با سلام
لطفاً همه چيزايي رو كه مي نويسم بخونيد و كمكم كنيد
يكسال پيش با همسرم آشنا شدم اون يه پسر 24 ساله و مجرد و دانشجوي مهندسي بود و من يه زن 28 ساله كه متأهل بودم و در حال متاركه با همسرم .لازم به ذكره كه قبل از اونم يه ازدواج ناموفق داشتم و يه دختر 7 ساله از ازدواج اولم داشتم كه پيش پدرش زندگي مي كرد منم كه تو ازدواج دومم هم دچار مشكل شده بودم و داشتم از همسرم جدا مي شدم و تنها زندگي مي كردم. با اين پسر كه آشنا شدم اولش بهش نگفتم كه من شوهر دارم و در حال متاركه ام همينجوري باهاش دوست شدم يه چند وقتي كه گذشت و ديدم كه خيلي داره ابراز علاقه مي كنه همه چيرو در مورد زندگيم بهش گفتم اولش كمي شوكه شد ولي گفتش من تورو با تمام اين چيزا دوست دارم و عاشقتم دوستي ما خيلي عميق شد حتي با هم سكس هم داشتيم . چند ماهي گذشت خيلي مهربون بود و خيلي كمكم كرد تا از همسرم طلاق بگيرم. شش ماهي به همين منوال سپري شد خيلي بهم مهربوني مي كرد عاشقانه دوسم داشت اصلا يه جور عجيبي منو مي خواست مي گفت يه چند سالي منتظرم بمون تا درسم تموم بشه و شرايطمو جور كنم و با هم ازدواج كنيم ولي من مي گفتم ما به هم نمي خوريم تو يه پسر مجردي كه از من 4 سال كوچيكتري و من از دو نفر طلاق گرفتم بهش مي گفتم اين عشق نيست يه چند سال بعد از سرت مي پره مي گفتم اگه با هم ازدواج كنيم خوشبخت نمي شيم چون هيچ كدوم از شرايطمون به هم نمي خوره در ضمن خانوادشم اصلا راضي نبودند تا اسم منو تو خونشون مياورد دعوا مي شد.به خاطر اينكه ازمن سرد بشه كمكم بهش بي اعتنايي كردو بهش گفتم من عاشقت نيستم و مي خوام با كساي ديگه دوست باشم اون گريه مي كرد ولي من بي اعتنايي مي كردم خيلي بد شده بودم با همه دوست مي شدو شده بودم يه آدم بي بند و بار . اونم همه كاراي منو ميديد ولي مي گفت نمي تونم ازت بگذرم مي گفت با من بمون ولي هر كاري دوست داري بكن با هر كي دوست داري باش . از جزء جزء كاراي من خبر داشت منم همشو براش تعريف مي كردم كه بره دنبال زندگيش و از من بدش مي ياد . خيلي افسرده و پريشون شده بود ولي در هر حالي بودن كنار منو به همه چي ترجيح مي داد. يكسال گذشت .يه روز همين دو ماه پيش بود يه دفعه به خودم گفتم كه دست از اين همه بي بند و باري بر دارم و برم باهاش ازدواج كنم گفتم كه اون يه ساله كه نشون داده كه چقدر عاشقه و اگه مي خواست پشيمون بشه تا الان شده بود و رفته بود ولي اون مونده و هيچكسي رو هم جايگزين من نكرده. بهش زنگ زدم گفتم مي خوام همرو بذارم كنار منو قبول مي كني ؟باهام ازدواج مي كني ؟ گفت خيلي سخته بلاهايي رو كه به سرم آوردي فراموش كنم گفت تو خيلي عذابم دادي و جلوي چشام بهم خيانت كردي گفت با تمام اين حرفا باهات ازدواج مي كنم ولي بدون اينكه به خانوادم بگم چون اونا راضي نمي شن . خيلي زود در عرض چند هفته بدون اينكه خانوادش بفهمن با هم عقد كرديم ولي خانواده من تو جريان بودند.الان يه ماهه كه از عقدمون مي گذره ولي من حس مي كنم كه خيلي عوض شده همش عصبانيو اخمو شده بي خودي قهر مي كنه خيلي دعوامون مي شه از نظر مادي هم تو موقعيت خوبي نيستيم دو سال مونده كه درسش تموم بشه نمي دونيم از كجا بايد پول تهيه كنيم كه بتونيم خونه اجاره كنيم هنوز خانوادش نمي دونن كه عقد كرديم بهش گفتن اگه به اون زن عقد كني از ارث محرومت مي كنيم خانواده منم انقدر توان مالي ندارند كمه بتونن كمكمون كنند از طرفي خيلي بهش گير مي دم همش فكر مي كنم كه به من خيانت مي كنه همش كنتراش مي كنم اونم عصباني مي شه و حتي دو بار در حد مرگ كتكم زده . خانوادمم مي گن اون پسر خوبيه تقصير توئه مي گن اگه بميريم و اگه بكشتتم ديگه نمي ذاريم از اينم طلاق بگيري.الان تموم بدنم و صورتم كبوده ولي مي گه كه هنوزم عاشقانه دوستم داره فقط بايد عصبانيش نكنم همش كاراي گذشتمو به زبون مي ياره و قهر مي كنه . ولي من واقعا دوستش دارم و نمي خوام از دستش بدم تازه اگه خداي نكرده از اينم طلاق بگيرم عابروم همه جا ميره .نمي دونم همش احساس پشيموني دارم[/size] مي گم اي كاش باهاش عقد نمي كردم.حس مي كنم آرزوهام به باد رفته و دوباره بدبخت شدم لطفا كمكم كنيد چي كار كنم كه هميشه باهام بمونه و با هم انقدر دعوا نكنيم
علاقه مندی ها (Bookmarks)