به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

موضوع: حسرت

  1. #1
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 21 تیر 97 [ 15:04]
    تاریخ عضویت
    1392-5-02
    نوشته ها
    206
    امتیاز
    7,253
    سطح
    56
    Points: 7,253, Level: 56
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 97
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    143

    تشکرشده 309 در 147 پست

    Rep Power
    46
    Array

    حسرت

    اینم یه داستان اموزنده نگارش خودم
    منبع وبلاگم:Amf66.blogfa.com

    شايد سرگذشت تلخ من تكراري باشه از داستان زندگي دخترهايي كه هر گرگي رو دوست مي پندارند و براحتي گوهر پاكي و نجابتشون رو به دست هر رهگذري مي دهند و داغ بي عفتي براي همه عمر روي پيشانيشون باقي مي مونه..
    تازه ديپلم گرفته بودم براي ورودي سال جديد دانشگاه بايد توي كنكور شركت مي كردم اما به خاطر بي خيالي ها و اهميت كم به درس توي آزمون قبول نشدم
    به ناچار يا بايد دوباره تلاش مي كردم براي سال بعد يا قيد تحصيل رو مي زدم و من هم بخاطر بي علاقگي به درس ترك تحصيل كردم و رفتم سراغ هنري كه
    هميشه دوست داشتم موسيقي...
    در همين زمان بود كه مادر مهدي همسايه ديوار به ديوار خونمون كه خانواده اي مذهبي و ساده بودنند به خواستگاري من اومد اما من بيش از اين مي خواستم
    و دنياي من بزرگتر و آرزوهام بيش از مهدي بود...
    توي يك آموزشگاه ثبت نام كردم همون آموزشگاهي كه نيما اونجا به عنوان مربي كار مي كرد پسري خوش استيل و زيبا چهره به مرور توجه بيشتر نيما به من نسبت به ساير هنرآموزان شروع شد تا جايي كه براي من كلاس خصوصي مي گذاشت و چندباري هم من رو همراه خودش به استوديو براي ضبط موسيقي برد تا از نزديك شاهد هنرنمايي حرفه اي اون باشم واقعا معركه بود كم كم به اقتضاي سنم به اون عادت كردم يعني بايد بگم كه دلبسته شدم...هر روز رابطه ما بيشتر و صميمي تر مي شد و گهگاهي با هم به كافي شاپ مي رفتيم تا يك روز نيما من رو طبق معمول به كافي شاپ دعوت كرد و اونجا بود كه به من وعده ازدواج داد و بهم قول داد به محض اينكه پدر و مادرش كه در دبي اقامت داشتند برگردند ايران رسما به خواستگاري بياد من هم كه از قبل آرزوي همچين پيشنهادي رو از طرف نيما داشتم استقبال كردم و اين شد شروع يك رابطه احساسي بين من و نيما البته بايد گفت دكمه شروع سياه بختي من.هر روز بعد از اتمام كلاسها من رو تا خونه مي رسوند بيش از قبل با هم بيرون مي رفتيم هر دفعه به بهانه رفتن به خونه دوستانم از خونه بيرون ميامدم ولي باز هم دروغي بيش نبود....
    چند باري مرا به جلسات تمرين و حتي مهماني ها مي برد و منو به عنوان نامزدش معرفي مي كرد و اينطور بگم كه خام خام شده بودم نيما شده بود بت من ديوانه وار مي پرستيدمش ..حدود شش ماه از آشنايي ما مي گذشت ديگه واقعا از اين بلاتكليفي خسته شده بودم حس مي كردم حرفهاي نيما در مورد خانواده اش
    دروغه تا بالاخره تصميم خودمو گرفتم...
    نيما پس چرا خانواده ات از دبي بر نمي گردند؟مگر نگفتي مياي خواستگاري؟
    پس چي شد؟
    سارا به من اعتماد كن..درسته قرار بود پدر و مادرم زودتر از اين برگردند اما همونطور كه گفتم پدرم تو دبي يه شركت بزرگ داره و اخيرا يه مشكلي براي شركتش پيش اومده كه اونو در گير كرده بهت قول مي دهم كه بزودي با خانواده بيام خواستگاريت نه نيما من از اين حرفها گوشم پره يعني ميخواي بگي كه پدر مادرت براي پسرشون اين قدر وقت ندارند كه بيان و سريع هم برگردند؟ دبي كه همين كنار گوشه خودمونه
    حس مي كنم اينها بهانه است ببين نيما اگر تا آخر اين هفته اومدي كه هيچ و گرنه بايد من رو به كل فراموش كني...
    آخ......حالا چه خط و نشوني هم ميكشه اخماتو باز كن كه اصلا به اون صورت قشنگت نمياد باشه هر جور شده تا آخر اين هفته شده خودم برم بيارمشون بهت قول مي دهم كه بيايم خواستگاري....
    دو روز بعد بود كه نيما من رو به مهماني دعوت كرد كه به قول خودش يه مهماني خاص بود من ساده ام همراهش شدم..بعد از طي مسير طولاني به باغي رفتيم بيرون از شهر نمي دونم چرا بايد اينقدر بهش اعتماد مي كردم چقدر ساده لوح بودم من....آه....
    خلوت و هولناك وقتي پا به باغ گذاشتيم صداي بزن و بكوب به گوش مي رسيد كم كم ترس وجودم رو مي گرفت..نيما بيا بر گرديم...من مي ترسم...چي و برگرديم اين همه راه اومديم كه حالا برگرديم؟غير ممكنه دوستم منتظر منه آخه قراره براشون ساز بزنم بهت قول ميدهم كه امشب هيچ وقت فراموشت نشه....
    و البته راست مي گفت اون شب شوم مثل لكه ننگي هميشه يادش تو ذهنم ميمونه.
    همه جا تاريك بود و فقط فلشري كه روي سقف نصب شده بود مدام روشن و خاموش مي شد من كه اصلا با اينجور مهماني ها آشنايي نداشتم به گوشه اي خزيدم نيما سرگرم خوش بش با دوستانش شد آدمهايي با قيافه هاي خاص و عجيب...
    بعد از اتمام رقص و بزن و بكوبشون چراغهارو روشن كردند خدايا چي مي ديدم اينها چه تيپ آدمايي هستند؟ نيما تو رو خدا بيا بريم من به بهانه رفتن به خونه دوستم اومدم بيرون الانه كه بابا مامانم بو بردار بشن بيا برگرديم...
    نيما با حالتي غير عادي كه بعد فهميدم بخاطر مصرف الكل بوده
    اه......تو هم كه كوفت ما كردي با اين بريم بريم گفتنت باشه آخرشه ميريم حالا...
    صبر كن الان ميام ..بعد از چند ثانيه نيما در حالي كه دو تا ليوان در دست داشت به سمتم اومد بيا بخور..اين چيه نيما؟نميخام..چي و نميخام نترس بابا شربته..
    نميدونم چرا احمق شدم ليوان رو گرفتم وقتي شربت رو سر كشيدم بعد از چند دقيقه تمام بدنم داغ شد دنيا دور سرم مي چرخيد ديگه چيزي نفهميدم....
    وقتي چشمامو باز كردم توي بيمارستان رو تخت بودم و مادرم با حالي پریشان بالاي سرم نشسته بود..
    به زحمت گفتم مامان اينجا كجاست؟من اينجا چكار مي كنم؟
    دستت درد نكنه اين بود جواب زحمتهاي من و بابات آخه چرا؟تو كه اهل اين حرفها نبودي آخه چرا؟
    چي شده مامان؟چرا من اينقدر احساس ضعف و بي حالي مي كنم؟
    مامانم به زحمت جلوي گريشو گرفت و شروع كرد به تعريف..
    ديشب تا ساعت 11 منتظر بوديم وقتي نيومدي زنگ زدم به همراهت كه خاموش بود و به ناچار زنگ زدم خونه مليحه كه گفت اونجا نيستي خيلي ترسيدم گفتم نكنه اتفاقي افتاده به همه دوستات .فاميل.آشنا هر كس كه به ذهنم مي رسيد حتي بيمارستان و سرد خونه كه كاش اونجا پيدات مي كرديم زنگ زدم اما....
    نمي دونستم بايد چكار كنم بابات داشت از درون داغون مي شد تا ساعت 2 نيمه شب تلفن زنگ خورد...
    الو...سلام آقاي وحيدي؟
    بله...
    ببخشيد من از كلانتري مزاحم ميشم.شما دختر به اسم سارا وحيدي داريد؟
    بله آقا چي شده؟ما در به در همه جا رو دنبالش گشتيم...اتفاقي افتاده براش؟
    آروم باشيد...لطفا تشريف بياريد اينجا خدمتتون عرض مي كنم..
    نفهميديم چطور خودمون رو به كلانتري برسونيم..
    سلام جناب سروان من محمد وحيدي هستم پدر سارا...شما با ما تماس گرفته بوديد و گفته بوديد...بله بفرماييد بنشينيد ...چي شد جناب سروان نصفه عمر شدم عرض مي كنم خدمتتون...
    تازه گي ها شما احساس نكرديد دخترتون با آدمهاي غير عادي رابطه داشته باشه؟
    با اضطراب فراوان....آدمهاي غير عادي؟ نه چطور مگه؟
    شما خودتون رو كنترل كنيد ميگم راستش به دنبال تماسي كه ديشب با فوريتهاي پليس گرفته شد مامورهاي ما به محل اعزام شدند و مورد يه پارتي مختلط شبانه بود كه البته مهمانهاي اون هالوین پارتي گروه انحرافي شيطان پرستان بودن يا همون گروههاي
    فراماسون كه وقتي وارد شديم تمامي افراد اعم از دختر و پسر دستگير شدند در اين بين و با بازرسي دختري رو پيدا كرديم كه با بدني عريان بيهوش روي زمين افتاده بود و با جستجوي تو لباسهايي كه كنارش افتاده بود كارت ملي و گوشي همراهي رو پيدا كرديم و شماره شما به عنوان پدر ذخيره شده بود با شما تماس گرفتيم تا به بيمارستان تشريف بياريد و اون دختر رو شناسايي كنيد....
    محمد پدر سارا مثل كوهي كه از هم بپاشه فرو ريخت و روي زمين نشست يعني اون سارا دختر منه؟نه غير ممكنه.....ولي بعد از شناسايي ....
    معلوم شد كه بعد از بيهوشي سارا نيما اون رو به اتاقي آورده بوده و....
    گوهر عفت سارا به همين راحتي بدست پليدي به يغماء رفت و چه ساراهايي که هر روز تاوان اشتباهي رو تا آخر عمر نمي دهند تاوان يك حماقت....
    بعد فهميدم كه نيما اهل يك گروه شيطان پرستي بوده كه دختران زيادي رو به همين نحو مورد بي عفتي قرار داه و اينبار هم من طعمه اش بودم و اصلا خانواده اي نداره و پدر و مادرش توي سانحه سالها قبل مردند.
    چقدر ساده كيش و مات شدم....
    حالا دختري با دامني آلوده به بي عفتي...
    و حالا وقتي مهدي رو مي بينم كه با همسرش چقدر زيبا و عاشقانه زندگي مي كنند حسرت ميخورم به تمومه اون چيزاي كه مي تونستم داشته باشم ولي الان ندارم
    ویرایش توسط amf66 : سه شنبه 24 فروردین 95 در ساعت 00:09

  2. کاربر روبرو از پست مفید amf66 تشکرکرده است .

    آرامش خیال (سه شنبه 24 فروردین 95)

  3. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 20 اردیبهشت 96 [ 15:14]
    تاریخ عضویت
    1391-8-17
    نوشته ها
    110
    امتیاز
    5,053
    سطح
    45
    Points: 5,053, Level: 45
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 97
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class5000 Experience Points
    تشکرها
    163

    تشکرشده 177 در 80 پست

    Rep Power
    31
    Array
    سلام .

    مشخص هست که استعداد لازم توی نویسندگی رو دارید ...و اگه اصول داستان نویسی رو رعایت کنید می تونید خیلی راحت چیره دست بشید ..

    این جمله قرمز رنگ که در اوایل داستان اومده رو ببینید :

    نقل قول نوشته اصلی توسط amf66 نمایش پست ها


    شايد سرگذشت تلخ من تكراري باشه از داستان زندگي دخترهايي كه هر گرگي رو دوست مي پندارند و براحتي گوهر پاكي و نجابتشون رو به دست هر رهگذري مي دهند و داغ بي عفتي براي همه عمر روي پيشانيشون باقي مي مونه..
    تازه ديپلم گرفته بودم براي ورودي سال جديد دانشگاه بايد توي كنكور شركت مي كردم اما به خاطر بي خيالي ها و اهميت كم به درس توي آزمون قبول نشدم
    به ناچار يا بايد دوباره تلاش مي كردم براي سال بعد يا قيد تحصيل رو مي زدم و من هم بخاطر بي علاقگي به درس ترك تحصيل كردم و رفتم سراغ هنري كه
    هميشه دوست داشتم موسيقي...
    در همين زمان بود كه مادر مهدي همسايه ديوار به ديوار خونمون كه خانواده اي مذهبي و ساده بودنند به خواستگاري من اومد اما من بيش از اين مي خواستم
    و دنياي من بزرگتر و آرزوهام بيش از مهدي بود...
    توي يك آموزشگاه ثبت نام كردم همون آموزشگاهي كه نيما اونجا به عنوان مربي كار مي كرد پسري خوش استيل و زيبا چهره به مرور توجه بيشتر نيما به من نسبت به ساير هنرآموزان شروع شد تا جايي كه براي من كلاس خصوصي مي گذاشت و چندباري هم من رو همراه خودش به استوديو براي ضبط موسيقي برد تا از نزديك شاهد هنرنمايي حرفه اي اون باشم واقعا معركه بود كم كم به اقتضاي سنم به اون عادت كردم يعني بايد بگم كه دلبسته شدم...هر روز رابطه ما بيشتر و صميمي تر مي شد و گهگاهي با هم به كافي شاپ مي رفتيم تا يك روز نيما من رو طبق معمول به كافي شاپ دعوت كرد و اونجا بود كه به من وعده ازدواج داد و بهم قول داد به محض اينكه پدر و مادرش كه در دبي اقامت داشتند برگردند ايران رسما به خواستگاري بياد من هم كه از قبل آرزوي همچين پيشنهادي رو از طرف نيما داشتم استقبال كردم و اين شد شروع يك رابطه احساسي بين من و نيما
    البته بايد گفت دكمه شروع سياه بختي من.

    اول داستان که شروع خوبی نیست ...همه چیز رو با همون دو خط اول گفتید .... یعنی خواننده می فهمه داستان چی هست و شاید دیگه اصلا نخونه !

    در اواسط داستان این رو گفتید .... ( بايد گفت دكمه شروع سياه بختي من. ) دقیقا با این جمله خواننده می تونه حدس بزنه که بقیه داستان به ضرر سارا خانم تموم میشه ... در صورتی که به نظرم داستان که اصول داستان نویسی توش رعایت شده باشه باید طوری باشه که خواننده هر چی در داستان هم پیش میره نتونه حدس بزنه داستان اخرش چی میشه .. و این باعث میشه که مشتاق بشه بقیه اش رو هم بخونم ...


    ==================

    البته من اصلا داستان نویس نیستم ... فقط هر از گاهی رمان میخونم ..و این یه نظر کاملا شخصی خودم بود شاید هم اشتباه باشه .

    ===================
    یاعلی ....
    ویرایش توسط skyzare : سه شنبه 24 فروردین 95 در ساعت 09:03

  4. کاربر روبرو از پست مفید skyzare تشکرکرده است .

    amf66 (سه شنبه 24 فروردین 95)

  5. #3
    Banned
    آخرین بازدید
    شنبه 11 فروردین 97 [ 12:33]
    تاریخ عضویت
    1394-11-27
    نوشته ها
    17
    امتیاز
    1,610
    سطح
    23
    Points: 1,610, Level: 23
    Level completed: 10%, Points required for next Level: 90
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    3

    تشکرشده 18 در 11 پست

    Rep Power
    0
    Array
    این نوشته شبیه داستان نیست...
    انگار یه خبره که بارها و بارها تو روزنامه ها درج شده...
    نویسنده به هیچ وجه ریزبین نبوده ...
    تکرار مکررات...
    غیر جذاب...

  6. 2 کاربر از پست مفید عدالت؟ تشکرکرده اند .

    amf66 (سه شنبه 24 فروردین 95), مهرآیین (سه شنبه 24 فروردین 95)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 22:17 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.