سلام دوستان همدردی
بعداز 8 سال زندگی بعد از 8 سال رنج و سختی بالاخره به ته خط رسیدم و همه چیز تمام شد حال روحی مساعدی ندارم خواهش میکنم کمکم کنید
تشکرشده 49 در 25 پست
سلام دوستان همدردی
بعداز 8 سال زندگی بعد از 8 سال رنج و سختی بالاخره به ته خط رسیدم و همه چیز تمام شد حال روحی مساعدی ندارم خواهش میکنم کمکم کنید
تشکرشده 27 در 21 پست
دوران سختیست و تا حدودی درکتون میکنم، من چون خودم دچار دردم طبعا نمیتونم راه یا کمکی بکنم اما فقط برای همدردی اومدم و امیدوارم حالتون بهتر بشه و بدونید همدرد دارید، به امید روز های خوب
روژینا (شنبه 14 فروردین 95)
تشکرشده 49 در 25 پست
دوست عزیز ممنونم از پاسخت
مدتهاست دیگر زنده نیستم و فقط لاشه ام را اینور و اونور میکشم دارم به خودکشی فکر میکنم و مطمئنم تنها راه رسیدن به آرامش مرگه
mohanad28 (یکشنبه 12 اردیبهشت 95)
تشکرشده 14,732 در 3,979 پست
سلام
می شه خلاصه ای از شرایطت و مشکلت را بگی؟
اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
مادر ترزا
روژینا (یکشنبه 15 فروردین 95)
تشکرشده 49 در 25 پست
ممنونم ازتون خانم شیدا
زندگیم آنقدر درب و داغون بودکه نمیدونم از کجاش بگم از بچگی و بی مبالاتی شوهرم بگم ازینکه به هیچ اصولی پایبند نبود ازینکه حتی شب عقدکنون مست بود از خیانتاش بگم که نای زندگی کردن را ازم بریده بود از فحاشی و بددهنی و دست بزنش بگم از غرور و تکبر بی حد و حصرش از بداخلاقی و تندخوییش، از مدارا کردنم از صبر بینهایتم از گریه های یواشکیم از کبودی تن و بدنم از تحقیر شدنام از بیصدا شکستنام از صورت سرخ از سیلی ام ....
از نازایی 7 ساله از دربه دری از هزارجور دوا و درمان و روشهای مصنوعی از نذر و نیازام از هزینه های سنگین و کمرشکن درمانهای ناباروری ازینکه هیچ مشکلی نبود ودکترهامتعجب از این نازایی طولانی ، از طعنه های گاه و بیگاه از خرد شدنم زیر نگاه حقارت بار خانواده شوهرم در حالیکه این مشکل به اراده من نبود و کاری از دستم ساخته نبود
بارها پیش مشاور رفتم همه تلاشم این بود که زندگیم را نجات دهم با اینکه شوهرم هیچوقت حاضر نشد همراهیم کنه روی خودم خیلی کار کردم از هیچی برا زندگیم دریغ نکردم ولی دیگه توانی برام نمونده بود خسته بودم
fahimeh.a (چهارشنبه 23 تیر 95)
تشکرشده 14,732 در 3,979 پست
متاسفم برای روزهای سختی که داشتی
عزیزم به گفته روانشناسها
درد طلاق و جدایی یکی از سخت ترین دردهای زندگی هست
احساساتت عادیه. هر کس در این شرایط بود احساسی مشابه شما داشت ... باید صبر کنی و تحملت را بالا ببری.
الان کدومتون قصد جدایی داره و اولین قدم را برداشته؟
شما آمادگی جدایی را دارید یا مایل به جدایی نیستی؟
اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
مادر ترزا
تشکرشده 49 در 25 پست
ممنونم از لطفتون خانم شیدای عزیز
خودم تصمیم به جدایی گرفتم البته شوهرم به قدری عرصه رو بهم تنگ کرد که ناچار به گرفتن این تصمیم شدم بارها توی دعوا بهم گفته بود که تمومش میکنم ولی بعدکه آروم میشد میگفت عصبانی بودم یه چیزی گفتم تو جدی نگیر ولی این اواخر روی نقطه ضعفم دست میذاشت و کثیف ترین فحشها
رو نثار خانوادم میکرد میدونست پدر و مادرم خط قرمزم هستن بارها بهش گفته بودم که بااین حرفا منو شکنجه میدی ولی هر بار بدتر میشد روز دوم عید سر یک موضوع واقعا بیمورد تا حد مرگ کتکم زد کلیدای خونه رو ازم گرفت و در رو قفل کرد و رفت و من به این نتیجه رسیدم واقعا اون منو نمیخواد شب که اومد بازم بهم حمله کرد.....
تصمیممو گرفته بودم من حتی اگر نازا هم باشم مستحق این رفتار نبودم خونه رو ترک کردم به منزل پدرم اومدم همینکه فهمید رفتم اومد پیش پدرم و با عجز و التماس از پدرم میخواست که ببخشه و دیگه تکرار نمیکنه منو که دید شروع کرد به گریه و ...
تشکرشده 1,509 در 535 پست
سلام دوست عزیز
من به طور خلاصه تاپیک های قبلی شما رو دیدم. الان همسرتون با جدایی موافقت کرده؟ شما امکان جدا شدن از ایشون رو دارین؟
تشکرشده 431 در 213 پست
همه تاپیکات رو خوندم و همه موضوعاتی که تا حالا نوشتی، خسته نباشی کنار تو بودن به هر مردی اعتماد و اطمینان میده چون با گذشت و موندنی هستی، نمیدونم زندگیت رو به کدوم راه ببری اما یه داستانی دارم که دوس دارم برات تعریف کنم ، خانم معلم منم یه معلم داشتم که شوهرش نازا بود و یه مدت هم دعواهاشون بالا گرفت اما خب طلاق نگرفتند و باهم موندند بعد از غریبه ها بچه ای آوردند و اسمشو علی گذاشتند و بزرگش کردن علی حدودا 8 ساله شده که خانم معلم ریاضی حدودا 40 سال به بالای ما دوقلو حامله شده هنوز دوقلوهاش بدنیا نیومدن ولی همه فامیل منتظر بدنیا اومدنشون هستن این خانم معلم ریاضی دوم دبیرستانم بود و از فامیلهای دورمونه و علی اینقدر خوش سر و زبونه که همه فامیل نزدیک و دور دوستش دارن
روژینا (یکشنبه 15 فروردین 95)
تشکرشده 49 در 25 پست
ممنونم ازتون دوستان شوهرم با جدایی موافق نیست با اینکه از همه چی دست کشیدم، خوب میشناسمش دمدمی مزاجه و نمیتونه تصمیم قطعی بگیره و الانم داره بهم ضرب شست نشون میده که سرنوشتت دست منه و تا من نخوام تو نمیتونی کاری بکنی من مطمئنم سرانجام این زندگی جداییه چه حالا چه 10 سال دیگه الان دیگه یقین دارم هیچ کاری ازش بعید نیست ندانم کار و سردرگمه یک آن تصمیم میگیره بدون اینکه به عواقبش فکر کنه بعدا پشیمون میشه و دیگه نوشدارو بعد از مرگ سهراب.....
تصمیمم برا جدایی جدیه با اینکه بینهایت دلبسته شم و با تمام بدیهاش نمیدونم چرا اینقد خالصانه دوسش دارم ولی بقول معروف عشق کافی نیست آنهم یکطرفه،
آخیش عزیز داستانت قابل تامله و کار معلمت بسیار انسانی و تحسین برانگیز، ولی بنا به هزار و یک دلیل این گزینه مناسب حال من نیست بااینکه حس مادر شدن با تک تک نفسام عجینه و حسرت مادرنشدن حتی توی خواب دست از سرم برنمیداره
بس حلقه زدم بر در و صدایی نشنیدم
من هیچکسم یا درین خانه کسی نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)