که هرچندروز میام پیشش میمونم.حالا خودش میگه هروقت دوست داری جهیزیت رو بیار.
    اینم واقعا مهمه که فقط با مردا نباید لج کرد.اگر هرچی میگن هرچند اشتباه بگی چشم خودشون اون کارو انجام میدن.

    12.ایراداش رو به روش نمیارم.
    قبلا همش سرکوفت میزدم که تو وسواس داری.اونم موضع میگرفت که بقیه کثیفن.یه مدت هیچی نگفتم و الان میبینم چقد بهتر شدا و مدام داره سعی میکنه با خودش مبارزه کنه و کلی عرقیجات ارامبخش میخوره و...خیلی بهتر شده.

    13.سعی کردم بدبینی و موضع منفی و بزارم کنارهر اتفاقی و بد تعبیر نمیکنم و سعی میکنم خوشبینانه ببینم.

    14.در انجام کارهای خوب مداومت کردم.

    مثلا همسرم اصلا تماس نمیگرفت.من روزی چندبار تماس میگرفتم و احوالپرسی.بعد ی مدت حالا اونه که مدام تماس میگیره باهام و ابراز محبت میکنه.

    15.گریه رو گزاشتم کنار.
    قبلا سریعا تو دعواها گریه میکردم.الان میزارم جفتمون اروم بشیم.ی نوشیدنی میلرم بعد بهش میگم هروقت ارامش داشتی و صحبت کنیم و گفتگو میکنیم.اگر ب نتیجه برسم اشتباه داشتم سریعا عذرخواهی میکنم.این باعث شده اون هم یاد گرفته و شدیدا عذرخواهی میکنه بابت اشتباهاتش.

    16.سعی کردم رو نقاط حساسش دست نزارم.
    من قبلا خیلی رنگ های شاد میپوشیدم.خونوادم بااینکه مذهبی ان ولی ایراد نمیگرفتن.ولی همسرم خیلی حساسه
    اولا کلی ناراحتی میکردم.الان ب حرفش گوش میکنم و خودشم حساسیت هاش کمتر شده.

    17.سعی کردم بهش احترام بزارم و نشون بدم نظرش برام مهمه.
    مثلا خرید که میرم باهاش تماس میگیرم و ازش مشورت میگیرم.کاملا میفهمم چقد خوشحال میشه هرچند در نهایت تصمیم رو به عهده ی خودم بزاره.

    18.اشتباهات خودم رو قبول کردم.
    مشاوره رفتم.خیلی مطالعه کردم.هرشب ساعت ها همدردی و مطالعه کردم.نسبت ب اشتباهاتم مقاومت نکردم.

    19.سعی کردم فعالیت های دونفره دلشته باشیم.
    مثلا باهم زبان میخونیم.قبلا همش حوصله ام تو خونه اش سر میرفت و دوست داشتم برگردم پیش پدر و مادرم..

    20.سعی کردم فعالیت هایی انجام بدم که حس خوبی بهم میده.
    مثل یه سری کاهای هنری برای خیریه ها.و یا درست کردن گروه های دعای دسته جمعی و...و خودم و مشغول کردم.هم احساسات معنوی حالم رو بهتر کرد هم وقتم پرمیشد و کمتر افکار مزاحم سراغم میومد.

    21.همه سعیم و کردم کارهای عجولانه و احساسی نکنم.
    موقع عصبانیت و مواقع دیگه اول چند دقیقه فکر میکنم که کاری که میخوام بکنم چه عواقبی داره بعد تصمیم میگیرم.

    22.سعی کردم عصبانیتم رو کنترل کنم.
    چشمام و میبندم.نفس عمیق میکشم و صلوات میفرستم.دلم آروم میشه

    23.از تکنیک توقف فکر منفی استفاده کردم.
    هروقت فکر منفی میاد ی تصویری و میارم توذهنم که سریعا حواسم پرت بشه و دیکه ادامه ندم.

    و بزرگ ترین درسی که از همدردی گرفتم.ماهمیشه به دنبال تغییر طرف مقابل هستیم و خودمون و طرف رو دیوانه میکنیم.اما اگر به جای زوم کردن روی دیگری دنبال بعتر شدن خودمون باشیم همه چیز درست میشه
    زندگی من یک زندکی به بن بست رسیده بود و در یک قدمی طلاق.همه ی مشاورا هم تایید کردن که باید طلاق بگیرم چون همسرم عوض نمیشه.اما من ایمان داشتم هیچ مشکلی بدون راه حل نیست.خیلی اذیت شدم.خیلی تلاش کردم.اما خسته نشدم.اسون نیست هی محبت یه طرفه کنی و...اما نتیجه اش خیلی شیرینه.خیلی.آسون نیست ی لحظه که حسابی لجت گرفته بریزی تو دلت و بکی چشم اما وقتی چند دقیقه تحمل کنی طرفت عین موم نرم میشه.
    همسر من کسی بود که مشاورا هم امیدی به تغییرش نداشتند و همه میگفتن تغییز پذیر نیست.
    اما من عین یه معجزه دارم روز به روز بهتر شدنش رو میبینم.و زندگیم هرروز داره بهتر از دیروز میشه.

    همسری که دنبال طلاق بود الان داره همه تلاششو میکنه که زودتر مراسم بگیره و بریم سر زندگی.
    توروخدا دنبال جدایی نباشین.

    ما به دنیا اومدیم تا کامل بشیم.قرارنیست فقط روزای خوشی داشته باشیم.

    همه مشکل دارن.مهم اینه اونقدر به خودمون و توانایی که خدا بهمون داده ایمان داشته باشیم که بتونیم سربلند باشیم.
    هیچ حسی تودنیا بهتر ازاین حس نیست که ببینی اونقدر رو خودت کار کردی و خودسازی کردی که تونستی زندکیتو مدیریت کنی.اونم زندکی ای که روزی هیچ کس امیدی به ادامه اش نداشته...
    و حتی خودت روزی صدبار خودتو لعنت میکردی از اشتباه غلطت.حتی الان هم قبول دارم من انتخاب خوبی نداشتم و خواستگارای خیلی بهتری هم داشتم.ولی خدا رو شکر میکنم با انتخاب غلط دیگه ای دنبال طلاق نرفتم و سعی کردم گذشته رو فراموش کنم و آینده ام رو بسازم.و برای زندکیم تلاش کردم.حالا همسرمه که قدردانه منه و بادیدن من اشک شوق میریزه و دوست داره همه جور تلاش کنه برای رضایت من...
    و دراخر ممنونم از مدیر همدردی و تمام کسایی که اینجا زحمت میکشن.اکثر کسایی که میان توی سایت با یه دل پر غصه و قلب ناامید میان.
    اما همدردی دوستان و گاهی یک جمله ی مثبت زندکی یک شخص رو زیرو رو میکنه.
    تو شب آرزوها ارزو دارم همه به آرزوهاشون برسن.یک تجربه شخصی هم که بهش ایمان آوردم نماز اول وقت و حدیث کساست.دلی که به خدا نزدیک بشه خدا دستگیرش میشه...
    خدا پشت و پناه همگیتون....آرزوهاتون براورده بشه انشالله... التماس دعا برای من و همه ی جوون ها.و سلامتی تمام پدرو مادرهای نازنبن سرزمینم...

    با سلام و احترام
    وقتی مراجعی عینا در عمل و با زحمتی که می کشد به حل بخشی از مشکلاتش می رسد و تغییرات مثبت را در زندگی ایجاد می کند، از صدها مقاله و مطلب در آن زمینه بیشتر اثر بخش هست.
    واقعیت همین هست که حل مشکلات با تدبیر و هزینه کردن و صبور بودن و تدریجی شدنی هست. و نباید سیاه و سفید کنیم.

    شما بسیار تحسین برانگیز مسائل زندگیت را تحلیل و پس از آن دست به عمل زده اید.
    بنده موضوع آموزنده شما را مهم کردم، و شامل تقدیر و تشکر همه اعضاء و مدیران همدردی قرار گرفته اید.
    و شارژ ناقابل از طرف همدردی به شما صرفا برای اینست که به این مهم اشاره ای داشته باشیم. که کارتان ارزشمند هست و بهره اصلی را خودتون در زندگی می برید و هر کس که مطالب شما را بخواند و استفاده کند.

    اینکه وقت گذاشتید و با دقت تجارب خود را رایگان به بقیه اهداء کردید، بسیار قابل تقدیر هست امیدوارم بازتاب و بازخورد مثبتش را خداوند در زندگیتان برگرداند.
    با تشکر و آرزوی موفقیت برای جنابعالی

    غلام همت آنم که زیر چرخ کبـــود
    زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

    http://www.hamdardi.com
    دسترسی سریع به همدردی و مدیر همدردی با عضویت در کانال همدردی در ایتا

  19. 6 کاربر از پست مفید مدیرهمدردی تشکرکرده اند .

    Aram_577 (سه شنبه 31 فروردین 95), masamasa (دوشنبه 21 خرداد 97), مهرآیین (دوشنبه 30 فروردین 95), محیا ناز (دوشنبه 20 اردیبهشت 95), بارن (چهارشنبه 29 دی 95), صبا_2009 (دوشنبه 30 فروردین 95)


 
صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: دوشنبه 04 اردیبهشت 96, 00:33
  2. درخواست راهنمایی در خصوصی شدت بالای حساسیت بین فردیی (راه حل پرسشنامه کمالگرایی هیل)
    توسط آقای ام در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: پنجشنبه 13 خرداد 95, 19:05
  3. برای گرفتم تصمیم نهایی برای جدایی دور شدن کوتاه مدت مفید است یا مضر؟
    توسط فرخ رو در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: چهارشنبه 21 خرداد 93, 22:39
  4. تنهایی - 24 سالمه، نمی خواهم با کسی دوست بشم، تنهایی اذیتم می کنه
    توسط sara19 در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 30
    آخرين نوشته: پنجشنبه 23 آذر 91, 01:10

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 10:21 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.