به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 7
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 11 فروردین 95 [ 18:34]
    تاریخ عضویت
    1393-12-01
    نوشته ها
    9
    امتیاز
    926
    سطح
    16
    Points: 926, Level: 16
    Level completed: 26%, Points required for next Level: 74
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 4 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array

    از شوهرم خسته شدم

    سلام.
    16 سالم بود که عقد کردم.3 سال بعد یعنی زمانیکه 19 سال داشتم بعداز کنکور،عروسی کردیم. از همون ابتدا سره مسایل الکی جنگ و دعوا داشتیم،اخه شوهرم هم دست بزن داره و هم بد دهنه و هم اینکه خیلی ساده است.با منطق رفتار نمیکنه و بیشتر مواقع به چشم دیدم که حرفاشو بدون فکر زده.6 سال از عروسیمون میگذره و تو این 6 سال اتفاقاته ریزو درشته زیادی داشتیم.اوایل عروسیمون تصمیم به فرار از اون خونه رو داشتم میخاستم برم ی شهر دور و تنها و با ارامش زندگی کنم. ولی فقط بخاطره ملاحظه خونوادم دست از فرار کشیدم. اخه پدرم هیچ جوره زیره باره پذیرفتن دختره مطلقه نمیبره.خودمو با درس و دانشگاه مشغول کرده بودم،ولی بازم فشاره روحی و روانی زندگیم و اخلاقه شوهرم و خونوادش بم اجازه احساسه خوشبختی کردن رو نمیداد. تا اینکه زدم به سیم اخر رو رفتم خونه بابام.گفتم دخترتونم،باید تحملم کنید .نه که پس جام گوشه خیابونه ولی اونجا برنمیگردم.پدرم پذیرفته بودو کم کم به گوش فامیل داشت میرسید که این وسطه من عاشق ی پسر که ایشون هم طلاقی بودن شدم.رابطمون رو پدرو مادرم فهمیدن .مدام سرکوفت خوردمو ترجیح دادم با اولین ببخشید گفتنه شوهرم برگردم،البته ناگفته نماند که دلم برای اشک ریختنای شوهرم هم سوخت.دوباره به اون زندگی نکبت برگشتم اما با ی زاویه دیده دیگه. به این دید که مردای مهربون زیادی هستن که واسه من غش و ضعف کنن.هستن مردایی که نقطه مقابل شوهرم رفتار میکنن و من خیلی بچه بودم زمان انتخاب .
    و بعد از گذشت ی مدت کوتاه دوباره همه چیز مثل سابق شد،تو رویا وآرزوهای خودم زندگی میکردم.مثل مرده بود ولی متحرک .به شوهرم محبت میکردم.دانشگاه میرفتم و همه حوره رفتارای اطرافیان رو تحمل میکردم.تا جاییکه از همه من جمله شوهرم متنفر شدم و دوباره جذب اون اقایی که قبلا باش دوست شده بودم، شدم.رابطمون این بار تلفنی و اسمس نبود، بلکه فراتر و در حده رابطه جنسی پیش رفتیم.رفته رفته من بیشتر بش وابسته میشدم و این باعث شد که گنداخلاقی های شوهرم رو نادید بگیرم. دنیام شده بود اون اقا که حالا اونم متاهل بود.اصلا به این مسایل توجهی نداشتم و برای بودن پیشش خودم رو به ابو اتیش میزدم.کم کم از این وضعیت هم خسته شدم.خوشحالی و نشاط و محبت اونم پیش کسیکه که برای من نبودو غم و اشک و لاکه تنهایی اونم پیش کسیکه برای من بود.
    گذاشتمش کنار و خیلییییییی سخت ازش دل کندم. این وسطه چند بار عهد شکنی کردم .ولی درنهایت برای همیشه کنار گذاشته شد.عهد شکنیم از رفتارای شوهرم نشات میگرعت.
    حالا الان ،من هستم و ی دل پر از زندگی و شوهری که هیچ علاقه ای بش ندارم،در صورتی که راهی برای برگشت هم ندارم.تنها و بی کسم. دنبال عشق های پوچ و تو خالی نمیره.خدا رو مد نظر میگیرم. ولی انگار خدا نمیخاد دستو پا زدنه منو ببینه.دختر خشگلی هستم، و همین باعث شده که مورد توجهه خیلی از مردای مریض باشم، ولی دیگه اجازه نمیدم اون گناهامو دوباره تکرار کنم.از تنهایی با خودم حرف میزنم. رفتارای شوهرم و بد حرف زدن و بد نگاه کردناش اونم توی جمع، آزارم میده. ناراحتی معده گرفتم از استرس،افسردگی گرفتم، اعتماد بنفسمو از دست دادم. میل به خود کشیم زیاده. کلا تو ی جمله بریدم از زندگیم. از زندگی که برای من نیست. برای دیگرانه. دیگران از زندگی من لذت میبرن. زندگی که میبایست فقط به من تعلق میداشت.
    با خونواده شوهرم تو ی اپارتمان زندگی میکنیم. شوهرم همش میره خونه مادرشوهرم که طبقه بالای ماست. خونه براش شده خابگاه .نماز خونده میپره بیرون.اصلا کنار من نیست. همین باعث سردی بینمون شده. نمیتونم بش اعتراض کنم. همه چیزو تو خودم میریزم. همه جوره دست به دامن خدا شدم. سراغ دعا نویس رفتم
    هرکاری که فکرشو بکنیدو نکنیدو کردم. امشب دیگه خسته شدم . به معنی واقعی. احساس میکنم کمرم خم شده. دیگه نمیتونم بایستم. نمیتونم قد راست کنم و بگم من هم هستم.من هم وجود دارم. ......
    همش میگم ،من ی خدای دیگه میخام .ی خدایی که بشنوه و ببینه و ترتیب اثر بده.
    کجا میتونم ی خدای دیگه میدا کنم؟

  2. #2
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 11 فروردین 95 [ 18:34]
    تاریخ عضویت
    1393-12-01
    نوشته ها
    9
    امتیاز
    926
    سطح
    16
    Points: 926, Level: 16
    Level completed: 26%, Points required for next Level: 74
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 4 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array
    درحال حاضر دانشجوی ارشد هستم. بچه هم نداریم. فشار درسام روم زیاده.
    از زمانیکه پدر شوهرم فوت کرده،مادر شوهرم ی پاش خونه ماست. همش شوهرم بش زنگ میزنه و میگه بیا بیا. نمیتونه اون رو هم تو خونمون تحمل کنم. فقط شوهرم رو میخام. اونم تنها.دورش که شلوغ بشه به من توجه نمیکنه و برعکس هروقت اونا تباشن توجهش به من بیشتره.

  3. #3
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 12 شهریور 96 [ 00:37]
    تاریخ عضویت
    1394-4-23
    نوشته ها
    641
    امتیاز
    12,858
    سطح
    74
    Points: 12,858, Level: 74
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 392
    Overall activity: 26.0%
    دستاوردها:
    1 year registered10000 Experience Points
    تشکرها
    2,477

    تشکرشده 767 در 424 پست

    Rep Power
    111
    Array
    سلام عزیزم متاسفم اما دختر خوب دو راه داری یازندگیت رو از نو اونطور که خودت میخای بسازی البته ما کمکت میکنیم یا جدا شی
    اگه خاستی ادامه بدی اول منصفانه از خصوصیات خوب و بد همسرت و خودت ازنظر همسرت برام بنویس
    مشکلاتت سر چیه
    مادر شوهرت از ابتدا چطوربوده باشما
    شما چیکار کردی برا همسرت
    ایشون علاقش چطور نشون میده شما چطور؟
    تو دعواها ایشون چیکارمیکنه شما چی؟

  4. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 11 فروردین 95 [ 18:34]
    تاریخ عضویت
    1393-12-01
    نوشته ها
    9
    امتیاز
    926
    سطح
    16
    Points: 926, Level: 16
    Level completed: 26%, Points required for next Level: 74
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 4 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام.
    یک سال اول زندگیمون رو تو ی آپارتمان که فاصله داشت از اپارتمان مدرشوهرم زندگی میکردیم.خیلی برام سخت میگذشت. چرا که به خاطره وابستگی شوهرم به خونوادش مجبور بودم تا اخر شب اونجا باشم و بعد هم خسته و مرده از خواب برسیم خونه و دوباره صبح زود برای رفتن به دانشگاه اماده....
    وقتیکه تو ی اپارتمان جدید با خونواده شوهرم برای زندگی اثاث کشی کردیم، فکر میکردم که خیلی از این مشکلاتم حل می شه و من دیگه مجبور نیستم همه شب رو اونجا باشم و میتونم خودم برگردم خونمون.اما غافل از اینکه دیگه شوهرم هیچ جوره پای بند به خونه موندن نبود.از صبح میره سرکار تا 7 و 8 شب.وقتی هم که برمیگرده بعد از شام و نماز، میرفت خونه پدر شوهرم تا اخر شب که دوباره برای خابیدن برگرده خونه. خیلی برام سخت میگذشت.چند بار اعتراض به خونوادش کرده بودم ولی اونا هیچ جوره مایل نبودن که پسرشون واسه ی دقیقه هم تاخیر برای رفتن به خونشون داشته باشه و منو قانع میکردن که تو هم که بیای بالا خب
    اینجا باهم هستید دیگه. به خودش هم که میگفتن اصلا بهتر که نمیشد بلکه حساس تر هم میشدو حریص تر نسبت به این مسئله رفتار میکرد. همین باعث شد که دیگه تو خودم میریختم و باش حرفی نمیزدم.از صبح تا شب که تنها بودم و وقتی هم که میومد خونه باز هم تنها بودم. دیگه علاقه ای به رفتن به خونه پدر شوهرم نداشتم و مدام درس هامو بهونه نرفتن میکردم.
    تا اینکه تقریبا دوسال پیش پدر شوهرم فوت کرد.
    از بعد اون ،وضعیت زندگی ما بدتر شد چرا که حتی دیگه برای شام خوردن هم ما با هم نبودیم.
    مگر موقع خاب که شوهرم جنازه میرسد تو رختخاب از خستگی زیاد.اونم حدودای ساعت 1 و نیم و بدون حتی شب بخیر گفتن میخابید. و این روال هر روز هر روز تکرار میشه.
    شوهرم اخلاق جمعی و اجتماعی داره و همین باعث شده که رفیق فابریک زیادی داشته باشه و باشون سفر های مختلف و کشورهای دیگه بره.
    دوستای دیگش به خانماشون راجع به سفر های کشورهای دیگشون دروغ میگن ولی شوهرم ابراز کرده که تو زن فهمیده ای هستی و این باعث شده که همیشه حقیقت رو بت بگم.انصافا سعی میکنم طوری رفتار نکنم که ازم دور بشه. به همه نیاز هاش اهمیت دادم درصورتی که اصلا هیچ علاقه و کششی نسبت بش نداشتم و ندارم.
    حسرت ی محبت،ی سفر دوتایی ،ی شام رستوران رفتن به دلم نشسته. یا نمیریم یا اگرم بریم یا با خونوادشه یا با مادرش. اصلا با هم نیستیم. این برای من سخته تحملشه ولی برای جاریم با سه تا بچه و عروس، سخت نیست و مدام منو با اون مقایسه میکنه که چرا اون پس اعتراضی نداره و از خداشم هست.
    بهش میگم همونطور که تو میگی به سفر مجردی نیاز داری ،من هم به بودن با تو نیاز دارم. قبول میکنه و ماش که میوفته ،برام ی کتاب فلسفه چینی میکنه که نه باید بقیه هم باشن.
    رقتار خوبی تو جمع باهام نداره و این باعث شده من بیشتر از جمع خونوادش متنفر باشم.
    تو همه مسایل که بش مربوط نمیشه دخالت میکنه، مثلا چن روز بش میگفتم که این پرده و دربیارم و بشورم ،بم میگه دست بزنی به این پرده میزنمت، این هیچیش نیست، کلا طرز رفتار کردنش و لحن حرف زدنش اصلا مورد پسندم نیست. تو محیط های مختلف که هستم مردا با هزار جور ادبیات قشنگی حرف میزنن ولی وقتی خونه میام با دیدن رقتارهای شوهرم واقعا دلسرد میشم بش.قبول دارم که همون مرد ها هم ممکنه تو خونه رفتاری متفاوت از خودشون داشته باشن، ولی بازم نمیتونم رفتاری که نه تنها خوب نیست بلکه به توهین شبیه هست رو بپذیرم.
    برنامه نویس هستمو تعجب میکنم از خودم ، چطور میتونم ی برنامه رو از صفر تا صد بنویسم ولی نمیتونم معادله زندگیم رو تو قالب برنامه از همون شروع، پی ریزی کنم. ولی وقتی که بیشتر فکر میکنم به این نتیجه میرسم که ،برای برنامه نیاز به متغیر دارم، نیاز به ورودی که خروجی بم بده، زمانیکه ورودی زندگی من ، بدون شوهر یا فحش و بد دهنی شوهر باشه، بالطبع خروجی اون معادله هم میشه دلسردی.
    قبلا طاقتم زیاد بود، تا ی ما صبر داشتم واسه تحمل ی مشکل. اما الان دیگه نه. زود جا میزنم. زود میبرم و زود میخام همه چیز تموم بشه.
    احساس میکنم دارم غصه لحظه به لحظه زندگیمو میخورم.
    غصه سفر عید، غصه ماه رمضون.....
    همه چیزو تو خودم میریزم و اعتراضی نمیکنم ، چرا که جواب اعتراضامو میدونم.همش به سرکوب صدای من ختم میشه. کسی به احساساته من اهمیت نمیده.

  5. کاربر روبرو از پست مفید f.eslami92 تشکرکرده است .

    ستاره زیبا (شنبه 22 اسفند 94)

  6. #5
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 08 فروردین 03 [ 00:47]
    تاریخ عضویت
    1392-4-02
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    1,961
    امتیاز
    33,036
    سطح
    100
    Points: 33,036, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 54.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    4,372

    تشکرشده 6,343 در 1,786 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام.

    حالا که دوباره شروع کردی.این خیلی خوبه به فکر خودسازی بودی.

    اما چندتا نکته توی حرفات هست . احساست از اینکه انتظار داری بهت توجه ومحبت بشه ازطرف شوهرت ،درک میکنم.ولی بارها توی حرفات گفتی به شوهرت علاقه نداری.خب اون چه سیگنالی از حرفا وعواطف تو دریافت میکنه.بخش زیادی از رفتارهای انسان غیر کلامی هست زبان بدن زبان صورت وحرکات تو بسیار تحت تاثیر آنچه که در قلبت میگذره هست.

    نکته دوم اینکه.فکر میکنی چون درسن کم ازدواج کردی فرصت یک عشق ایده آل رو از خودت گرفتی...برداشت ونگرش ایده ال وکمال طلبانه ای داری متاسفانه این ایده آل گرایی در اینجا تو رو از واقعیات دور میکنه یکبار هم باعث شد به بیراهه بری.

    بنابراین پیشنهاد من اینه انتظارات عاطفی خودت رو ملایم تر کن تاهم برای خودت وهم برای شوهرت دست یافتنی باشه.

    ...سهم ومسئولیت خودت از زندگی رو بشناس واونو رعایت کن اینطوری بیشتر مشخص میشه وظایف شوهرت چیه وچقدربهشون عمل میکنه یعنی سهم اونم مشخص تر میشه.بنابراین اگر سهم خودش رو رعایت نکرد تو به فکر بیراهه نیستی حداقل وجدانت اسوده ست که انچه در توان داشته ای انجام دادی.

    اما مهمترین مساله این وسط ارتباط تو با شوهرت هست.آنچه که دوس داری برات انجام بده تو براش انجام بده صمیمیتت رو بدون هیچ دلیل وپیش شرطی بهش نشون بده.مطمئنا تغییراتی در رفتارش میبینی.

    الان یکی از دغدغه های شوهرت،مادرشه تو چقدر احساس شوهرت رو از این دغدغه درک میکنی واینو نشون میدی اگر احساس کنه داری در این زمینه بدون هیچ چشمداشتی درکش میکنی بیشتر به سمتت جذب میشه ومسائل بینتون کمرنگ تر میشه
    ای بامن وپنهان چودل ،از دل سلامت میکنم.

  7. 3 کاربر از پست مفید ammin تشکرکرده اند .

    alireza198 (شنبه 22 اسفند 94), skyzare (شنبه 22 اسفند 94), ستاره زیبا (شنبه 22 اسفند 94)

  8. #6
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 12 شهریور 96 [ 00:37]
    تاریخ عضویت
    1394-4-23
    نوشته ها
    641
    امتیاز
    12,858
    سطح
    74
    Points: 12,858, Level: 74
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 392
    Overall activity: 26.0%
    دستاوردها:
    1 year registered10000 Experience Points
    تشکرها
    2,477

    تشکرشده 767 در 424 پست

    Rep Power
    111
    Array
    سلام عزیزم دقیقا اقای امین حرف دلم زد شما چون زود ازدواج کردی فکر میکنی جوونی نکردی و کلا هدر شدی برای همین یه دلخوری ناخاسته و ناخوداگاه تو ذهن شما هست که تو رفتارات به همسرت نشون میدی
    دختر خوب خوشحالم که میخای تغییر کنی اگه کامل به حرف دوستان توجه کنی انشالله زندگیت زیررو میشه شک نکن
    همسرت رفتاراش طبق گفته شما اصلا درست نیست اما چون شما اینجا اومدی که یاد بگیری و تغییر بدی پس به شما دسترسی داریم
    اگه صبورباشی مطمینم یه سال دیگه میای اینجا پست میذاری و زندگی خوبت میگی و خودت راهکار میدی تاپیکهای به نتیجه رسیدها رو بخون میبینی که چقدر زندگیهای بدتر از شما درست شده
    ازین به بعد فقط فقط رو خودت کار کن بدون توقع و چشم داشت فقط برای شادی خودت و رضای خدا و اینکه نتیجه تلاشت رو بعد مدتی ببینی انجام بده
    اول کاری که میکنی از درون خودت رو شاد کن مثبت اندیش شو من تو نوشتهای شما رخوت و خستگی رو کاملا حس کردم پس همین میتونه تو رفتار شما تاثیر بذاره و عکس العمل اون میشه همسرت
    دوم سعی کن از همین لحظه گذشته رو دور بریزی و یه بار دیگه انگار که با همسرت تازه میخای اشنا شی رو تو ذهنت تداعی کن انگار که اصلا تازه ایشون دیدی و میخای جذبش کنی خودت بهتر میدونی چطور یه زن مرد رو جذب خودش میکنه
    هم از لحاظ ظاهری خصوصا داشتن یه لبخند در چهره هم از لحاظ عاطفی یعنی دیدی زنا عشوه میان برا طرف چه با قر حرف میزنن شما دقیقا همونطور باش برا همسرت
    قربون صدقش برو
    از خوبیاش بهش بگوباعث میشه خوبیاش هرروز تقویت شه تا بشه رفتارش
    از ضعفاش نگو مگر اینکه بخای خودش با خودش مقایسه کنی
    بهش کلمه بهت افتخار میکنم رو زیادبگو
    تنها تو تکیه گاهمی چقدر دوست دارم بیشترباهم باشیم
    بگو وقتی زنو شوهرهارو میبینم که باهم میرن مسافرت یا رستوران یا ....میگم شوهر منم حتما دوست داره من ببره اما حتما درگیریش زیاده خدا کنه کارات کم بشه بیشتر باهم باشیم اینطوری غیر مستقیم داری بهش خاستت رو میگی و بهش القا میکنی که بفکرمی
    یادت باشه القا کردن باعث رفتاری شدن اون خاهد شد
    یعنی اگه القا کنی که میدونم چقدر دوستم داری چقدر برات مهمم ولی شای. وقت نداری این حرف شما درون طرفت القا میشه و بعد یه مدت تو رفتارش خاهی دید
    اقتدار مردت رو زنده کن اگه باهات بد حرف زد اصلااااااااا اون لحظه هیچی نگو تو دلت بگومن باد خونسرد باشم تا به زندگی دلهخواهم برسم وقتی اون داد و بیداد میکنه شما سکوت کن و برو مثلا اشپزخونه ویا اتاق سرت گرم کن بعد که حسابی خالی شد خودشتو دلش پشیمون میشه و میاد جلو برا معذرت خاهی اما نتظار نداشته باش یه مردبیاد مستقیم بیاد بگه ببخشید معذرت میخام اما مثلا میگه بریم خونه مادرت یا چیزی نمیخای بگیرم یا رابطه میخاد این یعنی من ببخش غلط کردم
    بعد تو خوشیا دلخوریت رو بهش با لحن نلایم و اول با تعذیف ازش بگو این بسار بازخورد داره
    حتما سخنرانیهای دکتر حبشی بخصوص کلید مرد ایشون و اقتدار مرد دکتر رو گوش کن زندگیت ززیر رو میشه ایشالله

  9. کاربر روبرو از پست مفید ستاره زیبا تشکرکرده است .

    skyzare (شنبه 22 اسفند 94)

  10. #7
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 09 آبان 00 [ 22:30]
    تاریخ عضویت
    1394-11-10
    نوشته ها
    98
    امتیاز
    6,561
    سطح
    53
    Points: 6,561, Level: 53
    Level completed: 6%, Points required for next Level: 189
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    67

    تشکرشده 120 در 63 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوست عزیز
    به نظرم درسته که شما به خاطر رفتارهای همسرتون تحت فشار روحی بودید ولی اینکه تن به رابطه با شخص دیگری دادید رو توجیه نمی کنه.
    با توصیفی که شما کردید همسرتون چاشنی این اتفاق بوده ولی با این حال باید به ایشون هم حق بدید که با فهمیدن این موضوع ناراحت و دلسرد بشه( البته این حداقل واکنش هست) .
    امیدوارم که با توصیه های دوستان بتونید روابطتون رو بهبود ببخشید و روزهای شادی داشته باشید


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 19:33 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.