من ۲۷ و همسرم ۳۱ سالشه و یه دختر ۱ ساله دارم. الان ۳ سال با خانواده همسرم یه آپارتمان زندگی میکنیم که با عث تمام اختلافهامون شده شوهرم پیش خانوادش خودش میگیره جوری رفتار میکنه انگار من نمیشناسه یا همش دستوری حرف میزنه یا عین مردای قدیم. خودش خانوادش خیلی افکار قدیمی دارن خیلی. خانوادشم همش پرش میکنن اصلا جز ادمایی نیستن که بگن به ما چه زندگی خودشون . با همه چی کار دارن .از خرید سوپر مارکت گرفته تا لباس تا قبض تلفن تا رفت آمدای خانواده من تا همه چی همه چی . یعنی ما اصلا زندگی خصوصی نداریم اصلا انگار من با پسرشون ازدواج نکردم بلکه من کلفت ۲۴ ساعته آوردن .باور کنین خسته شدم تو شهز بزرگ یه همچین خانواده ای من قکرشم نمی کردم. اصلا دیگه تحملش ندارم. به شوهرم وقتی میگم اصلا قبول نمیکنه هیچ منم مقصر میکنه به اونم حق میدم چون خانوادش انقدر آدمای دو رو و دغل کار و پر سیاست هستن که منم باورم نمیشه. وقتی با شوهرم تنهاییم خوبیم راحتیم تا دوباره بر میگردیم خونه پیش خانوادش همون آش و همون کاسه.اصلام قبول نمیکنه کارای خانوادش. خسته شدم . خیلیییییی دلم یه زندگی خصوصی یه خانواده سه نفره میخواد دلم ارامش میخواد دیگه خستم. همش خودش فدای خانوادش کرده همش من کشیده پای اونا همش فکر اوناس. فکر کنین یه روز خونه نباشه زنگ میزنه بعد سلام اولین حرفش اینه که رفتی خونه مامانم اینا . نه من براش مهمم نه بچش.همش زندگی شده خانوادش. منم دوس دارم به خانوادش برسه نع تا این حد که مارو آرامش مارو فراموش کنه. انقدر مغروره که اصلا خواسته من آرامش من وحود من براش مهم نیست فقط به فکر آرامش خودش و دوم خانوادش. بدم میاد دیگه. دوست دارم خونه مادر شوهرم مهمون برم نه اینکه کلا با اونا باشم.
تو رو خدا کمک کنین آخه چی کار کنم.چه جوری از اینا جداش کنم. چه جوری؟؟؟؟ دلم زندگی کردن میخواد
علاقه مندی ها (Bookmarks)