به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 11
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 27 مهر 97 [ 06:20]
    تاریخ عضویت
    1392-7-30
    نوشته ها
    154
    امتیاز
    6,302
    سطح
    51
    Points: 6,302, Level: 51
    Level completed: 76%, Points required for next Level: 48
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    9

    تشکرشده 125 در 66 پست

    Rep Power
    30
    Array

    از زندگی با خانواده شوهرم دیگه خسته شدم. اخه چی کار کنم کمکم کنین

    من ۲۷ و همسرم ۳۱ سالشه و یه دختر ۱ ساله دارم. الان ۳ سال با خانواده همسرم یه آپارتمان زندگی میکنیم که با عث تمام اختلافهامون شده‌ شوهرم پیش خانوادش خودش میگیره جوری رفتار میکنه انگار من نمیشناسه یا همش دستوری حرف میزنه یا عین مردای قدیم. خودش خانوادش خیلی افکار قدیمی دارن خیلی. خانوادشم همش پرش میکنن اصلا جز ادمایی نیستن که بگن به ما چه زندگی خودشون . با همه چی کار دارن .از خرید سوپر مارکت گرفته تا لباس تا قبض تلفن تا رفت آمدای خانواده من تا همه چی همه چی . یعنی ما اصلا زندگی خصوصی نداریم اصلا انگار من با پسرشون ازدواج نکردم بلکه من کلفت ۲۴ ساعته آوردن .باور کنین خسته شدم تو شهز بزرگ یه همچین خانواده ای من قکرشم نمی کردم. اصلا دیگه تحملش ندارم. به شوهرم وقتی میگم اصلا قبول نمیکنه هیچ منم مقصر میکنه به اونم حق میدم چون خانوادش انقدر آدمای دو رو و دغل کار و پر سیاست هستن که منم باورم نمیشه. وقتی با شوهرم تنهاییم خوبیم راحتیم تا دوباره بر میگردیم خونه پیش خانوادش همون آش و همون کاسه‌.اصلام قبول نمیکنه کارای خانوادش. خسته شدم . خیلیییییی دلم یه زندگی خصوصی یه خانواده سه نفره میخواد دلم ارامش میخواد دیگه خستم. همش خودش فدای خانوادش کرده همش من کشیده پای اونا همش فکر اوناس. فکر کنین یه روز خونه نباشه زنگ میزنه بعد سلام اولین حرفش اینه که رفتی خونه مامانم اینا . نه من براش مهمم نه بچش.همش زندگی شده خانوادش. منم دوس دارم به خانوادش برسه نع تا این حد که مارو آرامش مارو فراموش کنه. انقدر مغروره که اصلا خواسته من آرامش من وحود من براش مهم نیست فقط به فکر آرامش خودش و دوم خانوادش. بدم میاد دیگه. د‌وست دارم خونه مادر شوهرم مهمون برم نه اینکه کلا با اونا باشم.
    تو رو خدا کمک کنین آخه چی کار کنم.چه جوری از اینا جداش کنم. چه جوری؟؟؟؟ دلم زندگی کردن میخواد

  2. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 21 تیر 97 [ 15:04]
    تاریخ عضویت
    1392-5-02
    نوشته ها
    206
    امتیاز
    7,253
    سطح
    56
    Points: 7,253, Level: 56
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 97
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    143

    تشکرشده 309 در 147 پست

    Rep Power
    46
    Array
    سلام
    امیدوارم قدر زندگیتون رو بیشتر بدونید و بخاطر افکار بیهوده متزلزلش نکنید...
    یکم حساسیتتون رو کم کنید و فکر کنید خونواده خودتونن
    اگر پیش اوناهم زندگی میکردید واقعا انقد غصه حریم خصوصی و مستقلتون رو میخوردید؟!!
    واقعا نسل قبل و مادرای ما چطور زندگی میکردن و دخترای این زمونه!!!
    اولا حساسیت و دیدتون رو نسبت به خونواده شوهرتغییر بدید تا حد زیادی مشکل حل میشه
    بعدش اگر نتونستید تحمل کنید و باهاشون بسازید از شوهرتون بخاید خونه مستقل بگیره و مستقل بشید
    صد در صد حفظ زندگی مشترک و جلوگیری از تزلزلش ارزش هر کاری رو داره
    موفق باشید....

  3. 3 کاربر از پست مفید amf66 تشکرکرده اند .

    tavalode arezoo (سه شنبه 24 فروردین 95), رها64 (سه شنبه 24 فروردین 95), ستاره زیبا (چهارشنبه 25 فروردین 95)

  4. #3
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 28 فروردین 03 [ 14:02]
    تاریخ عضویت
    1394-4-10
    نوشته ها
    498
    امتیاز
    11,783
    سطح
    71
    Points: 11,783, Level: 71
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 267
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    121

    تشکرشده 542 در 278 پست

    Rep Power
    85
    Array
    سعی کن با سیاست همسرت رو بکشونی سمت خودت
    و بعد کم کم بهش بفهمونی که زندگی مستقل خوبهو..
    این پروسه خیلی طول میکشه
    با خانواده همسرت با سیاست برخورد کن حریم بزار

  5. 3 کاربر از پست مفید حیاط خلوت تشکرکرده اند .

    نیکیا (چهارشنبه 25 فروردین 95), رها64 (سه شنبه 24 فروردین 95), ستاره زیبا (چهارشنبه 25 فروردین 95)

  6. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 28 فروردین 95 [ 21:15]
    تاریخ عضویت
    1395-1-23
    نوشته ها
    1
    امتیاز
    38
    سطح
    1
    Points: 38, Level: 1
    Level completed: 76%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 8.0%
    تشکرها
    2
    تشکرشده 2 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array
    سلام هر چند کاملا درک می کنم که نداشتن حریم خصوصی در زندگی مشترک چقدر دشواره ولی فکر می کنم شما هم کمی روی بعضی از مسائل حساس شدید و یک سری پیش فرضها دارید مثل اینکه همسرم به خانوادش وابستست یا اینکه خانواده همسرم تو مسائل ما سرک می کشن همین ذهنیت باعث شده که ناخوداگاه هر اتفاق ساده ای رو هم به عنوان مدرکی برای اثبات فرضیات خودتون در نظر بگیرید. مثلا یه احوال پرسی ساده ی همسرتون از خانوادش رو دلیل بر این بدونید که فقط به فکر اونهاست. شاید لازم باشه یکم از حساسیت هاتون کم کنید و این نگاه از بالا به پایین که نسبت به خانواده همسرتون دارید رو اصلاح کنید. چون الان اونها خانواده ی شما هم هستن و به نوعی نگاه تحقیر امیز به اونها انگار تحقیر و توهین به خانواده خودتون هست. من مطمئنم شما هیچ وقت خانواده و اقوام خودتون رو با صفاتی مثل دغل کار دورو و سیاست مدار توصیف نمی کنید هر چند خدای نکرده دیگران این حرفها رو بزنن.
    به همسرتون نشون بدید که برای خانوادش احترام و ارزش قائلید و این مسئله مستمر باش نه یه حرکت مقطعی که بعد به سرعت خسته بشید. این رو هم نمی گم که همیشه باب میل اون ها رفتار کنید ولی طوری رفتار کنید که همیشه همراه با ادب و احترام و منطقی باش .
    مسئله بعدی هم اینکه همسرتون رو راضی کنید که در منزل کاملا مستقل زندگی کنید. ولی بدونید شاید اینکار یه پروسه ی زمانبر باش. فکر نکنید امشب بگید و انتظار داشته باشید فردا خونه عوض کنید. حتما مقاومت هایی میشه ولی باید صبور باشید. ضمن اینکه شرایط شما در مقایسه با مواردی که من از نزدیک دیدم خیلی هم حاد به نظر نمیرسه. از اقوام نزدیک ما تازه عروسی بود تو یکی از اتاقهای خونه پدرشوهرش زندگی میکرد. یعنی حتی واحدشون مستقل هم نبود و همین مسایلی که شما دارید صدها برابر باهاش درگیر بودن. شوهرش با تحریک خانوادش حتی کتکش هم میزد.پروسه ی گرفتن خونه ی مستقل واس اونها حدود 4 سال طول کشید ولی آخر این اتفاق افتاد. شما هم صبور باشید و بدونید هنوز واس خسته شدن خیلی زوده موفق باشی

  7. 2 کاربر از پست مفید رها64 تشکرکرده اند .

    amf66 (سه شنبه 24 فروردین 95), ستاره زیبا (چهارشنبه 25 فروردین 95)

  8. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 27 مهر 97 [ 06:20]
    تاریخ عضویت
    1392-7-30
    نوشته ها
    154
    امتیاز
    6,302
    سطح
    51
    Points: 6,302, Level: 51
    Level completed: 76%, Points required for next Level: 48
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    9

    تشکرشده 125 در 66 پست

    Rep Power
    30
    Array
    ممنون از پیغامهاتون دوستان عزیز
    Amf66 باور کنین من اولش با اونا عین خانواده خودم رفتار میکردم یعنی وجدانم این اجازه رو نمیداد همیشه مامانم میگفت اونم یه مادر و رفتاری بکن که در شان یک مادر ولی اونا اصلا نسبت به من اونجوری نشدن نه خودشون نه پسرشون که میشه همسر من اونا اصلا اون چیزی که برا دخترشون پسندیدن برا من نخواستن الان دختراشون یه زندگی مستقل و ازاد و راحت دارن راحت میرن خرید تنهایی خونه مادرشون هر روز میان همه اختیارات دارن که خانواده همسرم از من گرفتن و وقتی حرفی میزنم میگن خودت با اونا مقایسه نکن اونا دخترای یه امپراتورن انگار من دختر گدام. یا هم خیلی بگی میگن فرهنگ ما این و تو باید قبول کنی .خیلی بی منطق هستن حتی از من انتظار دارن که من که دلم خونه مستقل می خواد باید پدر خونه فراهم کنه. نه اونا.باور کنین نه حساسم نه احساسی ولی دیگه خسته شدم . اخه حتی شوهرمم با خانواده من خوب نیست بگم جهنم شوهرم با خانوادم خوبه بزار منم خوب باشم. باور کنین اول زندگیم با خودم گفتم انقدر خوبی میکنم تا هم شوهرم به زندگیمون بچسب هم یاد بگیره ولی باور کنین گفتن وظیفت و تو جرات عکس العمل نشون دادن نداری چون نمیتونی. به روم گفتن بخدا.

    حیاط خلوت عزیز تا شوهر من کنار خانوادش نه به من و زندگیش میچسبه نه سیاست روش اثر داره خیلی امتحان کردم الان ۲ سال همین کارارو میکنم هیچ جوابی نگرفتم چون اول کسی که مهم خانوادش واسه همین هیچ کدوم از کارای من نه به چشمش میاد نه ارزشی داره.
    رها ۶۴ من یه بار خیلی آروم به همسرم مطرح کردم که بریم یه خونه دیگه چون شوهرم تو خواستگاری گفته بود من ۲ سال فوقش ۳ سال با خانوادم یه جا زندگی میکنیم منم بهش گفتم بریم تا احترامها بیشتر بشه و از بین نره بخدا یه دعوایی درست کرد به خانواده منم زنگ زد آبرو ریزی کرد چون من خیلی حساسم تا کسی مشکلمون ندونه آخرشم گفت من جنازم از این خونه میره و خونه دیگه نمیره.

    - - - Updated - - -

    شاید من الان در دید شما عروس بدهستم ولی بخدا من از زندگی جز آرامش جز خوشی چیزی نمیخوام اگه قرار بود من از خانواده خودم جدا شم که کلا ۴ نفر بودیم و بیام به یه خانواده ای که ۱۰ نفرن و به تک تک خواسته هاشون بله بگم تک تک شون برام تعیین تکلیف کنن تک تک شون کلی حرف بارم کنن و من نادیده بگیرم و به باب میل اونا زندگی کنم و تو چشم شوهرمم ذره ای ارزش نداشته باشم چرا ازدواج میکردم اخه. چیز اضافی میخوام؟؟؟ یه زندگی خصوصی همین بس.

    - - - Updated - - -

    من باید یه اقدامی بکنم ولی این اقدام چه جوری باشه و چی کار کنم تا زیاد احترامها از بین نره حداقل میون من و شوهرم. اون نمیدونم و از شما در این مورد کمک میخوام که چی کار کنم؟؟؟؟ اونایی که همچین اتفاقاتی تو زندگیشون افتاده از تجربه هاشون بگن. این می خوام بدونم که چی بگم و چی کار کنم.

    - - - Updated - - -

    من باید یه اقدامی بکنم ولی این اقدام چه جوری باشه و چی کار کنم تا زیاد احترامها از بین نره حداقل میون من و شوهرم. اون نمیدونم و از شما در این مورد کمک میخوام که چی کار کنم؟؟؟؟ اونایی که همچین اتفاقاتی تو زندگیشون افتاده از تجربه هاشون بگن. این می خوام بدونم که چی بگم و چی کار کنم.

  9. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 27 مهر 97 [ 06:20]
    تاریخ عضویت
    1392-7-30
    نوشته ها
    154
    امتیاز
    6,302
    سطح
    51
    Points: 6,302, Level: 51
    Level completed: 76%, Points required for next Level: 48
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    9

    تشکرشده 125 در 66 پست

    Rep Power
    30
    Array
    من یه هفتس منتظرم چرا کسی راهنماییم نمیکنه .

  10. #7
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 28 اردیبهشت 98 [ 09:19]
    تاریخ عضویت
    1392-7-08
    نوشته ها
    160
    امتیاز
    6,982
    سطح
    55
    Points: 6,982, Level: 55
    Level completed: 16%, Points required for next Level: 168
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    116

    تشکرشده 84 در 51 پست

    Rep Power
    30
    Array
    سلام دوست عزیز. همه ما به یک نحوی تو زندگیهامون مشکل داریم...ببین عزیزم من مشکل شما رو درک میکنم میفهمم خیلی سخته ولی قابله حله میتونی با سیایت زنانه و همچنین طی دوره زمانی نسبتا طولانی همسرت رو مجاب به مستقل شدن بکنی. صد در صد دوستان کارشناس در زمینه رهنمودهای مربوطه رو خدمتتون ارائه می دن. من کارشناس نیستم فقط به عنوان یه دوست بهت پیشنهاد میکنم یه کم اهمیتت رو به این مسائل کمتر کن خیلی بهش فکر نکن خودت و فکرتو درگیر نکن.اگر خطایی از همسرت و خانوادش رخ میده بزار پای ندانستنشون ....من از خانواده همسرم متنفرم به خاطر خیلی مسائل که استارتش هم از سر عقدمون خورد نمیخام بحثش رو باز کنم.اولای ازدواج رفتاراشون برام ازار دهنده بود طوری که وقتی یادم می افتاد همسرم چنین خانواده مزخرفی داره ازش متنفر میشدم...ولی کم کم باهاش ساختم. به این نتیجه رسیدم که من نمیتونم اونا رو یا حتی شوهرم رو مطابق میل خودم تغییر بدم..ببخشید رک میگم رفتاراشون رو گذاشتم پای بیشعوری و نفهمیشون. اینطوری کمتر اذیت میشم دیگه بیخیال شدم دیگه...زیاد بهش فکر نمیکنم وقتی این برنامه ها پیش میاد سریع فکرمو منحرف می کنم میرم با بچه ام سرم رو گرم میکنم...دوست عزیز نمیشه با قسمت جنگید نمیگم بشین و نگاه کن..منم اینکارو نکردم فقط رو شوهرم زوم کردم اونم در حد متعادل چون به این اصل رسیدم که ما نمیتونیم ادمها رو تغییر بدیم فقط میتونیم با حرفامون و رفتارمون زندگی رو شیرین کنیم و کاری کنیم که خودشون به اشتباه خودشون پی ببرن..پیشنهادم اینه که رو همسرت کار کن به اونا هم احترام بزار که همسرت کیف کنه ولی به رفتاراشون اهمیت نده و نخا تلافی کنی چون فقط خودت اذیت میشی عزیزم. اینم بدون هیچچچچچ مردی هیچچچ وقت نمیاد خانواده خودش رو جلو همسرش بیاره پایین و مقصر بدونه شاید تو دلش بدونه که اشتباه کردن و جلو خانمش این رو نشون نمیده. با سیاست و خانمی و بزرگواری طوری رفتار کن که شوهرت بیاد پیشت و بگه عیبی نداره اونا قصدی نداشتن تو به دل نگیر و بزرگواری کن این معنیش اینه که میدونم اونا اشتباه کردن ولی تو خیلی خوبی که به رونمیاری....اینطوری دل شوهرت رو طوری بدست میاری که خودش با دو دوتا چهارتا کردن به این نتیجه میرسه که مستقل بشین.
    موفق باشی

  11. کاربر روبرو از پست مفید abs تشکرکرده است .

    ستاره زیبا (پنجشنبه 09 اردیبهشت 95)

  12. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 27 مهر 97 [ 06:20]
    تاریخ عضویت
    1392-7-30
    نوشته ها
    154
    امتیاز
    6,302
    سطح
    51
    Points: 6,302, Level: 51
    Level completed: 76%, Points required for next Level: 48
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    9

    تشکرشده 125 در 66 پست

    Rep Power
    30
    Array
    Abs عزیز مرسی به خاطر توجه که به پستم کردی.من از گفته هاتون به این نتیجه رسیدم که در مقابل رفتارهای خانواده شوهرم عکس العملی نداشته باشم ولی غیر مستقیم به شوهرم بگم و از عکس العمل نشون ندادن خودمم با خبرش کنم.

    سه روز پیش تو خانه مادر شوهرم سر سفره مادرشوهرم به من گفت غذا بکش منم سرم گرمه دخترم بود که ریخت و پاش میکرد و شوهرم گفت نزار این جوری بکنه البته کمی با اعصبانیت٬ منم به مادر شوهرم گفتم فعلا نمیخورم. سر ای جمله خواهرشوهرم اومد کلی حرف بارم کرد تو با چه حقی با مادر من اون جوری حرف میزنی ٬تقصیر مادر من که ارزش میده ٬ به داداشم یعنی شوهر من گفتم به زنت یاد بده تو هرچی گفتی خوب یا بد باید به تو چشم بگه. کلی حرف دیگه که اعصابم داغون کرد. اومدم خونمون منم به شوهرم گفتم باورتون میشه طرف خانوادش گرفت گفت راست میگن. منم خیلی ناراحت شدم خیییییلییییی.الان سه روزه خونه مادر شوهرم نمیرم. واقعا نمیدونم چی کار کنم و در مقابل رفتارهاشون چه طوری بر خورد کنم. اخه دردمن خانوادش نیست که اگه واقعا شوهرم پشتم وایسه و کارای خانوادش تایید نکنه منم این همه ناراحت نمیشم. اصلا نمیدونم چه جوری باهاشون برخورد کنم هم با خانوادش هم با خودش.

    اخه میدونین من یه جاری دارم که اونم تو همین آپارتمان هر روز میره خونه مادر شوهرم شام میپزه کلفتیشون میکنه کلی کار میکنه شوهرشم سر سوزن به خاطر کاراش ارزشی نمیده. همیشه توی جمع ضایعش میکنه همیشه رفتارش باهاش تند . توهین میکنه. اونم اصلا عین خیالشم نیست. باز تو کار خودش. خانواده شوهر منم دوست دارن منم عین اون باشم که منم نمیشم. اگه ببینم واقعا ارزش میدن حتی فقط شوهرم میشم بخدا . وقتی میبینم میزارن سر وظیفه و جوری برخورد میکنن که کاری جز وظیفه نیست منم سختم میاد اون طوری بشم.

    Abs جان شما راست میگی من فکر میکنم من باید برم بیام با خانوادش و به شوهرم بگم فقط به خاطر تو و به خاطر اینکه تو میون من و خانوادت نمونی. و برم بگم بخندم بخورم و به رفتارهاشون عکس العمل نشون ندم و به شوهرم بگم و بگم که به خاطر تو چیزی نگفتم. یعنی این کارو بکنم؟؟؟

  13. #9
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 28 اردیبهشت 98 [ 09:19]
    تاریخ عضویت
    1392-7-08
    نوشته ها
    160
    امتیاز
    6,982
    سطح
    55
    Points: 6,982, Level: 55
    Level completed: 16%, Points required for next Level: 168
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    116

    تشکرشده 84 در 51 پست

    Rep Power
    30
    Array
    عزیزم من پیشنهاداتی رو دادم که اگر جای شما بودم این کارها رو انجام میدادم....راستش می فهمم تو شرایط سختی قرار داری و لی با توجه به اینکه میگی برادر شوهرت هم شبیه شوهرته رفتارش می تونم بگم متاسفانه همسرت الگوی خوبی نداره و از اون یه جورایی تقلید میکنه و جو خونشون طوریه که همه رفتارهای هر چند نادرستشو تایید میکنن خوب طبیعتا وقتی همسرت این رفتار تایید رو از خانوادش میبینه اونم همینکارو میکنه همیشه حق رو به اونا میده...ولی هیچ نگران نباش توکلت رو به خدا کن و مطمین باش مشکلت با اندکی زمان و یه سری راهکارهای اصولی حل میشه..والا من مشاور نیستم و نمیتونم نظر کارشناسی بدم امیدوارم دوستان صاحب نظر بیشتر تو این زمینه کمکت کنن...ولی نظر من اینه که سعی کن رفت و آمدت رو کمتر کنی و کمتر وقتی پیششون هستی حرف بزنی..ببین بالاخره تو این چندسال زندگیی که باهاشون داشتی اومده دستت که چه حرفی بزنی بهشون برمیخوره یا رو چه مسایلی حساسیت دارن سعی کن حرفی نزنی یا کاری نکنی که احتمال بدی اونا سوء برداشت کنن... خانمی سعی کن شوهرت رو جلوشون ببری بالا هر چند به چوخان هم شده کلی ازش تعریف کن حتی جلو شوهرت بزار شوهرت حال کنه مطمین باش کلی هم خانوادش از این تعریفایی که از پسرشون میکنی خوشحال میشن و این باعث میشه کمتر به یه جمله ای که میگی گیر بدن و بهشون بربخوره..بهونه بیار مثلا بگو مریضم بچه حال نداره یا هرچی دیگه کمتر تنها برو خونشون سعی کن با همسرت بری ....ببین دوست عزیز میتونی با زبان و سیاست قلقه شوهرت رو بدست بگیری و همرات کنی...من با توجه به تجربیاتم هرکاری که به ذهنم برسه که شاید بتونه کمکت کنه حتما باهات درمیون میزارم...شما هم اون فایل های صوتی اقتدار مرد دکتر حبشی رو گوش کن و همه سعی خودت رو برای قشنگتر شدن زندگیت انجام بده. حتما موفق میشی

  14. کاربر روبرو از پست مفید abs تشکرکرده است .

    ستاره زیبا (پنجشنبه 09 اردیبهشت 95)

  15. #10
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 12 مهر 95 [ 10:44]
    تاریخ عضویت
    1394-11-26
    نوشته ها
    76
    امتیاز
    1,642
    سطح
    23
    Points: 1,642, Level: 23
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 58
    Overall activity: 50.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 27 در 17 پست

    Rep Power
    0
    Array
    منم با نظرabsموافقم،رفت آمدت و کم کن،تو جمعشون مث یه مهمون باش،منم اوایل مث شما بودم خیلی واسشون کار میکردم،خیلی صمیمی بودم،همه مسائلم و می گفتم.این کم کم شد وظیفه.اما بعد مدتی که با این سایت مشاوره آشنا شدم و مقاله ها و تاپیکا رو خوندم،رفتارم و عوض کردم.کمتر کار میکنم در حد یه مهمون.ولی با سیاست و احترام مثلا هر سری میرم بازار واسه مادر شوهرم یه چیز میخرم .حتی شده یه چیز کوچیک .این توی رفتارش خیلی تأثیر گذاشته.شوهرم هم خوشحال میشه .وقتی تو کمتر رفت و آمد کنی مطمئن باش اونا هم کمتر میان.

  16. کاربر روبرو از پست مفید E_Aysan تشکرکرده است .

    ستاره زیبا (پنجشنبه 09 اردیبهشت 95)


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 13:48 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.