سلام.
16 سالم بود که عقد کردم.3 سال بعد یعنی زمانیکه 19 سال داشتم بعداز کنکور،عروسی کردیم. از همون ابتدا سره مسایل الکی جنگ و دعوا داشتیم،اخه شوهرم هم دست بزن داره و هم بد دهنه و هم اینکه خیلی ساده است.با منطق رفتار نمیکنه و بیشتر مواقع به چشم دیدم که حرفاشو بدون فکر زده.6 سال از عروسیمون میگذره و تو این 6 سال اتفاقاته ریزو درشته زیادی داشتیم.اوایل عروسیمون تصمیم به فرار از اون خونه رو داشتم میخاستم برم ی شهر دور و تنها و با ارامش زندگی کنم. ولی فقط بخاطره ملاحظه خونوادم دست از فرار کشیدم. اخه پدرم هیچ جوره زیره باره پذیرفتن دختره مطلقه نمیبره.خودمو با درس و دانشگاه مشغول کرده بودم،ولی بازم فشاره روحی و روانی زندگیم و اخلاقه شوهرم و خونوادش بم اجازه احساسه خوشبختی کردن رو نمیداد. تا اینکه زدم به سیم اخر رو رفتم خونه بابام.گفتم دخترتونم،باید تحملم کنید .نه که پس جام گوشه خیابونه ولی اونجا برنمیگردم.پدرم پذیرفته بودو کم کم به گوش فامیل داشت میرسید که این وسطه من عاشق ی پسر که ایشون هم طلاقی بودن شدم.رابطمون رو پدرو مادرم فهمیدن .مدام سرکوفت خوردمو ترجیح دادم با اولین ببخشید گفتنه شوهرم برگردم،البته ناگفته نماند که دلم برای اشک ریختنای شوهرم هم سوخت.دوباره به اون زندگی نکبت برگشتم اما با ی زاویه دیده دیگه. به این دید که مردای مهربون زیادی هستن که واسه من غش و ضعف کنن.هستن مردایی که نقطه مقابل شوهرم رفتار میکنن و من خیلی بچه بودم زمان انتخاب .
و بعد از گذشت ی مدت کوتاه دوباره همه چیز مثل سابق شد،تو رویا وآرزوهای خودم زندگی میکردم.مثل مرده بود ولی متحرک .به شوهرم محبت میکردم.دانشگاه میرفتم و همه حوره رفتارای اطرافیان رو تحمل میکردم.تا جاییکه از همه من جمله شوهرم متنفر شدم و دوباره جذب اون اقایی که قبلا باش دوست شده بودم، شدم.رابطمون این بار تلفنی و اسمس نبود، بلکه فراتر و در حده رابطه جنسی پیش رفتیم.رفته رفته من بیشتر بش وابسته میشدم و این باعث شد که گنداخلاقی های شوهرم رو نادید بگیرم. دنیام شده بود اون اقا که حالا اونم متاهل بود.اصلا به این مسایل توجهی نداشتم و برای بودن پیشش خودم رو به ابو اتیش میزدم.کم کم از این وضعیت هم خسته شدم.خوشحالی و نشاط و محبت اونم پیش کسیکه که برای من نبودو غم و اشک و لاکه تنهایی اونم پیش کسیکه برای من بود.
گذاشتمش کنار و خیلییییییی سخت ازش دل کندم. این وسطه چند بار عهد شکنی کردم .ولی درنهایت برای همیشه کنار گذاشته شد.عهد شکنیم از رفتارای شوهرم نشات میگرعت.
حالا الان ،من هستم و ی دل پر از زندگی و شوهری که هیچ علاقه ای بش ندارم،در صورتی که راهی برای برگشت هم ندارم.تنها و بی کسم. دنبال عشق های پوچ و تو خالی نمیره.خدا رو مد نظر میگیرم. ولی انگار خدا نمیخاد دستو پا زدنه منو ببینه.دختر خشگلی هستم، و همین باعث شده که مورد توجهه خیلی از مردای مریض باشم، ولی دیگه اجازه نمیدم اون گناهامو دوباره تکرار کنم.از تنهایی با خودم حرف میزنم. رفتارای شوهرم و بد حرف زدن و بد نگاه کردناش اونم توی جمع، آزارم میده. ناراحتی معده گرفتم از استرس،افسردگی گرفتم، اعتماد بنفسمو از دست دادم. میل به خود کشیم زیاده. کلا تو ی جمله بریدم از زندگیم. از زندگی که برای من نیست. برای دیگرانه. دیگران از زندگی من لذت میبرن. زندگی که میبایست فقط به من تعلق میداشت.
با خونواده شوهرم تو ی اپارتمان زندگی میکنیم. شوهرم همش میره خونه مادرشوهرم که طبقه بالای ماست. خونه براش شده خابگاه .نماز خونده میپره بیرون.اصلا کنار من نیست. همین باعث سردی بینمون شده. نمیتونم بش اعتراض کنم. همه چیزو تو خودم میریزم. همه جوره دست به دامن خدا شدم. سراغ دعا نویس رفتم
هرکاری که فکرشو بکنیدو نکنیدو کردم. امشب دیگه خسته شدم . به معنی واقعی. احساس میکنم کمرم خم شده. دیگه نمیتونم بایستم. نمیتونم قد راست کنم و بگم من هم هستم.من هم وجود دارم. ......
همش میگم ،من ی خدای دیگه میخام .ی خدایی که بشنوه و ببینه و ترتیب اثر بده.
کجا میتونم ی خدای دیگه میدا کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)