من فرزند دومم خانواده هسم که همیشه در خانه به دلایل اینکه خواهرم خیلی دختر قد وجدی بود به پدرم زیاد احترام نمیزاشت و این باعث شده بود پدرم با محبت کردن به من ، حسادت خواهرمو تحریک کنه و در عوض مادرم به سمت خواهرم کشیده شده بود و کمتر به من محبت میکرد ولی من همیشه تنها بودم و همیشه هم خواهرم نسبت به من کینه داشت و حسادت داشت چون من اهله صلح بودم واون اهله دعوا . خواهرم در مسایل درسی بسیار پیشرفت کرد و مورد حمایت مادرم قرار داشت و خواهرم کوچکترین حمایتی در زمینه درسی به من نمیکرد و حتی مورد مقایسه بودم ودرسای من همیشه پس رفت میکرد (هردومون در یک دانشگاه بودیم) و سرانجام خواهرم تخصص قبول شد و ازدواج کرد ولی به دلیل اینکه حامله شد و با اینکه خانه رهن کرده بودن چه در دوران نامزادی وچه حاملگی حتی تا سن یک سالگی فرزندش همیشه درخانه ما بودن (جایی که همیشه از آنجا نفرت داشت ولی به دلیل وابسته بودن شدید به مادرم به نزد ما آمد) اما با ورود خواهرم به خانه ما دعوای بین شوهرش و مادرم همیشه صورت میگرفت و حرمت ها شکسته شد (به حدی که مادرم بارها میگفت باید طلاق دخترمو ازت بگیرم ولی خواهرم به شدت عاشق شوهرش بود)و من در تخصص قبول نشدم ولی باز به دلیل اینکه عاشق رشتم بودم بازم شروع کردم به خواندن و باز درگیری درگیری و ... تا اینکه شوهر خواهرم سرانجام به پدرم نیز بی احترامی کرد و پدرم با گفتن از خانه من برین بیرون آتش کینه خواهرمو دوباره شعله ور کرد و به خانه رهنی خودشان رفتند ولی رفتنشان با نفرت از ما شروع شد و خواهرم به من گفت ازت متنفرم چون تو در بچه داری به من کمک نکردی و غر میزدی و فقط به فکر درس خوندن خودت بودی . برای پدرم هم که آرزوی مرگ میکرد و تمام زحمات مادرم هم نادیده گرفت ولی مادرم به شدت به نوه اش وابسته شده بود ولی خواهرم گفته دیگه قراره قطع رابطه کامل صورت بگیره و خواهری به اسمه منو نداره و در آینده فقط مادرمو میخوات . منم چند ماه دیگه تخصص دارم به شدت افسرده ام . آیا من مقصرم ؟ اشتباه ما چه بود؟ من باید چکار کنم واقعن نابودم
لطفا کمکم کنید خواهش میکنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)